eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دوم✨💥 پدرم به مسائل اعتقادی ✅خیلی اهمیت می‌داد و به لطف اهل بیت(ع) اوضاع مالی‌اش روز به روز بهتر و بهتر ‌می‌شد تا جایی که در همان محله خانه‌ای خریدیم و مستقل شدیم. از همان اول پدرم گفت: «زیر زمین این خانه برای مجلس روضه امام حسین(ع)»💐 در شهر معروف شده بود به حاج مَلِکِ کُت‌ فروش. اهالی محل در همهٔ کارها با او مشورت 👌می‌کردند. کدخدای محل شده بود به همسایه و غریب و آشنا کمک می‌کرد خیلی احترام بچه‌های یتیم و خانواده‌های مستضعف را داشت؛ 🌹بدون آنکه کسی متوجه شود کیسه‌های آرد و مواد غذایی برایشان می‌فرستاد. پولش را صرف امور خیریه ✳️‌می‌کرد. یک قطعه زمین با متراژ بالا خرید و با مشارکت دوستانش در آنجا مدرسه‌ ساختند بعدها هم مسجدی ساخت مسجد حاج ملک، که در زمان جنگ معروف شد به مسجد شهدا🌷 و پایگاهی فعال برای جذب و اعزام نیرو به جبهه‌ها در زمان ساخت مسجد از معمار خواسته بود یک اتاق را در گوشهٔ حیاط مسجد 🍃برایش بسازد با یک آرامگاه خالی و سنگ مزاری بی‌نشان. در همان سال ساخت مسجد به ما وصیت کرد که اگر فوت کرد او را در آنجا به خاک🌹 بسپاریم. یک خانه هم خرید برای تأمین هزینه‌ها و نیازهای روزانه مسجد و آن را وقف کرد. در روزهای جنگ می‌گفت: «رزمنده‌ها که می‌آیند و در آن اتاق استراحت می‌کنند. از من می‌پرسند این قبر مال چه کسی است؟! جواب می‌دهم یک بندهٔ خدا!🙏 وقتی شروع می‌کنند به قر‌آن خواندن و ذکر اهل بیت(ع) با آنها می‌نشینم و بر سر خانهٔ آخرتم، اشک می‌ریزم.» ما هم طبق وصیتش بعدها او را در آنجا دفن کردیم. سیزده ساله بودم که یکی از دوستان پدرم مرا به یک خانوادهٔ مذهبی 🌟برای ازدواج با پسرشان معرفی کرد. او به آن‌ها گفته بود: «فاطمه دختر حاج ملک خیلی با حجب‌وحیاست. ان‌شاءالله حاجی قبول‌کنه‌این وصلت‌سر بگیره.» آدرس خانه‌مان را به مادرشوهرم داده بود، او هم برای خواستگاریم✨ آمد. خلاصه بعد از چند بار بار رفت و آمد، پدرم راضی شد و به مادرم گفت: «از کسبه و اهالی محله‌شان پرس‌وجو کردم غلامعلی پسر خوب و مؤمنی 💥🌸است.» من در سنی نبودم که خودم تصمیم بگیرم قدیم‌ها هم مثل حالا نبود، تا وقتی‌که صیغه عقد 💞خوانده نمی‌شد پسر و دختر همدیگر را نمی‌دیدند. بعد از عقد، اولین باری بود که غلامعلی را می‌دیدم. او کم حرف و سر به زیر بود. با گذشت زمان بیشتر با خصوصیات اخلاقی‌اش آشنا شدم. در مغازه پدرش کار می‌کرد، شغلش خیاطی ✂️بود. درآمد مغازه بین او و پدرش تقسیم می‌شد. با خانواده غلامعلی تا زمانی که دو فرزند داشتم در یک خانه زندگی می‌کردیم. خورد و خوراکمان با هم بود اما اتاقمان جدا.🌸🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام خامنه ای : دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. 📆 ۹۷/۱۲/۶ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 دل_نوشته 🌷 از شــهدا آموختم👇👇 🌷 از ابراهیم هادی، پهلوانی را... 🌷 از حاج همت، اخلاص را... 🌷 از باکری ها، گمنامی را... 🌷 از علی خلیلی، امر به معروف را... 🌷 از محمد خانی، فداکاری را... 🌷 از حاجی برونسی، توسل را... 🌷 از مهدی زین الدین، سادگی را... 🌷 از محمد مشلب دل کندن از دنیا را 🌷 از سید مططفی الحسینی انس با قرآن را 🌷 از عباس بابایی، دوری از گناه را... 🌷 از صیاد شیرازی، نماز اول وقت را... 🌷 از شهدا عشق و ایمان را آموختم... بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!!😔😔 بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم...😊😊 در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...👊 خدایا همانند شهدا مرا مومن ،مجاهد ، انقلابی بخواه...🙏🙏🙏 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سوم✨💥 ❌آخرین روز اردیبهشت سال 41 بود. عذرا بچه اولم سه ساله و کبری تازه دو سال و نیمش❗️ تمام شده بود. نه ماهی می‌گذشت که منتظر آمدن بچه سومم بودم. آن روز حس و حال عجیبی داشتم، بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم، غلامعلی به مغازه رفت. چند تکه لباس 👚👖را بردم توی حیاط شستم. احساس کردم حالم مثل همیشه و هر روز نیست. رفتم توی اتاقمان, اتاقی که طبقه بالای خانه پدرشوهرم بود. قدم می‌زدم، خسته شدم و نشستم. کمی با بچه‌ها، خودم را مشغول🔅 کردم باز هم فایده‌ای نداشت. یادم افتاد برای ناهار مادرشوهرم دست‌تنهاست بچه‌ها را برداشتم و رفتیم طبقه پایین. انگار مادرشوهرم حس کرده بود که حالم خوب نیست. هرچه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. گفت: «حواست به بچه‌ها باشه، برو مادر.» سرظهر شده بود. بچه‌ها را بردم توی حیاط، 💟کبری بغلم بود. نشستم روی پله، عذرا هم سنگ‌ریزه‌های کف حیاط را با دستش بلند می‌کرد و می‌انداخت توی حوض، صدای تلوپ آب را که می‌شنید حظ 😊می‌کرد. همین‌طور که به آب خیره شده بودم غلامعلی و پدرش از سر کار برگشتند. ناهار را که دورهمی خوردیم. غلامعلی گفت: «امروز زودتر می‌رم مغازه، کارم زیاده گفتم: «عصری می‌خوام برم خانهٔ آقام کارت که تمام شد بیا دنبالمون.»🍃🌸🍃 گفت: «بمون تا بیام بعد باهم می‌ریم، حالا چه عجله‌ای داری!» گفتم: «نگران نباش از اینجا تا خانهٔ ما راه زیادی نیست.»🌻 گفت: «باشه پس مواظب خودتو بچه‌ها باش.» بعد از یکی دو ساعت با پدرش به مغازه رفت. هر کاری کردم بچه‌ها خوابشان نمی‌برد، عصر شد. دلم بدجوری هوای💟 مادرم را کرده بود. نتوانستم طاقت بیاورم، لباس بچه‌ها را عوض کردم. آماده شدم که به خانهٔ حاج آقام بروم. از پله‌ها که پایین آمدم. مادرشوهرم چشمش به من و بچه‌ها افتاد. گفت: «فاطمه! کجا داری می‌ری؟ پا به ماهی، حواست باشه ها❗️ گفتم: «می‌رم خانهٔ آقام، دلم برا مادرم تنگ شده، چند روزی هست که ندیدمشون.» گفت: «خدا به همراهتون، ولی اگه صلاح می‌دونی، بیام باهاتون؟»💢 گفتم: «نه، ممنون، حواسم هست.» خداحافظی کردم و رفتیم. از در خانه که پا گذاشتم بیرون، کبری را بغل کردم عذرا هم چادرم را گرفته بود و آرام آرام به دنبالم می‌آمد. توی دلم دعا 🙏می‌کردم زودتر برسم، انگار قدم‌هایم سنگین شده بود، نفسم بالا نمی‌آمد.❌ ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عبایت بهار می ریزد از صدایت قرار می ریزد پسر مرتضی ز چشمانت عزت و اقتدار می ریزد علم نصرت و حماسه به کف روی دوشت ردای عز و شرف در نگاهت عجب تماشایی است جلوه شوکت امیر نجف http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃