eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
متاسفانه امروز این بخش چیزی که به موضوع کانال بخوره نداشتیم.. عزیزان کانال جهت راحتی شما از بحث های سیاسی و جناحی دررسیدن به اهدافش معذور است...پس سروران عزیز لطفا سعی کنیدهدیه ها درراستای موضوع کانال خودتان باشد.باتشکر دین عین سیاست و جدا نیست..
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
زیبای پلاک+گلدان👌🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
🔹 منبرهای یک دقیقه ای 🔹 ✳️ آیت الله ✅ خداوند میل دارد انسان به کمالات دست یابد. از بین همه موجوات خلق شده توسط خداوند انسان محبوبیت خاصی نزد او دارد و به همین دلیل خداوند میل دارد انسان به کمالات خاصی دست یابد، اگر شخصی در مسیر دین الهی حرکت کرده و ثابت قدم باشد می‌تواند به این کمالات دست پیدا کند. کسانی که در بندگی الهی نتوانستند آنگونه که شایسته است عمل کنند می‌توانند با توبه به این مسیر بازگشت کنند ماه رمضان بهترین فرصت برای توبه است، انسان به هر مقدار که در مسیر بندگی الهی باشد عنایات و محبت او را به سوی خود جلب می‌کند. 📚 سخنرانی آیت‌الله تحریری در حوزه علمیه مروی/اردیبهشت 98 〰〰〰〰〰〰 🆔 @vareth_manbar 🆔 @vareth_eitaa 🌐 vareth.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین قاب گوشی با سی دی 👌😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 💞همراهان محترم کانال مشق عشق💞 ⭕️ضمن تشکر از سعهٔ صدر شما در همراهی با این کانال و استقبال از این حرکت مطالعه محور ، به اطلاع میرسانیم امشب آخرین قسمت کتاب جذاب «رویای بیداری» در کانال قرار داده می شود✅ و ان شاالله از امروز (دوشنبه ۹۹/۱/۲۵) کتاب «عصمت»♥️ خاطراتی از شهیده عصمت پورانوری به نویسندگی سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ شروع می شود . ♦️♦️♦️ 🌟آرزومندیم از شفاعت شهدای والامقام در روز محشر بهره مند شویم 🙏به برکت صلوات بر محمد و آل محمد (ص) 🌷🌷🌷🌷🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️🍃✨ 🍃 ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 ✨ 🍃 ❤️ ✨ 🍃 ❤️ 💥 💫 : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨ پیشگفتااااااار نویسنده✨💥 نزدیکای غروب 🌄بود نوزدهم ماه رمضان سال 92، شب قبل، مراسم احیا دعوت بودم شهر سیاهپوش 🏴بود دلم روضهٔ حضرت زهرا(س) می‌خواست. بی‌اختیار به سمت پل قدیم رفتم به یک‌باره خودم را جلوی یک خانه دیدم که با پارچه‌های سیاه و پرچم‌های یا حسین(ع) آذین شده بود.🏴 صدای روضه و عزاداری جمعیت می‌آمد همگی خانم بودند به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم و زیر لب گفتم: «مجلس عزایی که حضرت زهرا(س) صاحبش باشه کارت دعوت نمی‌خواد.»🌷 به همراه چند نفر از مستمعان وارد مجلس شدم با نگاهم دنبال جای خالی در بین جمعیت بودم؛ اما آن‌قدر شلوغ بود که جایی برای من پیدا نشد. همان‌طور سرپا ایستادم و خیره شدم به عظمت این روضهٔ باشکوه.❗️ بانویی مسن را دیدم که در وسط جمعیت بر روی صندلی نشسته بود و روضه‌ می‌خواند. چهرهٔ نورانی و برق اشکی که صورتش را خیس کرده بود، توجه مرا جلب کرد. تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت: «بفرمایید جلوتر! چرا دم در ایستادید؟»⁉️ با دستش اشاره کرد به جایی خالی که در کنارش بود. آرام آرام از بین جمعیت خودم را به او رساندم. گفت: «خیلی وقت است منتظرت بودم بیا اینجا کنار من بنشین.» حرف‌های او گیجم کرده بود؛ مفهومش را نمی‌دانستم. فقط از قاب عکسی با تصویر دو شهید در دستان سالخورده‌اش، فهمیدم که باید مادر دو شهید🌷 باشد! با صدای یا زهرا، یا زهرای جمعیت هم‌نوا شده بودم. در همین حال و احوال بودم که از جایش بلند شد، کنارم ایستاد و یک فانوس روشن به من داد. خیلی محکم آن را در دستم گرفته بودم و محو روضه‌خوانی‌اش شدم. همان‌طور که نام حضرت زهرا(س) 🌹را زیر لب تکرار می‌کردم، از خانه بیرون آمدم وبه راه افتادم شب شده بود و همه جا تاریک، رفتم شهید آباد، به قطعه‌ای رسیدم که پر از مزار شهید🌷 بود. با نور فانوسی که در دستم بود ردیف به ردیف قدم برمی‌داشتم، اراده‌ای در این رفتن نداشتم. انگار دنبال جایی یا گمشده‌ای بودم. کم‌کم به ردیفی رسیدم که تنها دو مزار به فاصلهٔ چند قدم از هم بودند. درخشش نور✨ یکی از آنها و بوی عطر و گلابش چشمانم را خیره کرد و مرا به سمت خود کشاند جلوتر رفتم. نام «شهید حاج مصطفی احمدی روشن» را بر روی آن مزار نورانی دیدم. به آن یکی نگاه کردم، خاک آلود بود به نحوی که نامش خوانا نبود. با دستم خاک‌ها را کنار زدم باز هم خوانا نبود. رفتم و یک سطل آب آوردم و روی آن مزار ریختم. فانوس را بالاتر گرفتم، «شهیده عصمت پورانوری»🕊 ، مزارش تمیز و نورانی شده بود دیگر از گرد و غبارها خبری نبود، آبی که روی سنگ مزار ریخته بودم مثل چشمه می‌جوشید. انگار یک نفر در گوشم می‌گفت: «وقت نماز است.» با همان آب وضو گرفتم و در ذهن به این زیارت زیبا فکر می‌کردم. پرسش‌هایی همراه با آشفتگی و بُهت در ذهنم می‌جوشید: احمدی روشن، شهید هسته‌ای است!🌷 از تهران است. جزء شهدای اخیر است. اینجا چه می‌کند؟ در دزفول! در شهیدآباد! کنار شهدای🕊 دوران دفاع مقدس شهرم! ناگهان صدای مؤذن مرا به خودم آورد به یک‌باره از خواب بیدار شدم چه خواب شگفتی! هنوز گرمای فانوس را حس می‌کردم. هنوز چشمانم پر از نور بود. بلند شدم و وضو گرفتم نماز صبح را خواندم.🌸 با اینکه چند باری نام شهیده عصمت پورانوری🕊 را شنیده بودم؛ اما نشانی مزارش را نمی‌دانستم. جستجوی تک تک مزارهای دو گلزار شهر، کار ساده‌ای نبود. خوابی که دیده بودم چند روزی ذهنم را مشغول کرده بود. دائم از خودم می‌پرسیدم: «من و مادر دو شهید؟!»💕 «من و مزارهایی که نامشان آشناست اما یک بار هم سعادت زیارتشان را نداشته‌ام؟!» «این خواب چه تعبیری دارد؟!»💚💚💚💚💚 🕊ادامه پیشگفتار در قسمت بعد ....🕊 eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨پیشگفتااااااار نویسنده✨💥 یک روز از طرف حوزه بسیج خواهران حضرت فاطمه(س) 🌸دزفول به یک مراسم دعا خوانی دعوت شدم. بعد از مراسم با دوستانم در حال صحبت کردن بودم. حرف از شهدا🌷 و جمع آوری خاطراتشان شد. مسئول بسیج اسم چند تا شهید🕊 را آورد. خشکم زد. باورم نمی‌شدکه نام شهیده عصمت پورانوری🌷 هم در بین این اسامی باشد.بعد ازچند دقیقه سکوت،در آن همهمه که هر کس نام یک شهید را می‌گفت، با تعجب گفتم: «مزار شهیده🕊 پورانوری کجاست؟! کدام گلزار؟! شهیدآباد یا بهشت‌علی؟!» بچه‌ها گفتند: «قطعه شهدای گلزار شهیدآباد»💐 کنجکاو شده بودم دلم می‌خواست خانواده‌اش را از نزدیک ببینم. فردای آن روز برای گرفتن نشانی و شماره تلفن منزل شهید🌷، به بسیج رفتم. به خانه که رسیدم بلافاصله تماس گرفتم و برای دیدن مادر شهید با خانواده‌اش قرار گذاشتم.🌟 روز موعود فرا رسید. در راه به دلم ترس افتاده بود. «اگر مادرش مرا نپذیرد چه؟» «اصلاً چه سن و سالی دارد؟» «آیا چیزی به خاطر دارد؟» وقتی خودم را جلوی منزلشان دیدم تمام وجودم می‌لرزید زنگ زدم. چند لحظه بعد صدایی مهربان بلند شد: «بفرمایید تو! »☺️ با خودم گفتم: «چرا از من نپرسید کی هستم؟ نکند اشتباه آمده‌ام. نکند مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته است. شاید منتظر کس دیگر است!» در را آهسته باز کردم. خدای من!💥 همان خانه‌ای بودکه در رویای خود دیده بودم. همان‌جا که روضهٔ مادرم زهرا(س) در آن بر‌قرار بود.💫 برایم باور کردنی نبود. مادری مسن در ساختمان را باز کرد داخل خانه دعوت کرد چقدر چهره‌اش به دلم نشست احساس می‌کردم سال‌هاست او را می‌شناسم. هیچ کجای این خانه غریبه نبود انگار واقعاً منتظر من بود و این من بودم که دیر کرده بودم.⁉️ آرام نشستم، نگاهم به قاب عکس‌های روی طاقچه اتاق افتاد. یک بار دیگر خوابم را در بیداری می‌دیدم! 🌸🍃پایان پیشگفتار ......🍃🌸 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : اول✨💥 حاج‌آقام، در چهار ماهگی پدرش و در چهار سالگی مادرش را از دست داده بود😔 یک پسر بود با یازده خواهر از شش سالگی شبانه‌روز⚡️ کار می‌کرد. چند کیسه گنـدم و برنـج را از کشـاورزان می‌خریـد و به آسیـاب می‌برد و می‌فروخت. مـدتی هم‌ لباس و ظروف سفالی خرید و فروش می‌کرد. تا وقتی که به سن ازدواج رسید و با مادرم ازدواج کرد.⭐️ سال1321دردزفول به دنیا آمدم،فرزند اول خانواده بودم. دوران کودکی‌ام🤓 در محله‌ای نزدیک به پل قدیم سپری شد خانه‌ای که درآن زندگی می‌کردیم، حیاطی بزرگ داشت؛ دور تا دورش اتاق‌هایی بود که هر کدام با یک ایوان از هم جدا می‌شدند⭕️ خانواده‌های زیادی در آنجا اتاق اجاره کرده بودند مثل ما، همسایه‌ها خیلی با هم صمیمی بودند. پدرم، در آن خانه دهه اول ماه محرم، روضهٔ امام حسین(ع)🏴 و در شب‌های قدر مراسم ‌احیا برگزار می‌کرد.وقتی تابستان بود،روضه را پشت‌بام می‌خواندیم. چون هنوز آب لوله‌کشی نبود، صبح‌ها با دختر بچه‌های☺️ هم سن و سالم، مشک‌های خالی را می‌گذاشتیم روی دوشِمان، کوچه به کوچه تا قُمِش می‌دویدیم که آنها را پر ‌از آب کنیم. هِنّ و هِنّ‌کُنان با مشک پر برمی‌گشتیم خانه. عاشق این کار بودم هر وقت مشک آب خالی می‌شد از مادرم می‌خواستم که من آن را ببرم.✨ مادرم با مشک، در یک دلو آب می‌ریخت. از غروب می‌رفتم پشت‌بام، آب و جارو می‌کردم و دورش را با قالی‌های کناره‌مان فرش⭕️ می‌انداختم. کارم که تمام می‌شد، توی تاریکی لب بام می‌نشستم وحیاط را تماشا می‌کردم. حاج آقام که از بیرون می‌آمد چند تا چراغ نفتی🌟 را از توی دالان می‌گرفت دستش و با خودش می‌آورد پشت‌بام و آنها را چهار گوشهٔ پشت‌بام روشن می‌کرد، مثل روز روشن💫 می‌شد. بعد که از پلکان می‌آمدیم پایین، دستم را می‌گذاشت توی دست مادرم. تا مادرم🧕 توی اتاقمان گرم حرف زدن با زن‌های همسایه می‌شد، روی پله ایــوان می‌نشســتم و نگاه می‌کردم به مستــمعین روضـه، که داشتند کم‌کم می‌آمدند. این عادت من بود هفت هشت ساله بودم، خوب یادم مانده است، از لای آجرهای خالی دیوار پشت‌بام، بساط روضه را می‌پاییدم و تصویر سایه‌هایی را از بر شده بودم، که تا پدرم وارد می‌شد به احترامش🔅 سر پا می‌ایستادند و بعد همه با هم می‌نشستند. این‌ها را دیگر لازم نبود ببینم، همه را می‌دانستم. وقتی روضه‌خوان شروع می‌کرد به خواندن، چقدر دلم می‌خواست کنار پدرم باشم. چه آرزوی عجیبی بود.❗️ ترق توروق کفش‌ها که روی کف پله‌های آجری می‌خورد، مرا متوجه می‌کرد که روضه تمام شده است. دیگر می‌دانستم که وقتی پدرم از پله‌ها پایین می‌آید، مرا در حیاط ببیند ناراحت😔 می‌شود. با عجله از جایم بلند می‌شدم و صورت خیسم را با دست‌هایم خشک✅ می‌کردم. خودم را از روی پله کنار ‌می‌کشیدم و بلند می‌شدم و می‌رفتم سمت اتاقمان کنار مادرم می‌ایستادم. زمستان هم که می‌شد روضه‌مان را توی زیر زمین آن خانه می‌خواندیم.🔆🔆🔆🔆 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا