eitaa logo
کانال عشق
313 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از منتظرمنجی
باورتون میشه کل این تصویر یک فرشه؟ 🔹فرهناز یک هنرمند ترک از ایل قشقایی، عکس پدر و عمو هاش را با گره های قالی طراحی کرده و به آن جان داده👌 @jaarchi
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یک ‌نوع دریایی متعلق به میلیون‌ها سال قبل در اعماق اقیانوس آرام👆نهایت زیبایی است 😍 @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و یک✨💥 ◀️از هر خانه چند نفر به جبهه🔸 رفته بود زن‌ها و بچه‌ها توی شهر زیاد بودند یک روز خانم عظیمی آمد خانه‌مان🌿 هم‌محله‌ای‌مان بود. همین‌طور که داشتیم از رزمنده‌ها و کمک‌رسانی به جبهه‌ها حرف می‌زدیم، چند نفر از همسایه‌ها✨ هم ‌آمدند. قالیچه‌ای انداختم توی حیاط، همه دور هم نشستیم به نقل خاطرات قبل از جنگ.❇️ کمی که گذشت به آن‌ها گفتم: «باید کاری کنیم که خدا از ما راضی باشه ✅نباید دست روی دست بذاریم و انتظار کمک داشته باشیم.» ◀️زن‌های همسایه هم قبول کردند، قرار گذاشتیم هر کدام از ما یک ماده غذایی را که در خانه‌اش🏠 پیدا می‌شود بیاورد تا برای رزمندگان غذا درست کنیم. فردا، صبح زود زنگ خانه‌مان به صدا در آمد. خانم عظیمی🌿 بود. از دم در بهم گفت: «سیلندر گاز که نداریم، چطوری غذا بپزیم؟»🤔 گفتم: «با چند تکه هیزم کارمون راه میفته.» یک‌دفعه از دور یکی از همسایه‌ها را دیدیم که با پشته‌ای از هیزم🎋 به ما نزدیک می‌شد. عصمت و منصوره را صدا زدم گفتم: «بیاین کمک، هیزم‌ها رو گوشهٔ حیاط بذارین.»☘ ◀️یکی‌یکی همسایه‌ها از راه می‌رسیدند یکی دو نفر مقداری سبزی آش آوردند و مشغول پاک کردن✔️ سبزی‌ها شدند. دیگری نخود و لوبیا و عدس را خیساند. دو نفر هم رفتند از توی کوچه بلوک آوردند و دور هیزم‌ها گذاشتند ویک اجاق درست کردند. همگی مشغول شدیم✳️ عصمت آمد و گفت: «می‌خوام برم بسیج، کاری هست که قبل از رفتن کمکتون کنم.»🔅 گفتم: «نه مادر، اونجا بیشتر بهت احتیاج دارن.» خداحافظی کرد و رفت. یک دیگ بزرگ را که خانم عظیمی از خانه‌اش آورده بود، گذاشتیم روی آتش🔥 و مشغول پختن آش شدیم. نزدیکای ظهر، آش🍵 آماده شد. چه رنگ و بویی داشت. یکی از مردهای همسایه را خبر کردیم که آن را برای رزمنده‌ها 💐به مسجد جامع برساند. او هم آمد و با کمک چند نفر دیگر، دیگ را با وانت به مسجد بردند. ◀️هر وقت که مواد غذایی در خانه پیدا می‌شد، باز هم دیگ را بار می‌گذاشتیم و می‌فرستادیم مسجد جامع یا مصلای نماز جمعه. نیروهای زیادی از آنجا به جبهه اعزام می‌شدند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و دو✨💥 ◀️شهر شده بود یک ویرانه ، خانه هایی که تا چند وقت پیش صدای بازی و شادی😇 در آن پیچیده بود، حالا آرام و ساکت بودند. نه رفت و آمدی، نه صدایی، هیچ خبری از ساکنانش نبود یا شهید🌷 شده بودند یا مجروح. ◀️قدم زدن در شهر خیلی سخت بود باید از کنار خانه‌هایی می‌گذشتیم که تعداد زیادی انسان بی‌گناه در آنجا به شهادت💐 رسیده بودند. از یک نفر شهید، تا بیش از ده نفر از یک خانواده😔 گاهی بعضی وقت‌ها از این سخت‌تر هم می‌شد. خبر شهادت پسر، همسر یا دامادِ دوست و آشنا که از جبهه برای خانواده‌اش می‌رسید.🌺 ◀️برای نماز جماعت که می‌رفتیم مسجد، بعضی وقت‌ها جای یک نفر را خالی می‌دیدیم وقتی سراغش را می‌گرفتیم، می‌گفتند: «شهید🌷 شد.» با خودم می‌گفتم: «دیروز در صف نماز ایستاده بود، امروز مهمان🔆 خداست!» گاهی اوقات برای چند روزی مغازه‌ها تعطیل می‌شد. مواد غذایی در خانه‌ها پیدا نمی‌شد. یک روز سر ظهر متوجه شدم که به جز کمی آرد و مقداری شکر هیچ چیز در خانه نداریم.❗️ با خودم گفتم: «خدا رو شکر، که این رو هم توی خانه داریم.» رفتم توی آشپزخانه و آردها را الک کردم یک ماهی‌تابه ✅برداشتم آمدم توی حیاط یک مَنقل داشتیم که رویش غذا درست می‌کردم. چند تکه چوب از توی باغچه آوردم و گذاشتم توی منقل فقط چند تا کبریت ⚡️در جعبه مانده بود. هر کاری کردم روشن نمی‌شد. اولی، دومی تا آخرین کبریت، با هزار دردسر توانستم روشن‌اش کنم و بالأخره چوب‌ها آتش🔥 گرفت. ماهی‌تابه را گذاشتم و برای ناهار حلوا پختم. حلوا را توی بشقاب بزرگ گذاشتم و بردم سر سفره آن روز گذشت و روزهایی می‌آمد که حتی نان برای خوردن در خانه‌ها پیدا نمی‌شد؛ اما مردم به همدیگر کمک می‌کردند و برای هم مواد غذایی می‌فرستاد.🍃🌸🍃 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
پاپیون زیبا 😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
تبدیل حلب روغن به گلدان زیبا 👌😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
با برشهای چوب قاب آینه بساز 😍👌 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
خلاقیت با لاستیک چرخ ماشین کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
آباژور خوشگل با مداد رنگی 😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
ماساژ درمانی روحی😍 ❤️التماس دعا