eitaa logo
کانال عشق
315 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
11هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از منتظرمنجی
درسته اما مگرآقااباعبدالله مهمان کوفیان نبود!!!!!!😢😓
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : «در حسرت یک آغوش»💞 🕊قسمت : پنجاه و دوم🕊 فصل دوم : تابستان برنگشتن سید نگرانم کرده بود. زمستان❄️ روبه پایان بود. سه ماهی می‌شد که سید رفته بود. انگار نوروز 1369 را باید بدون سید می‌گذراندیم. بهار جای خود را به تابستان 🌲داد و او هنوز در خاک غربت بود. بعضی شب‌ها خواب می‌دیدم برگشته و مثل روزهای قبل از جانبازی روی دوپایش ایستاده و می‌تواند راه برود. گاهی هم کابوس‌های وحشتناک👿، شبم را تا صبح خراب می‌کرد. صبح که بیدار می‌شدم صدقه می‌دادم تا اتفاق وحشتناک عالم خواب، محقق نشود. با شروع تعطیلات تابستان و تمام‌شدن کلاس اول سمیه، به روستا رفتم تا بچه‌ها کمتر دلتنگی کنند و بهانۀ پدر را نگیرند. روستا که بودم روزها مشغول می‌شدم و کمی از فکر و خیال درمی‌آمدم، اما باز شب که می‌شد تمام غم‌های 😭عالم به سراغم می‌آمد. بیشتر از یک‌سال از رفتنش می‌گذشت اما خبری از آمدنش نبود. نمی‌دانستم دارند چه می‌کنند که آن‌قدر طول ‌کشیده بود. آن‌قدر به بنیاد شهید رفتم و آمدم و با تهران تماس گرفتم که قرار شد یک نفر همراهی از ایران برای سید بفرستند. تصمیم گرفتم آن همراهی خودم باشم. خیلی سریع کارهای پاسپورتم را انجام دادم تا زود صادر شود، اما موقع رفتن که شد، گفتند: «نمیشه! بهتره یک مرد🧓 همراه باشه.» سیدحسن داوطلب رفتن شد و بعد از انجام مقدمات پاسپورت و ویزا، به آلمان 🇩🇪اعزام گردید. چهار ماهی بود که سیدحسن هم پیش سید رفته بود. او هم انگار ماندگار شده بود. ترس و دلهره داشتم. می‌ترسیدم اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد و من از آن بی‌خبر باشم. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کردم خبری هست و من بی‌خبرم. یک روز با آلمان تماس گرفتم تا با سید صحبت کنم. وقتی از شخصی که همیشه اول تلفن را جواب می‌داد و ظاهرا ًمترجم جانبازان بود خواستم تا به سید محمد موسوی وصل کند، گفت موسوی که اینجا نیست! متعجب😳 شدم. استرس تمام وجودم را فراگرفت. گفتم: «من خانمشم. برادرش هم چند ماه قبل اومده پیشش. قبلاً که همین شماره رو می‌گرفتم، به سید وصل می‌شد!» مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: «آهان! موسوی برگشته ایران🇮🇷!» غافلگیر شدم. از شنیدن خبر برگشتش بیشتر از آنکه خوشحال شوم، دچار اضطراب شدم مثل همان دلهره های روزهای قبل دوباره با همان شماره ای که از آلمان داشتم، تماس گرفتم و گفتم: «چرا اومده ایران؟🤔» گفت: «خانم مرخص شده! مگه شما دوست نداری شوهرت برگرده؟» آرام شدم، گرچه هنوز دستانم از لرزش نایستاده بود و قلبم ❤️تند تند می زد. ادامه دارد ..... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و‌سوم 🕊 فصل دوم : تابستان قلبم ❤️ تندتند می‌زد بلافاصله آمدنش را به بچه‌ها و سپس به هر کس که می‌توانستم، خبر دادم. اول از همه به پدر مادرش. خوشحال بودم، دلم برایش تنگ شده بود؛ آن‌قدر تنگ که روزهایی که به جبهه می‌رفت این‌گونه نبودم و شاید اگر دیرتر از این می‌آمد دق می‌کردم. تا به خودم جنبیدم، سید به ایران آمده بود و از تهران با هواپیما✈️ به مشهد؛ تماس گرفت و خبر آمدنش را داد. اول از همه دعوایش 😡کردم به خاطر خبر ندادن! گفتم: «می‌خواستم بیام استقبالت. چرا چیزی نگفتی؟» گفت: «نشد دیگه! چند ساعت دیگه میام.» این چند ساعت🕰 خیلی دیر می‌گذشت، حتی دیرتر از گذشت روزهایی که آلمان 🇩🇪بود. برای استقبال، به چندکیلومتر مانده به کاشمر، به جایی به نام بهاریه رفتیم که بیشتر مختص استقبال زائر است. همۀ اقوامی که ماشین داشتند، آمده بودند. خیلی‌ها هم زودتر از من رسیده بودند. غیر از اقوام، از سپاه و نیروی انتظامی هم تعداد زیادی آمده بودند و تعداد زیاد ماشین‌ها جلب توجه می‌کرد. نمی‌دانستیم دقیقاً کی می‌رسد و چاره‌ای جز انتظار نداشتیم. نیم‌ساعتی گذشت. همه با دسته‌گل💐 و شیرینی 🍪منتظر بودند که سید رسید. همه به سمت ماشین می‌دویدند. کمی از جمعیت جا ماندم. داخل ماشین🚘 نشسته بود و یکی‌یکی می‌بوسیدنش و می‌رفتند. دست بچه‌ها را گرفتم و به سمتش دویدم. بچه‌ها زودتر به او رسیدند. تنها چیزی که بیشتر از همه برایم جلب توجه می‌کرد چهرۀ سفیدش بود. آن‌قدر سفید بود که هیچ‌وقت او را این‌گونه ندیده بودم. دلم می‌خواست دست روی گردنش بیندازم و او را ببوسم😚، اما حجب و حیا و جمعیتی که نظاره‌گر ما بودند این اجازه را به من نمی‌داد. فقط دستانش 🤝را در دست گرفتم و به چشمانش👁 خیره شدم. از دلتنگی‌ام کاسته نشده بود. شاید تنها چیزی که کمی از دلتنگی‌ام می‌کاست، درآغوش‌ 💑گرفتنش بود. من و‌سمیه وروح‌الله ادامۀ مسیر کوتاه تا کاشمر را سوار بر ماشین حامل سید شدیم. او جلو نشسته بود و کمی سرش را به عقب چرخانده بود تا ما را ببیند، بچه‌ها گل 🌺از گل‌شان شکفته بود و خنده‌شان 😊تمام نمی‌شد. اولین چیزی که بعد از نشستن گفت این بود: «همۀ این جمعیت برای من اومدند؟!» همۀ ماشین‌ها پشت سرِ ما می‌آمدند و به خانه‌مان رفتیم. خانه‌ای 🏡که قبل از رفتنِ سید تازه کار ساختنش شروع شده بود و چند ماهی قبل از آمدنش به اینجا نقل مکان کرده بودیم. کمی از داخل شهر فاصله داشت و اطراف‌مان اکثراً باغ🏞 بود. نگاهی به نمای آجری خانه انداخت و در حالی که لبخند گوشۀ لبش نشسته بود گفت: «خونه هم که ساخته شد دیگه !» ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاقیتهای سیمانی 😍👏👏👏 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
برای تمیز کردن انرا از پر کنید و بگذارید نیم ساعت بجوشد تا داخل آن تمیز شود کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞 کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و چهارم🕊 فصل دوم : تابستان سید را سوار ویلچر کردند و داخل شد و پشت سرش همۀ مردم آمدند. بوی اسپند خانه را پر کرده بود. اگر اتفاقی را که در آلمان برایش افتاده بود زودتر می‌گفت، دق می‌کردم😭. حالا می‌توانستم دلیل طولانی ‌شدن سفرش را بفهمم. بسیاری از همسفرانش همان ماه‌های اول برگشته بودند و سید آخرین نفری بود که برمی‌گشت. سید می‌گفت روز اولی که از فرودگاه مهرآباد تهران سوار هواپیمای🛩 آلمان شده، مهمانداران👮‍♀ هواپیما که کمک می‌کردند جانبازان را روی صندلی💺 بگذارند، خیلی دقت به خرج ندادند و در حالی که پای سید به صندلی گیر کرده بوده، بدنش را می‌کشند تا روی صندلی بگذارند همین عامل سبب شکستن استخوان مفصل ران پای راستش می‌شود. به آلمان که می‌رسند چون شدت جراحت زیاد بوده، او را به اتاق عمل می‌برند، پا را عمل می‌کنند و برایش پلاتین می‌گذارند. در مدتی که در آلمان بوده دو بار به اتاق عمل می‌رود و بیشترین اقدامی که پزشکان👨‍⚕ آلمانی روی وی انجام دادند، درمان زخم‌های بستر بوده و تا حدودی هم در این کار موفق بودند، اما در حرکت دادن پاها و بدنش موفقیتی حاصل نشده. نظر پزشکان آلمانی هم همان نظر پزشکان ایرانی بوده که اگر گلوله را از کنار نخاع گردن خارج کنند، احتمال زنده ‌نماندش بیشتر است، لذا بهتر است این کار انجام نشود و دست به گلوله نزنند. سید می‌گفت: «هشت ماه اول، تنها، توی یک اتاق سه‌درچهار بودم. تنها کسانی که می‌دیدم، پزشکان 👨‍⚕و پرستاران 👩‍⚕بودند که روزی یکی دو بار به من سر می‌زدند و چون زبون‌شون رو نمی‌فهمیدم، نمی‌تونستم باهاشون صحبت کنم؛ بعضی وقت‌ها در طول ماه یکی دو نفر مترجم از سفارت ایران به سراغ‌مون می‌اومدن تا اگه خواسته‌ای داشتیم یا سفارشی برای ایران، انجام بِدَن.» دلیل سفیدبودن بیش از اندازۀ صورت و بدنش، علاوه بر تأثیر آب و هوای آلمان این بود که سید اصلاً در این هشت ماه آفتاب 🌞ندیده بود و تمام این مدت را به استثنای یک‌باری که سفارت ایران هم‌زمان با سالگرد پیروزی انقلاب، مراسمی برای جشن پیروزی🎊 می‌گیرد، بقیۀ روزها و ماه‌ها را تک و تنها در بیمارستان گذرانده بود. ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
السلام علیکم یا أهل بیت النّبوة سلام بر علَم‌های نور و هدایت درها که بسته شد، دل‌ها شکست؛ اما در که شکست، حُرمت شکست. ، حرمت امام؛ شکست. حرم اگر می‌آمدیم، به شوق شما بود تا بیشتر در هوایتان باشیم. ادب بود بر آستان شما تا یادتان را آشکارا پاس بداریم و عشقتان را فاش نشان دهیم. آری، ادب بود؛ وگرنه شما بودید و هستید در همه جای این کرهٔ خاکی، در تک‌تک خانه‌ها. شما عالمید که قلب تک‌تک آدمیان به شما می‌تپد، حتی اگر حواسشان نباشد. پس چه باک اگر روزی دستمان به حرم نرسید؛ که زیارتگاه شما حریمی دارد به وسعت هستی و تمام دل‌ها. چه کوردلی است اگر نور خدا را در چارچوب زمان و مکان، محدود ببینیم و آنجا که اهل فن، مصلحتی برتر اندیشیده‌اند، به حُکمشان تن ندهیم! و کجا شیعه‌ایم اگر نتوانیم شما را جز در در و دیوار حرم بیابیم؟! چیست جز دنی، اگر به ولایتی که عین و بصیرت است، پشت پا بزنیم و درِ حرم‌ها را با بی‌بصیرتی بشکنیم؟ پناه بر خدا؛ که عجب قصهٔ تلخ و دیرینه‌ای دارد این در شکستن برای ! دنیاست؛ می‌گذرد. امروز اگر نشد، فردا هست. به حکم همان و ، دست بر سینه می‌نهیم و از همین جا که هستیم، سلام می‌دهیم به شما. با و ، عهد می‌بندیم که بیش از آنچه حَرمتان زائر داشت، در حریم ولایتتان مقیم شویم و هرلحظه و هرجا با شما باشیم. چشم‌انتظار روزی که با قدوم آخرین امام، زمین و زمان، آرام گیرد و عقل‌ها و قلب‌ها بیدار گردد. ألیس الصّبح بقریب... @Lotfiiazar
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت دخترم👆🏻🌹 ..فیلم خراب نیست افکت انتخابیش قصه درشکسته را میخواد مدام تکرارکنه.. موضوع: شکستن درب حرم عمه سادات ... ❤️ادمین
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
✍روز قیـامت. . . نیکے هایت را به محبوب ترین فرد زندگیت نخواهی داد. اما مجبور می‌شوی آنها را به کسی دهی که از او متنفر بودی چون غیبتـش را کردی. ‌‌‌ @arefin ❓ 🍃علامه طهرانی : کسی که قناعت پیشه گیرد ، پیوسته عزیز است و کسی که در امور دنیویّه بی‌ رغبت باشد و اظهار تمایل و درخواست نکند ، همیشه بی‌ نیاز است و کسی که سعی و کوشش خود را برای وصول به دنیا کم کند ، راحت است . @Arefin ... 🍃ابا عبدالله نه تنها محک ایمان بلکه تمام ایمانی است که درسپهر تاریخ طلوع کرده است ؛ توسل به حسین ع برای تعالی به قدمت آدم علیه السلام تاریخ دارد. @Arefin ... 🍃امام حسن مجتبی (ع) : قوی ترین عامل جذب روزی ، مداومت بر طهارت (وضو) است. 📚مفاتیح الحیات/جوادی آملی @Arefin امام جواد عليه السلام : به دل آهنگ خدا داشتن برتر است تا خسته كردن جوارح به عبادت.... 📔بحار الأنوار ،ج 78 @arefin
۲۹ اسفند ۱۳۹۸