هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و یک✨💥
26دی ماه سال57، شاه از مملکت فرار کرده بود😇 این خبر به سرعت در شهر پیچید. نزدیکیهای ظهر بود، توی حیاط نشسته بودیم. که صدای همهمهای را از بیرون خانه شنیدیم. یکدفعه دخترها از جا پریدند عصمت گفت: «فکر کنم تظاهرات شده!»✊
صدا داشت بلند و بلندتر میشد. عصمت رفت با عجله لباس پوشید و آمد توی حیاط، پروین هم وقتی عصمت را در حال آماده شدن دید، رفت پیشش و گفت: «کجا به سلامتی؟»🤔
عصمت گفت: «دیر شده، راهپیمایی داره شروع میشه صدای جمعیت رو میشنوی؟»👌
پروین جواب داد: «آره! میشنوم. ولی لباسم مناسب نیست. باید برم خانهٔ خودمان. اگه هم برم، ممکنه مادرم به⁉️ خاطر اینکه اتفاقی برام نیفته اجازه نده باهات بیام چهکار کنم؟»
عصمت گفت: «بیا! هر چی لباس👚🧥 میخوای من بهت میدم؛ فقط یه کم زودتر که جا نمونیم.»
من هم آماده شدم که با بچه ها بروم. پروین لباسهای عصمت✅ را پوشید. وقتی در خانه را باز کردیم، با جمعیتی مواجه شدیم که لحظه به لحظه در حال افزایش بود. در را بستیم و به راه افتادیم. آن روز یکی از تأثیرگذارترین راهپیماییها در شهرستان دزفول برگزار شد. شور و حال مردم وصف ناشدنی بود و تنفرشان از رژیم را میشد در نگاهها و مشتهای ✊گره کرده و طنین «الله اکبر»ی که در کوچهها و خیابانها میپیچید به راحتی فهمید.🌹
یک نفر شعار میداد؛ ما هم با مشتهای گرهکرده به همراه جمعیت تکرار میکردیم. من آرام تکرار میکردم و دوست نداشتم صدایم را بلند کنم که
از عصمت هم مطمئن✔️ بودم و میدانستم که خیلی مقید به رعایت مسائل شرعی است، صدایش را بیش از حد بلند نمیکند؛ اما از نحوهٔ شعار دادنش خیلی تعجب 😳کردم. در مسیر به حالاتش خیره شده بودم. هم اینکه مشتش✊ را خیلی بالا برده بود و هم اینکه شعارها و تکبیرها را با تمام وجود فریاد 🗣میزد. مانده بودم که چرا اینقدر صدایش را بلند میکند و این طور شعار میدهد. دستش ✊را طوری بلند میکرد که انگار روی پنجهٔ پا ایستاده است و میخواهد دستش از همه بالاتر باشد. به چهرهٔ عصمت 🌻نگاه کردم، با غرور خاصی شعار میداد. درست مثل اینکه دشمن مقابلش بود، با تمام قدرت سعی داشت او را با فریادهایش بترساند. با شنیدن شعارهای کوبندهاش، با او همصدا شدم. چند نفر دیگر هم همراهی کردند.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و دو✨💥
انقلاب ملت به رهبری حضرت امام خمینی(ره)🌺 پیروز شد. بچهها دلشان شاد بود که مبارزاتشان به ثمر نشسته و حالا میتوانند با خیال راحت در یک حکومت اسلامی👌 زندگی کنند. به درسشان برسند، کتاب بخوانند، مجالس سخنرانی شرکت کنند و... ☺️
روزی که خبر ورود امام به دزفول رسید مردم نقل و شیرینی🍰 پخش میکردند. توی خیابانها به ماشینها گل زده بودند به سربازهایی که کنار خیابان ایستاده بودند، شربت 🍹و شیرینی میدادند. من و بچهها ایستادیم کنار خیابان، به جشن و شادی مردم نگاه میکردیم. زنها و دخترهای همسایه و فامیل هم کنارمان بودند. خانهها هم مثل شهر شلوغ شده بود.✨💫
یکی از دخترهایم تازه عقد کرده بود کلی شیرینی توی خانه داشتیم، رفتم از داخل کمد آنها را آوردم و ریختم سر جمعیت، آن روز شادیام😇 دو برابر شده بود. از یک طرف آمدن امام خمینی(ره) از طرف دیگر ازدواج یکی از دخترهایم، عصمت روی پایش بند 🤩نبود، شروع کرد به تعریف کردن از امام خمینی(ره)، به همه میگفت: «امام آمد. امام آمد.»
دستهایش را به سمت آسمان بالا میگرفت و خدا را شکر🙏 میکرد. با خودم گفتم: «خدایا! اگه بال داشت الان تهران بود و توی مراسم استقبال از امام شرکت میکرد.»🌟
چشمهایش از خوشحالی برق میزد. بعد از چند ساعت رفتیم خانه، رادیو📻 را روشن کرد. سخنرانی امام پخش میشد با دقت به سخنان امام گوش میداد. بعد از آن بلند شد و رفت توی اتاق، یک عکس از امام خمینی(ره)🌸 داشت که قبل از انقلاب گذاشته بود، لای برگههای یکی از کتابهایش، آن را آورد و به دیوار چسباند. دستش را میکشید روی عکس و نگاهش میکرد برای این روزها لحظه شماری کرده بود.❤️
توی شهر ما قبل از انقلاب، جوانهایی شهید🌷 شدند که خون پاکشان قدرت مردم را بیشتر کرد و ایستادگیشان را، همّتشان را و غیرتشان را، همیشه به بچههایم میگفتم: «از خون 🥀این جوونهاست که ما الان داریم نفس میکشیم. خدا رحمتشون کنه، اگه اونا ایستادگی نمیکردن، معلوم نبود سرانجاممون چی میشه!»😔
هر وقت حرف شهدای انقلابی میشد، عصمت اسم شهید محمدعلی مؤمن را میآورد و میگفت: «محمدعلی مؤمن، مظلومانه به شهادت🌷 رسید از شجاعتش خیلی شنیدم.»
شهید🌷 محمدعلی مؤمن یکی از جوانان انقلابی بود که سال 57 و در یک درگیری ناجوانمردانه بعد از کلی شجاعت، با ضربههای سرنیزهٔ🗡 یکی از مأمورین رژیم به شهادت🌷 رسید. روی در و دیوار شهر، تصویر نوشتههای شعارهای انقلابیاش زبانزد بود. وقتی خبر شهادتش🌷 توی شهر پیچید، بغض سنگینی در گلوی مردم ماند. خدا رحمت کند او و تمام شهدای انقلابی را که الگوی خوبی برای جوانهای ما شدند. اوائل انقلاب عصمت🌿 را در خانه نمیدیدم تمام دغدغهاش حفظ دستاوردهای انقلابی بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#ایده_خلاقیت 😍
#صابون_مایع_خانگی
ته صابونهای کوچک و غیر قابل استفاده رو رنده کنین و توی بطری خالی بریزین و چند قطره آبلیمو و چند قطره گلیسیرین اضافه کنین و به اندازه 2 تا 3 برابر حجم صابون آب داغ بریزین توی بطری و خوب هم بزنین تا به غلظت دلخواهتون برسه🌹
صابون مایع خونگی شما آماده ست😍#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده #نظم_دهی👌
اگه کفشاتون زیاده و جاکفشیتون دیگه جا نداره ,
با این ترفند کفشای بیشتری رو توش جا بدین.
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی این عااالیییه😍😍👏👏
یه #آویز خوشگل برای #گلدان هاتون بسازید
به این راحتی👌
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
⁉️ #سایه_روشن
🔑 چون #آرزو داریم!
ما برای شئون مختلف زندگی خود، آرزوها داریم که چنین و چنان شود. مثلاً هیچوقت #بیمار نشویم، همیشه اوضاع مادیمان خوب باشد، در درس و کار موفق باشیم، برای همسر و فرزندانمان مشکلی پیش نیاید و... . البته اینها بد نیست و #فطرت انسان در همهچیز کمال میطلبد. اما وقتی به آرزو تبدیل شد، #فکر و همّت ما به آن تعلق میگیرد و ما را از عالم #توحید دور میکند.
برای همین هروقت میخواهیم کاری انجام دهیم، بیش از آنکه دنبال خواست خدا باشیم، به نتیجهٔ کارمان فکر میکنیم که چقدر موافق آرزوهایمان است و چقدر برخلاف آنها. وقتی ذهنمان پر از این حساب و کتابها شد، دیگر یکدل نیستیم و اگرچه رضای #خدا هم گوشهٔ ذهنمان هست، کلی معیار #سود و #زیان دیگر نیز داریم که باید آنها را کم و زیاد کنیم تا بتوانیم تصمیم بگیریم. درصورتیکه اگر همّ واحد داشتیم، فقط یک معیار برای بررسی میماند و به راحتی تشخیص میدادیم خواست خداست، یا #هوای_نفس خودمان.
برگرفته از #بیانات_استاد_لطفی_آذر
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
📱کانال تلگرامی:👇
@Lotfiiazar
🌐 سایت:
saehat.ir