eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و یکم🕊 فصل دوم : پاییز مدتی بود درد دست🖐 راستم را بیشتر احساس می‌کردم و پاهایم هم گاهی درد می‌گرفتند. دربارۀ این قضیه جلو سید هیچ‌گاه حرف نمی‌زدم و سعی می‌کردم تا میتوانم بیشتر پنهانش کنم . درد دست راستم بیشتر بود و روز به روز بیشتر از قبل می شد 😔احساس می کردم دستم کوتاه‌تر شده است. باز هم مسئله را جدی نگرفتم و با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذشتم. چند روزی بود سید روی مسئله‌ای مدام پافشاری می‌کرد. می‌دانستم اگر دست روی چیزی بگذارد، ول‌کن نیست. می‌گفت روح‌الله را داماد 🤵کنیم. خیلی موافق نبودم. هم سنش کم بود و هم کاری نداشت؛ می‌دانستم که سید از حرفی که می‌زند تا عملی نشود دست ‌بردار نیست. با روح‌الله موضوع را در میان گذاشتم. با اینکه که راجع به ازدواج💍، هیچ وقت نه او صحبتی کرده بود و نه ما حرفی زده بودیم، به نظر می‌رسید که نه تنها مخالف نیست بلکه موافق هم هست. شاید هم خجالت می‌کشیده که موضوع را مطرح کند. وقتی دیدم پسرم برای خودش مردی شده و موافق است، دست از مخالفت برداشتم. 😊سمیه که رفته بود و حالا فقط او مانده بود. دلم نمی‌خواست او هم از ما جدا شود. فکر می‌کردم با ازدواجش تنهایی‌مان بیش از پیش می‌شود. با اینکه ته دلم راضی به این کار نبود، از همان روزی که موافقت روح‌الله را دیدم و شنیدم، فکرم برای پیدا کردن سوژۀ مناسب مشغول شد. سید چند نفری را پیشنهاد داد اما بین همۀ آنها خواهر خانم آقای پایروند از همۀ سوژه‌ها مناسب‌تر بود. هنگامی‌که در خانۀ سازمانی مشهد 🕌زندگی می‌کردیم با ایشان همسایه بودیم و نحوۀ آشنایی‌مان گرفتن سیخِ کباب بود. باز هم سید دست روی همکارانش گذاشته بود. می‌گفت هم آقای پایروند را که همکارم است خوب می‌شناسم و هم مرحوم پدرخانمش، آقای توکلی را. دخترشان، سارا، را هم که چندبار در منزل آقای پایروند دیده بودیم. دختر خوب و نجیبی بود🧕. به روح‌الله می‌خورد. چون پدرش جانباز شیمیایی بود، خوب می‌توانست ما را درک کند. به سید گفتم: «موافقت نمی‌کنند. مسیر دوره. دخترشون رو به این همه فاصله نمیدن. ما توی کاشمر و اونها توی الیگودرز!» سید گفت: «انشاءالله🙏 که موافقت می‌کنند. دوری مسیر که عیب نیست! هم اونها روح‌الله رو می‌شناسند و هم ما سارا رو دلم روشنه که جواب‌شون مثبته سید با آقای پایروند تلفنی📞 صحبت و قضیه را با او مطرح کرد و از او خواست موضوع را با خانواده‌اش در میان بگذارد. بعد از چند روز سید دوباره تماس گرفت. آنها نیز در جواب گفتند: «حالا بیاید ببینیم چی می‌شه.» سید انگار انتخابش را کرده و سارا را به‌عنوان عروسش پسندیده بود. آن‌قدر اصرار داشت که کسی حریفش نمی‌شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و دوم🕊 فصل دوم : پاییز بلافاصله آماده سفر👝 به لرستان شدیم. مسیر زیادی در پیش داشتیم ابتدا به تهران رفتیم از آنجا به قم و اراک و بعد از آن به الیگودرز رسیدیم. حدوداً پانزده ساعتی در راه بودیم. روح‌الله پشت فرمان بود و سید روی صندلی جلو نشسته بود. هر از گاهی که می‌ایستادیم، سید را سوار ویلچر می‌کردیم تا بیاید بیرون و هوایی بخورد. ویلچر برقی‌اش داخل ماشین 🚙جا نمی‌شد. مجبور شدیم همان ویلچر سادۀ قدیمی را ببریم. در مسیر حرکت به لرستان هوا کم‌کم خنک‌تر می‌شد و از هوای گرم تابستانی🌳 کاشمر فاصله می‌گرفتیم. وقتی رسیدیم، تا چند ساعت پس از رسیدن حرفی دربارۀ خواستگاری و ازدواج 💐مطرح نشد. با خانوادۀ آقای توکلی از قبل آشنا بودیم. آنها نیز چند باری که به مشهد🕌 و منزل دخترشان آمده بودند، به خانۀ ما سری زده بودند. ما هم قبلاً به خانه‌شان رفته بودیم و اصلاً آنجا احساس غریبی نمی‌کردیم. آن‌قدر مهمان‌نواز بودند که یادمان رفته بود اینجا شهر خودمان نیست و برای خواستگاری 💍آمده‌ایم. کمی که گذشت سر صحبت را باز کردیم و موضوع را که دامادشان از قبل با آنها در میان گذاشته بود را به زبان آوردیم. سید گفت: «این پسر👱‍♂ من بیست سالشه. هنوز کاری نداره. البته دیپلمش رو گرفته و دنبال کاره. جربزۀ کار رو هم داره. ظاهر و باطن همینه! ما رو هم که می‌شناسین. ریش و قیچی دست خودتون. اگه دخترتون رو دادید که ما را خوشحال کردین،😊 اگر هم ندادین اشکالی نداره، ما ناراحت نمی‌شیم.» به نظر می‌رسید که یا خیلی سخت‌گیر نیستند یا به ‌خاطر احترام و رابطۀ خاصی که بین ما و آنها برقرار است مخالفت نمی‌کنند. چند روز بعد مادر سارا و چند تا از خواهرهایش برای تحقیق و آشنایی بیشتر به کاشمر آمدند🌷. مسیر طولانی بین شهر ما و شهر آنها مرا نگران می‌کرد، اما سید می‌گفت خانوادۀ خوبی😇 هستند و ارزشش را دارد، کمی از استرسم کاسته می‌شد. از چشم‌انتظاری واهمه داشتم. از اینکه چشمم به در باشد که روح‌الله کی بیاید و کی برسد، ترس داشتم. از راه و از دوری می‌ترسیدم. 😨 این ترس از همان روزی که سید به جبهه رفت همراهم بود از بار سومی که رفت و آمدنش را کس دیگری برایم آورد، قوت بیشتری گرفته بود. هنوز هم بعد از بیست سال، هر بار محمد و بچه‌ها بیرون می‌رفتند و دیرتر برمی‌گشتند، دوباره ترس به جانم می افتاد و فکر و خیال های بد آزارم می داد درست مثل فروردین ۱۳۶۲ که هنوز روح الله به دنیا نیامده بود .🌻 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت فنجان معلق 😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش ساخت یه ساعت فوق العاده🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
دلنوشته یڪ جوان عراقی.... وقتی دست سلیمانی قطع شد، یڪ ماه بعد دست دادن برای ڪل عالم ممنوع شد. روز جانباز مبارڪ🌹
باسلام...خداقوت بدلیل اختلالات اینترنتی وعدم سهولت دانلود و.. کانال عشق تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد. یاعلی التماس دعا ❤️ادمین ؛ خادم شما عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلاااام نیایش 🌸💫 🌸الهی"دردهایی" هست كه ✨با گوشی نمیتوان گفت... 🌸گفتنی‌هایی" هست كه ✨هیچ قلبی محرم آن نیست... 🌸الهی"تلاش‌هایی" هست كه ✨جز به مدد تو ثمر نمی‌بخشد... 🌸تغییراتی هست كه ✨جز به تقدیر تو ممكن نیست... 🌸دعاهایی هست كه ✨جز به "آمین تو" اجابت نمی‌شود... 🌸الهی"قدم‌های گمشده‌ای" دارم كه ✨ تنها هدایتگرش تویی... 🌸"افكار آشفته‌ای "دارم، كه ✨تنها سامان دهنده‌اش تویی... 🌸نگاه مهربانت را از من پنهان نکن ✨الهی با این همه باكی نیست 🌸زیرا من همچو تویی دارم ✨تویی كه همانندی نداری 🌸رحمتت را هیچ مرزی نیست ✨ای تو خالق دعا و مالك" آمین سیزدهمین روزبهاریتون بیادطبیعت بخیرومبارکی🌹🌹🦇️🌳🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🧕 از صدای گذر آب چنان فهمیدم تندتر از آب روان، عمر گران میگذرد زندگی را نفسی، ارزش غم خوردن نیست! آرزویم این است آنقدر سیر بخندی؛ که ندانی غم چیست . . .! 🌸