eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️🍃✨❤️🍃✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨پیشگفتااااااار نویسنده✨💥 یک روز از طرف حوزه بسیج خواهران حضرت فاطمه(س) 🌸دزفول به یک مراسم دعا خوانی دعوت شدم. بعد از مراسم با دوستانم در حال صحبت کردن بودم. حرف از شهدا🌷 و جمع آوری خاطراتشان شد. مسئول بسیج اسم چند تا شهید🕊 را آورد. خشکم زد. باورم نمی‌شدکه نام شهیده عصمت پورانوری🌷 هم در بین این اسامی باشد.بعد ازچند دقیقه سکوت،در آن همهمه که هر کس نام یک شهید را می‌گفت، با تعجب گفتم: «مزار شهیده🕊 پورانوری کجاست؟! کدام گلزار؟! شهیدآباد یا بهشت‌علی؟!» بچه‌ها گفتند: «قطعه شهدای گلزار شهیدآباد»💐 کنجکاو شده بودم دلم می‌خواست خانواده‌اش را از نزدیک ببینم. فردای آن روز برای گرفتن نشانی و شماره تلفن منزل شهید🌷، به بسیج رفتم. به خانه که رسیدم بلافاصله تماس گرفتم و برای دیدن مادر شهید با خانواده‌اش قرار گذاشتم.🌟 روز موعود فرا رسید. در راه به دلم ترس افتاده بود. «اگر مادرش مرا نپذیرد چه؟» «اصلاً چه سن و سالی دارد؟» «آیا چیزی به خاطر دارد؟» وقتی خودم را جلوی منزلشان دیدم تمام وجودم می‌لرزید زنگ زدم. چند لحظه بعد صدایی مهربان بلند شد: «بفرمایید تو! »☺️ با خودم گفتم: «چرا از من نپرسید کی هستم؟ نکند اشتباه آمده‌ام. نکند مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته است. شاید منتظر کس دیگر است!» در را آهسته باز کردم. خدای من!💥 همان خانه‌ای بودکه در رویای خود دیده بودم. همان‌جا که روضهٔ مادرم زهرا(س) در آن بر‌قرار بود.💫 برایم باور کردنی نبود. مادری مسن در ساختمان را باز کرد داخل خانه دعوت کرد چقدر چهره‌اش به دلم نشست احساس می‌کردم سال‌هاست او را می‌شناسم. هیچ کجای این خانه غریبه نبود انگار واقعاً منتظر من بود و این من بودم که دیر کرده بودم.⁉️ آرام نشستم، نگاهم به قاب عکس‌های روی طاقچه اتاق افتاد. یک بار دیگر خوابم را در بیداری می‌دیدم! 🌸🍃پایان پیشگفتار ......🍃🌸 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مالک 😊 میدانی زندگی بعد از تو بر هیچ کس آسان نگرفت ...؟! دعایمانن کن سردارِ بی تکرار 🌺 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : اول✨💥 حاج‌آقام، در چهار ماهگی پدرش و در چهار سالگی مادرش را از دست داده بود😔 یک پسر بود با یازده خواهر از شش سالگی شبانه‌روز⚡️ کار می‌کرد. چند کیسه گنـدم و برنـج را از کشـاورزان می‌خریـد و به آسیـاب می‌برد و می‌فروخت. مـدتی هم‌ لباس و ظروف سفالی خرید و فروش می‌کرد. تا وقتی که به سن ازدواج رسید و با مادرم ازدواج کرد.⭐️ سال1321دردزفول به دنیا آمدم،فرزند اول خانواده بودم. دوران کودکی‌ام🤓 در محله‌ای نزدیک به پل قدیم سپری شد خانه‌ای که درآن زندگی می‌کردیم، حیاطی بزرگ داشت؛ دور تا دورش اتاق‌هایی بود که هر کدام با یک ایوان از هم جدا می‌شدند⭕️ خانواده‌های زیادی در آنجا اتاق اجاره کرده بودند مثل ما، همسایه‌ها خیلی با هم صمیمی بودند. پدرم، در آن خانه دهه اول ماه محرم، روضهٔ امام حسین(ع)🏴 و در شب‌های قدر مراسم ‌احیا برگزار می‌کرد.وقتی تابستان بود،روضه را پشت‌بام می‌خواندیم. چون هنوز آب لوله‌کشی نبود، صبح‌ها با دختر بچه‌های☺️ هم سن و سالم، مشک‌های خالی را می‌گذاشتیم روی دوشِمان، کوچه به کوچه تا قُمِش می‌دویدیم که آنها را پر ‌از آب کنیم. هِنّ و هِنّ‌کُنان با مشک پر برمی‌گشتیم خانه. عاشق این کار بودم هر وقت مشک آب خالی می‌شد از مادرم می‌خواستم که من آن را ببرم.✨ مادرم با مشک، در یک دلو آب می‌ریخت. از غروب می‌رفتم پشت‌بام، آب و جارو می‌کردم و دورش را با قالی‌های کناره‌مان فرش⭕️ می‌انداختم. کارم که تمام می‌شد، توی تاریکی لب بام می‌نشستم وحیاط را تماشا می‌کردم. حاج آقام که از بیرون می‌آمد چند تا چراغ نفتی🌟 را از توی دالان می‌گرفت دستش و با خودش می‌آورد پشت‌بام و آنها را چهار گوشهٔ پشت‌بام روشن می‌کرد، مثل روز روشن💫 می‌شد. بعد که از پلکان می‌آمدیم پایین، دستم را می‌گذاشت توی دست مادرم. تا مادرم🧕 توی اتاقمان گرم حرف زدن با زن‌های همسایه می‌شد، روی پله ایــوان می‌نشســتم و نگاه می‌کردم به مستــمعین روضـه، که داشتند کم‌کم می‌آمدند. این عادت من بود هفت هشت ساله بودم، خوب یادم مانده است، از لای آجرهای خالی دیوار پشت‌بام، بساط روضه را می‌پاییدم و تصویر سایه‌هایی را از بر شده بودم، که تا پدرم وارد می‌شد به احترامش🔅 سر پا می‌ایستادند و بعد همه با هم می‌نشستند. این‌ها را دیگر لازم نبود ببینم، همه را می‌دانستم. وقتی روضه‌خوان شروع می‌کرد به خواندن، چقدر دلم می‌خواست کنار پدرم باشم. چه آرزوی عجیبی بود.❗️ ترق توروق کفش‌ها که روی کف پله‌های آجری می‌خورد، مرا متوجه می‌کرد که روضه تمام شده است. دیگر می‌دانستم که وقتی پدرم از پله‌ها پایین می‌آید، مرا در حیاط ببیند ناراحت😔 می‌شود. با عجله از جایم بلند می‌شدم و صورت خیسم را با دست‌هایم خشک✅ می‌کردم. خودم را از روی پله کنار ‌می‌کشیدم و بلند می‌شدم و می‌رفتم سمت اتاقمان کنار مادرم می‌ایستادم. زمستان هم که می‌شد روضه‌مان را توی زیر زمین آن خانه می‌خواندیم.🔆🔆🔆🔆 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دوم✨💥 پدرم به مسائل اعتقادی ✅خیلی اهمیت می‌داد و به لطف اهل بیت(ع) اوضاع مالی‌اش روز به روز بهتر و بهتر ‌می‌شد تا جایی که در همان محله خانه‌ای خریدیم و مستقل شدیم. از همان اول پدرم گفت: «زیر زمین این خانه برای مجلس روضه امام حسین(ع)»💐 در شهر معروف شده بود به حاج مَلِکِ کُت‌ فروش. اهالی محل در همهٔ کارها با او مشورت 👌می‌کردند. کدخدای محل شده بود به همسایه و غریب و آشنا کمک می‌کرد خیلی احترام بچه‌های یتیم و خانواده‌های مستضعف را داشت؛ 🌹بدون آنکه کسی متوجه شود کیسه‌های آرد و مواد غذایی برایشان می‌فرستاد. پولش را صرف امور خیریه ✳️‌می‌کرد. یک قطعه زمین با متراژ بالا خرید و با مشارکت دوستانش در آنجا مدرسه‌ ساختند بعدها هم مسجدی ساخت مسجد حاج ملک، که در زمان جنگ معروف شد به مسجد شهدا🌷 و پایگاهی فعال برای جذب و اعزام نیرو به جبهه‌ها در زمان ساخت مسجد از معمار خواسته بود یک اتاق را در گوشهٔ حیاط مسجد 🍃برایش بسازد با یک آرامگاه خالی و سنگ مزاری بی‌نشان. در همان سال ساخت مسجد به ما وصیت کرد که اگر فوت کرد او را در آنجا به خاک🌹 بسپاریم. یک خانه هم خرید برای تأمین هزینه‌ها و نیازهای روزانه مسجد و آن را وقف کرد. در روزهای جنگ می‌گفت: «رزمنده‌ها که می‌آیند و در آن اتاق استراحت می‌کنند. از من می‌پرسند این قبر مال چه کسی است؟! جواب می‌دهم یک بندهٔ خدا!🙏 وقتی شروع می‌کنند به قر‌آن خواندن و ذکر اهل بیت(ع) با آنها می‌نشینم و بر سر خانهٔ آخرتم، اشک می‌ریزم.» ما هم طبق وصیتش بعدها او را در آنجا دفن کردیم. سیزده ساله بودم که یکی از دوستان پدرم مرا به یک خانوادهٔ مذهبی 🌟برای ازدواج با پسرشان معرفی کرد. او به آن‌ها گفته بود: «فاطمه دختر حاج ملک خیلی با حجب‌وحیاست. ان‌شاءالله حاجی قبول‌کنه‌این وصلت‌سر بگیره.» آدرس خانه‌مان را به مادرشوهرم داده بود، او هم برای خواستگاریم✨ آمد. خلاصه بعد از چند بار بار رفت و آمد، پدرم راضی شد و به مادرم گفت: «از کسبه و اهالی محله‌شان پرس‌وجو کردم غلامعلی پسر خوب و مؤمنی 💥🌸است.» من در سنی نبودم که خودم تصمیم بگیرم قدیم‌ها هم مثل حالا نبود، تا وقتی‌که صیغه عقد 💞خوانده نمی‌شد پسر و دختر همدیگر را نمی‌دیدند. بعد از عقد، اولین باری بود که غلامعلی را می‌دیدم. او کم حرف و سر به زیر بود. با گذشت زمان بیشتر با خصوصیات اخلاقی‌اش آشنا شدم. در مغازه پدرش کار می‌کرد، شغلش خیاطی ✂️بود. درآمد مغازه بین او و پدرش تقسیم می‌شد. با خانواده غلامعلی تا زمانی که دو فرزند داشتم در یک خانه زندگی می‌کردیم. خورد و خوراکمان با هم بود اما اتاقمان جدا.🌸🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام خامنه ای : دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. 📆 ۹۷/۱۲/۶ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا