eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی✨💥 من و دخترها زل زده 👀بودیم به علی، وقتی عصمت لیوان را داد دستش، از او پرسید: «می‌شه رفت بیرون؟»🤔 علیرضا مکثی کرد و گفت: «نه اصلاً اوضاع شهر خوب نیست. از امروز صبح؛ ارتش👮‍♂، چهارراه شریعتی رو محاصره کرده. چند تانک اونجا مستقر شدند. سربازها همه مسلح‌اند. ارتش و پلیس جلوی چند منطقه رو گرفتن و کشیک می‌دن، تا کسی از خانه بیرون نیاد و شعار ضد رژیم نده.»💥 عصمت با تعجب به علیرضا نگاه کرد و پرسید: «پس تظاهرات امروز چی شد؟» علیرضا گفت: «مردم نتوانستند در بازار جمع شوند؛✨ اما از خیابان ششم بهمن به صورت دسته جمعی از مسجدی که قبلاً اونجا کمین گرفته بودند بیرون ریختند تا چهارراه شریعتی ☀️جلو آمدند و کم‌کم شعارهای مرگ بر شاه شروع شد. یک ماشین پر از لاستیک هم اومد تا اگه گاز اشک‌آور زدن اونا رو به جمعیت بده تا آتیش‌شان بزنند.»🕊 عصمت پرسید: «ارتشی‌ها چی! شلیک نکردن؟»🤓 علیرضا گفت: «اولش که نه، ارتش هیچ عکس‌العملی نشان نداد. جمعیت داشت زیاد و زیادتر می‌شد وقتی از چهارراه گذشتند یک‌دفعه ماشین‌های🚓 ارتشی به طرفمان هجوم آوردند و ما توی یکی از خیابان‌های فرعی متفرق شدیم و از دستشون فرار کردیم. شش، هفت تانک بودند و دو ماشین پر از سرباز⭕️ که همه اسلحه به دست آماده شلیک به طرف جمعیت بودند. همین‌طور که جلو می‌رفتیم ماشین‌ها بیشتر می‌شدند. الحمدلله امروز کسی کشته نشد؛ اما دیروز، دو سه نفر شهید 🌷شدن. قرار شده مراسمشون به صورت تسلیت؛ در مساجد بیگدلی، لب‌خندق و جامع، هر کدام به فاصلهٔ دو ساعت از هم برگزار بشه آخه ساواکی‌ها با هر تجمعی برخورد می‌کنند.» با شنیدن این حرف دلهرهٔ 😔عجیبی گرفتم تو فکر علیرضا بودم. بهش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «نکنه در این درگیری‌ها کشته😞 بشه!» لب می‌گزیدم و خودم را دلداری می‌دادم. همین‌طور که داشت ماجرای تظاهرات‌ را تعریف می‌کرد. گفتم: «ای بابا، این حرف‌ها رو تموم کنید.»💓 بچه‌ها با دیدن چهره‌ مضطرب من ساکت شدند. غلامعلی هم از راه رسید. سلام کردم و گفتم: «کجا بودی آقا؟ چشمم به در خشک شد.»😒 گفت: «خانهٔ پدرم بودم، رفتم ازش احوالی بگیرم. مغازه که تعطیله، از دیروز کسبه بازار کرکره‌ها را پایین کشیدن، به ‌جز چند نانوایی که به خاطر رضای خدا🌹 دارن توی این وضعیت نان می‌پزند، هیچ مغازه‌ای باز نیست. داشتم می‌اومدم صف نانوایی‌ها خیلی شلوغ شده بود گفتم چندتا نون بگیرم.» علیرضا رفت کنار پدرش نشست و جریان تظاهرات را برای او هم تعریف کرد. این بچه همهٔ فکر و ذهنش شده بود مسائل انقلابی . 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم که خدا، مرا مرادی بفرست......🍃🌸🍃🌸 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
نوشته‌ی عجیب مزارش ... هر رهگذری را به توقف وا می‌دارد ؛ شهیدی که در سنگ مزارش چنین نوشته‌ شده است : «مُشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال» و امروز همه او را نه « مُشتی خاک» بلکه « مَشتی شهدا » می‌دانند ... شهید_علی_قاریان_پور 🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی و یک✨💥 26دی ماه سال57، شاه از مملکت فرار کرده بود😇 این خبر به سرعت در شهر پیچید. نزدیکی‌های ظهر بود، توی حیاط نشسته بودیم. که صدای همهمه‌ای را از بیرون خانه شنیدیم. یک‌دفعه دخترها از جا پریدند عصمت گفت: «فکر کنم تظاهرات شده!»✊ صدا داشت بلند و بلندتر می‌شد. عصمت رفت با عجله لباس پوشید و آمد توی حیاط، پروین هم وقتی عصمت را در حال آماده شدن دید، رفت پیشش و گفت: «کجا به سلامتی؟»🤔 عصمت گفت: «دیر شده، راهپیمایی داره شروع می‌شه صدای جمعیت رو می‌شنوی؟»👌 پروین جواب داد: «آره! می‌شنوم. ولی لباسم مناسب نیست. باید برم خانهٔ خودمان. اگه هم برم، ممکنه مادرم به⁉️ خاطر اینکه اتفاقی برام نیفته اجازه نده باهات بیام چه‌کار کنم؟» عصمت گفت: «بیا! هر چی لباس👚🧥 می‌خوای من بهت می‌دم؛ فقط یه کم زودتر که جا نمونیم.» من هم آماده شدم که با بچه ها بروم. پروین لباس‌های عصمت✅ را پوشید. وقتی در خانه را باز کردیم، با جمعیتی مواجه شدیم که لحظه به لحظه در حال افزایش بود. در را بستیم و به راه افتادیم. آن روز یکی از تأثیرگذارترین راهپیمایی‌ها در شهرستان دزفول برگزار شد. شور و حال مردم وصف ناشدنی بود و تنفرشان از رژیم را می‌شد در نگاه‌ها و مشت‌های ✊گره کرده و طنین «الله اکبر»ی که در کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌پیچید به راحتی فهمید.🌹 یک نفر شعار می‌داد؛ ما هم با مشت‌های گره‌کرده به همراه جمعیت تکرار می‌کردیم. من آرام تکرار می‌کردم و دوست نداشتم صدایم را بلند کنم که از عصمت هم مطمئن✔️ بودم و می‌دانستم که خیلی مقید به رعایت مسائل شرعی است، صدایش را بیش از حد بلند نمی‌کند؛ اما از نحوهٔ شعار دادنش خیلی تعجب 😳کردم. در مسیر به حالاتش خیره شده بودم. هم اینکه مشتش✊ را خیلی بالا برده بود و هم اینکه شعارها و تکبیرها را با تمام وجود فریاد 🗣می‌زد. مانده بودم که چرا این‌قدر صدایش را بلند می‌کند و این طور شعار می‌دهد. دستش ✊را طوری بلند می‌کرد که انگار روی پنجهٔ پا ایستاده است و می‌خواهد دستش از همه بالاتر باشد. به چهرهٔ عصمت 🌻نگاه کردم، با غرور خاصی شعار می‌داد. درست مثل اینکه دشمن مقابلش بود، با تمام قدرت سعی داشت او را با فریادهایش بترساند. با شنیدن شعارهای کوبنده‌اش‌، با او هم‌صدا شدم. چند نفر دیگر هم همراهی کردند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی و دو✨💥 انقلاب ملت به رهبری حضرت امام خمینی(ره)🌺 پیروز شد. بچه‌ها دلشان شاد بود که مبارزاتشان به ثمر نشسته و حالا می‌توانند با خیال راحت در یک حکومت اسلامی👌 زندگی کنند. به درسشان برسند، کتاب بخوانند، مجالس سخنرانی شرکت کنند و... ☺️ روزی که خبر ورود امام به دزفول رسید مردم نقل و شیرینی🍰 پخش می‌کردند. توی خیابان‌ها به ماشین‌ها گل زده بودند به سربازهایی که کنار خیابان ایستاده بودند، شربت 🍹و شیرینی می‌دادند. من و بچه‌ها ایستادیم کنار خیابان، به جشن و شادی مردم نگاه می‌کردیم. زن‌ها و دخترهای همسایه و فامیل هم کنارمان بودند. خانه‌ها هم مثل شهر شلوغ شده بود.✨💫 یکی از دخترهایم تازه عقد کرده بود کلی شیرینی توی خانه داشتیم، رفتم از داخل کمد آنها را آوردم و ریختم سر جمعیت، آن روز شادی‌ام😇 دو برابر شده بود. از یک طرف آمدن امام خمینی(ره) از طرف دیگر ازدواج یکی از دخترهایم، عصمت روی پایش بند 🤩نبود، شروع کرد به تعریف کردن از امام خمینی(ره)، به همه می‌گفت: «امام آمد. امام آمد.» دست‌هایش را به سمت آسمان بالا می‌گرفت و خدا را شکر🙏 می‌کرد. با خودم گفتم: «خدایا! اگه بال داشت الان تهران بود و توی مراسم استقبال از امام شرکت می‌کرد.»🌟 چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. بعد از چند ساعت رفتیم خانه، رادیو📻 را روشن کرد. سخنرانی امام پخش می‌شد با دقت به سخنان امام گوش می‌داد. بعد از آن بلند شد و رفت توی اتاق، یک عکس از امام خمینی(ره)🌸 داشت که قبل از انقلاب گذاشته بود، لای برگه‌های یکی از کتاب‌هایش، آن را آورد و به دیوار چسباند. دستش را می‌کشید روی عکس و نگاهش می‌کرد برای این روزها لحظه شماری کرده بود.❤️ توی شهر ما قبل از انقلاب، جوان‌هایی شهید🌷 شدند که خون پاکشان قدرت مردم را بیشتر کرد و ایستادگی‌شان را، همّتشان را و غیرتشان را، همیشه به بچه‌هایم می‌گفتم: «از خون 🥀این جوون‌هاست که ما الان داریم نفس می‌کشیم. خدا رحمتشون کنه، اگه اونا ایستادگی نمی‌کردن، معلوم نبود سرانجاممون چی می‌شه!»😔 هر وقت حرف شهدای انقلابی می‌شد، عصمت اسم شهید محمدعلی مؤمن را می‌آورد و می‌گفت: «محمدعلی مؤمن، مظلومانه به شهادت🌷 رسید از شجاعتش خیلی شنیدم.» شهید🌷 محمدعلی مؤمن یکی از جوانان انقلابی بود که سال 57 و در یک درگیری ناجوانمردانه بعد از کلی شجاعت، با ضربه‌های سرنیزهٔ🗡 یکی از مأمورین رژیم به شهادت🌷 رسید. روی در و دیوار شهر، تصویر نوشته‌های شعارهای انقلابی‌اش زبانزد بود. وقتی خبر شهادتش🌷 توی شهر پیچید، بغض سنگینی در گلوی مردم ماند. خدا رحمت کند او و تمام شهدای انقلابی را که الگوی خوبی برای جوان‌ها‌ی ما شدند. اوائل انقلاب عصمت🌿 را در خانه نمی‌دیدم تمام دغدغه‌اش حفظ دستاوردهای انقلابی بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر من..🌹 طلایه دار لاله هایی..😞 امید_قلب_عاشقانی خمینی_زمان_مایی💝 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی وسه✨💥 بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی ایران،💐 عصمت هم مثل بقیهٔ جوان‌ها به فعالیت‌های گوناگون فرهنگی و حضور در مجالس عقیدتی و سیاسی🔅 روی آورد. هرروز در جلسهٔ، یک سخنران شرکت می‌کرد. او خوش‌فکر بود. برای درک مسائل فرهنگی و سیاسی عصر خود عاشقانه قدم برمی‌داشت.👌 در اکثر جلساتی که در سطح شهرستان دزفول برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد و واقعاً خستگی ناپذیر☺️ بود. کلاس‌های او در مساجد «شاهرکن‌الدین»، «اباذر»، «مُرشد بَکان» و همچنین حسینه‌ها‌ی «بنی فاطمه» و «شهید 🌷دَرمغان»، زیر نظر اساتیدی مذهبی و مجرب تشکیل می‌شد. در صدر این کلاس‌ها، متد قرآن شناسی «حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی راجی» 🌸بود که اهمیت زیادی به حضورش در این کلاس نشان می‌داد. عصمت راهی را که انتخاب می‌کرد، تا رسیدن به هدفش ادامه می‌داد👌 و طوری برنامهٔ رفتنش را تنظیم می‌کرد که تمامی اوقات فراغتش را در این کلاس‌ها بگذراند. وقتی هم به خانه برمی‌گشت با یکی از دوستانش✨ در حیاط خانه می‌نشستند و با هم تمامی سخنرانی‌ها و دروس مربوطه را مرور می‌کردند. او مطالعات فراوانی در زمینهٔ کتاب‌های📚 اسلامی داشت و آن کتاب‌ها را به صورت مفهومی و تحلیلی می‌خواند. کتاب‌هایی مانند اصول کافی‌، کتب آیت‌الله مطهری،🌹 تفاسیر قرآن، زبان عربی، صحیفه‌ سجادیه، نهج‌البلاغه و.... می‌گفت: «مفاهیم مذهبی را باید با توجه به عرفان و معنویت✅ و خلوص بررسی کرد و در زندگی‌ پیاده ساخت.» ظاهرش خندان ☺️بود ولی باطنش به دنبال درک مسائل روز، گاهی وقت‌ها، محل تشکیل کلاس‌ها از هم دور بود؛ با پای پیاده💥 تمام مسیرها را می‌رفت و می‌آمد هر دوره‌ای را که تشخیص می‌داد سطح معلوماتش را از چیزی که هست بیشتر می‌کند با پشتکار ادامه می‌داد.🌟 ریز بینی و دقت عمل در مسائل اعتقادی از ویژگی‌های عصمت بود. این شاخصه او را از دوستانش💥 متمایز می‌کرد. این را من تنها نمی‌گویم، بلکه هر دوست و یا آشنایی که با دخترم در ارتباط بوده، این خصیصهٔ بارز او را تأیید می‌کرد.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️