🔴 #مطالعه_سیره_شهدا
💠 یکی از راههای #اصلاح اشتباهات و تحمل سختیهای زندگی و نیز یادگیری فوت و فنهای زندگی #دینی، این است که #سیره و زندگینامه شهدا و بزرگان را مطالعه کنیم.
💠 زن و شوهری که #انس با سیره شهدا و بزرگان دارند خودبخود #اندیشه و فکرشان، بسیاری از سختیها و گرفتاریها را حل میکند.
💠 و کمتر درگیر دعواهای بیاساس میشوند.
🆔 @khanevadeh_313
🔴 #از_خانمتان_آموزش_ببینید
💠 گاهی از خانمتان بخواهید نحوه درست کردن فلان #غذا را به شما یاد دهد.
💠 درخواست شما از همسرتان برای یادگیری کارهایی که در خانه مختص خانمهاست برای همسرتان #شیرین است.
💠 او حس میکند که به او #اعتماد دارید. لذا به خود میبالد و گویا به او روحیه و انرژی تازه بخشیدهاید!
💠 و البته در حین یادگیری رعایت #تواضع و عدم #تکبّر، لازم و ضروری میباشد.
🆔 @khanevadeh_313
🍃 #بدانیم
⇦✨هرگز حوله و مسواک خود را
داخل دستشویی قرار ندهید❗️
🔸↫✨چراکه بخاراتِ فضولاتِ انسان، روی آنها نشسته و سبب بیماریهای عفونی متعددی میگردد.
🌸🍃 @Tebolathar
هدایت شده از کانال عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عجیب ولی واقعی _ کلیپی که باید دید🌹
⚘از اخلاقیات ناب حاج مهدی باکری⚘
هدایت شده از منتظرمنجی
🔺خاطره شنیده نشده دختر شهید سپهبد سلیمانی از روز دریافت مدال ذوالفقار توسط حاج قاسم سلیمانی👆
@khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتم✨💥
منیژه یک ساله بود که طعم بیمادری را چشیدم. مرگ ناگهانی مادر برایم خیلی سخت گذشت.🏴
از همان موقع تصمیم گرفتم در زندگی محکم و صبور باشم، هیچ وقت نگذاشتم پدرم و اطرافیان اشکم😭 را در فراق مادر ببینند. آقام به خاطر علاقه و احترامی که به مادرم داشت، تصمیم گرفت او را در بهترین مکان دفن کند. آن هم چه مکانی! قبرستان وادی السلام در نجف اشرف.🌺
آن روزی که جسم بیجان مادرم را در صندوق چوبی گذاشتند تا به عراق ببرند صحنهٔ غریبی بود. برادرها و خواهرهایم،آقام، همسایه و فامیل، دورتا دورش حلقه زده بودند. دلم میخواست زار زار 😭گریه کنم ولی به خاطر خواهرها و برادرهایم سکوت کردم که بیتابی نکنند. برای چند لحظهای رفتم و مادرم را بغل کردم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «خداحافظ، فقط همین.»😔
چند نفری که کارشان انتقال میت به عراق بود، آمدند درِ صندوق را بستند. تا انتهای کوچه چشمم دنبال تابوت مادر بود، تا جایی که از چشمانم ⚫️برای همیشه محو شد. آنها تابوت را با خودشان به قبرستان وادی السلام بردند و مادرم را در آنجا دفن کردند.
بیست و یک ساله بودم با پنج خواهر و برادر قد و نیم قد که پر کردن جای خالی مادر و رسیدگی به آنها را وظیفه خودم میدانستم.✔️ حساسیت خاصی نسبت به آنها و بچههایم داشتم چون تمام زندگیام بودند. با اینکه دوتا از خواهرهایم ازدواج کرده بودند. پدرم بیشتر به من انس داشت، چون دختر بزرگش بودم. هر روز میرفتم بچهها ✳️را ناز و نوازش میکردم. لباسهایشان را میشستم. غذایشان را میپختم و به حاج آقام دلداری میدادم؛ اما هیچ کس نمیتوانست جای خالی مادر را برایشان پر کند. به خانه خودمان که برمیگشتم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. انگار چیزی را در وجودم گم کرده بودم که پیدا کردنش برایم غیر ممکن بود. آقام تنها تکیهگاهم بود.🌷🌷🌷
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتم✨💥
یک ماه بعد از فوت🏴 مادرم، پدرم آمد خانهمان. بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کردم بیاید داخل خانه، گفت: «نه، همین جا توی حیاط خوبه.»🌸
زیرانداز انداختم و رفتم چای تازه دم برایش آوردم. نشستم کنارش. لبخندی زد و گفت: «فاطمه وقتی میبینمت یاد مادرت میافتم.»😔
دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. زدم زیر گریه و با دستم جلوی صورتم را گرفته بودم شانههایم تکان میخورد. آقام بغض کرده بود مرا در آغوش🌿 گرفت و آهی کشید گفت: «مادرت عمرش به دنیا نبود. من هم از رفتنش عذاب میکشم.»😔
انگار تصویر مادرم همیشه جلوی چشمم بود. نه میشد که بروم چند لحظهای بر سر مزارش بنشینم و گریه😭 کنم، نه کسی را داشتم که برایش درد دل کنم خیلی از او دور بودم همین غصهام را بیشتر میکرد، آقام چایش را که خورد،گفت: «میخوام فردا تو و بچهها رو ببرم قم.»🤓
با تعجب گفتم: «فردا؟! پس خواهرم و برادرام چی؟»🤔
گفت: «آره بابا همین فردا، بچهها رو سپردم به خواهرت، خیالم از بابت اونا راحته.»
گفتم: «پس باید منم عذرا و کبری رو بذارم پیش مادرشوهرم، منیژه و منصوره را هم با خودم میارم.»☺️
گفت: «خوبه، فردا میام دنبالت.»
فردای آن روز غلامعلی، عذرا و کبری را برد خانه پدرش، من هم آماده شدم چند تکه لباس و وسایل برای بچهها گذاشتم توی ساک و منتظر آمدن آقام بودم.🔆
آقام که آمد منیژه را بغل کرد و ساکم را از دستم گرفت. من هم منصوره را بغل کردم. با هم رفتیم ترمینال و سوار مینیبوس 🚎شدیم. نشستم کنار شیشه، آقام هم نشست کنارم، ماشین که حرکت کرد، بچهها کمکم خوابشان برد. آقام کلی با من حرف زد. از سختیهای دوران کودکیاش، از ازدواجش با مادرم و ...💢 گفت. در آن چند ساعت تمام زندگیاش را برایم تعریف کرد.✅
وقتی رسیدیم قم ، از ماشین پیاده شدیم و رفتیم مهمانسرا، صبحانه خوردیم و کمی استراحت کردیم.
آقام گفت: «فاطمه، بچهها رو آماده کن بریم زیارت بیبی.»✳️
بچهها را آماده کردم، وسایلمان را گذاشتیم توی مهمانسرا و رفتیم طرف حرم، آقام منیژه را بغل کرد و برد توی حرم، من هم منصوره را بردم. آن زیارت حالم💟 را از این رو به آن رو کرد. هر وقت میرفتم حرم، مینشستم روبهروی ضریح، به یاد مادرم اشک میریختم و برایش دعا میکردم، سبک شده بودم از حرم که بیرون آمدیم، رفتیم بازار، آقام خواست برای خواهر و برادرهایم سوغاتی بخرد.👌 گفت: «به سلیقه خودت، هرچی بچههای خودتو اونا دوست دارن براشون بگیر.»
سوغاتیهایمان را خریدیم، دو سه روزی مهمان حضرت معصومه(س) بودیم و بعد برگشتیم.💐💐💐
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین تلهای آهنی با خرده پارچه 😍👏
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودتون با کاغذهای ساده ،کاغذ کادو بسازید 👏😍👌
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥