✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : دوم✨💥
پدرم به مسائل اعتقادی ✅خیلی اهمیت میداد و به لطف اهل بیت(ع) اوضاع مالیاش روز به روز بهتر و بهتر میشد تا جایی که در همان محله خانهای خریدیم و مستقل شدیم. از همان اول پدرم گفت: «زیر زمین این خانه برای مجلس روضه امام حسین(ع)»💐
در شهر معروف شده بود به حاج مَلِکِ کُت فروش. اهالی محل در همهٔ کارها با او مشورت 👌میکردند. کدخدای محل شده بود به همسایه و غریب و آشنا کمک میکرد خیلی احترام بچههای یتیم و خانوادههای مستضعف را داشت؛ 🌹بدون آنکه کسی متوجه شود کیسههای آرد و مواد غذایی برایشان میفرستاد.
پولش را صرف امور خیریه ✳️میکرد. یک قطعه زمین با متراژ بالا خرید و با مشارکت دوستانش در آنجا مدرسه ساختند بعدها هم مسجدی ساخت مسجد حاج ملک، که در زمان جنگ معروف شد به مسجد شهدا🌷 و پایگاهی فعال برای جذب و اعزام نیرو به جبههها در زمان ساخت مسجد از معمار خواسته بود یک اتاق را در گوشهٔ حیاط مسجد 🍃برایش بسازد با یک آرامگاه خالی و سنگ مزاری بینشان. در همان سال ساخت مسجد به ما وصیت کرد که اگر فوت کرد او را در آنجا به خاک🌹 بسپاریم. یک خانه هم خرید برای تأمین هزینهها و نیازهای روزانه مسجد و آن را وقف کرد.
در روزهای جنگ میگفت: «رزمندهها که میآیند و در آن اتاق استراحت میکنند. از من میپرسند این قبر مال چه کسی است؟! جواب میدهم یک بندهٔ خدا!🙏 وقتی شروع میکنند به قرآن خواندن و ذکر اهل بیت(ع) با آنها مینشینم و بر سر خانهٔ آخرتم، اشک میریزم.» ما هم طبق وصیتش بعدها او را در آنجا دفن کردیم.
سیزده ساله بودم که یکی از دوستان پدرم مرا به یک خانوادهٔ مذهبی 🌟برای ازدواج با پسرشان معرفی کرد. او به آنها گفته بود: «فاطمه دختر حاج ملک خیلی با حجبوحیاست. انشاءالله حاجی قبولکنهاین وصلتسر بگیره.»
آدرس خانهمان را به مادرشوهرم داده بود، او هم برای خواستگاریم✨ آمد.
خلاصه بعد از چند بار بار رفت و آمد، پدرم راضی شد و به مادرم گفت: «از کسبه و اهالی محلهشان پرسوجو کردم غلامعلی پسر خوب و مؤمنی 💥🌸است.»
من در سنی نبودم که خودم تصمیم بگیرم قدیمها هم مثل حالا نبود، تا وقتیکه صیغه عقد 💞خوانده نمیشد پسر و دختر همدیگر را نمیدیدند. بعد از عقد، اولین باری بود که غلامعلی را میدیدم. او کم حرف و سر به زیر بود. با گذشت زمان بیشتر با خصوصیات اخلاقیاش آشنا شدم. در مغازه پدرش کار میکرد، شغلش خیاطی ✂️بود. درآمد مغازه بین او و پدرش تقسیم میشد. با خانواده غلامعلی تا زمانی که دو فرزند داشتم در یک خانه زندگی میکردیم. خورد و خوراکمان با هم بود اما اتاقمان جدا.🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
✍امام خامنه ای :
دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد.
📆 ۹۷/۱۲/۶
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
📝 دل_نوشته
🌷 از شــهدا آموختم👇👇
🌷 از ابراهیم هادی، پهلوانی را...
🌷 از حاج همت، اخلاص را...
🌷 از باکری ها، گمنامی را...
🌷 از علی خلیلی، امر به معروف را...
🌷 از محمد خانی، فداکاری را...
🌷 از حاجی برونسی، توسل را...
🌷 از مهدی زین الدین، سادگی را...
🌷 از محمد مشلب دل کندن از دنیا را
🌷 از سید مططفی الحسینی انس با قرآن را
🌷 از عباس بابایی، دوری از گناه را...
🌷 از صیاد شیرازی، نماز اول وقت را...
🌷 از شهدا عشق و ایمان را آموختم...
بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!!😔😔
بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم...😊😊
در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...👊
خدایا همانند شهدا مرا مومن ،مجاهد ، انقلابی بخواه...🙏🙏🙏
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سوم✨💥
❌آخرین روز اردیبهشت سال 41 بود. عذرا بچه اولم سه ساله و کبری تازه دو سال و نیمش❗️ تمام شده بود. نه ماهی میگذشت که منتظر آمدن بچه سومم بودم. آن روز حس و حال عجیبی داشتم، بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم، غلامعلی به مغازه رفت. چند تکه لباس 👚👖را بردم توی حیاط شستم. احساس کردم حالم مثل همیشه و هر روز نیست. رفتم توی اتاقمان, اتاقی که طبقه بالای خانه پدرشوهرم بود. قدم میزدم، خسته شدم و نشستم. کمی با بچهها، خودم را مشغول🔅 کردم باز هم فایدهای نداشت. یادم افتاد برای ناهار مادرشوهرم دستتنهاست بچهها را برداشتم و رفتیم طبقه پایین. انگار مادرشوهرم حس کرده بود که حالم خوب نیست. هرچه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. گفت: «حواست به بچهها باشه، برو مادر.»
سرظهر شده بود. بچهها را بردم توی حیاط، 💟کبری بغلم بود. نشستم روی پله، عذرا هم سنگریزههای کف حیاط را با دستش بلند میکرد و میانداخت توی حوض، صدای تلوپ آب را که میشنید حظ 😊میکرد. همینطور که به آب خیره شده بودم غلامعلی و پدرش از سر کار برگشتند. ناهار را که دورهمی خوردیم. غلامعلی گفت: «امروز زودتر میرم مغازه، کارم زیاده گفتم: «عصری میخوام برم خانهٔ آقام کارت که تمام شد بیا دنبالمون.»🍃🌸🍃
گفت: «بمون تا بیام بعد باهم میریم، حالا چه عجلهای داری!»
گفتم: «نگران نباش از اینجا تا خانهٔ ما راه زیادی نیست.»🌻
گفت: «باشه پس مواظب خودتو بچهها باش.»
بعد از یکی دو ساعت با پدرش به مغازه رفت. هر کاری کردم بچهها خوابشان نمیبرد، عصر شد. دلم بدجوری هوای💟 مادرم را کرده بود. نتوانستم طاقت بیاورم، لباس بچهها را عوض کردم. آماده شدم که به خانهٔ حاج آقام بروم. از پلهها که پایین آمدم. مادرشوهرم چشمش به من و بچهها افتاد. گفت: «فاطمه! کجا داری میری؟ پا به ماهی، حواست باشه ها❗️
گفتم: «میرم خانهٔ آقام، دلم برا مادرم تنگ شده، چند روزی هست که ندیدمشون.»
گفت: «خدا به همراهتون، ولی اگه صلاح میدونی، بیام باهاتون؟»💢
گفتم: «نه، ممنون، حواسم هست.»
خداحافظی کردم و رفتیم. از در خانه که پا گذاشتم بیرون، کبری را بغل کردم عذرا هم چادرم را گرفته بود و آرام آرام به دنبالم میآمد. توی دلم دعا 🙏میکردم زودتر برسم، انگار قدمهایم سنگین شده بود، نفسم بالا نمیآمد.❌
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
از عبایت بهار می ریزد
از صدایت قرار می ریزد
پسر مرتضی ز چشمانت
عزت و اقتدار می ریزد
علم نصرت و حماسه به کف
روی دوشت ردای عز و شرف
در نگاهت عجب تماشایی است
جلوه شوکت امیر نجف
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃