eitaa logo
کانال عشق
316 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 ⚜امام رضا(ع)⚜ 💦🍃باقلا را با پوست آن بخوريد ✨زيرا معده را ضد عفونی ✨ساقهای پا را پر توان ✨و خون تازه توليد ميكند. 📚«مكارم الاخلاق، ص190» 🌸🍃 @Tebolathar
🍃 ⁉️ ✍استفاده ازفویل الومینیومی منجر به ورود یون اکسید آلومینیوم به بدن و اختلال درسیستم عصبی مرکزی و حافظه‌«آلزایمر» و خون«کمخونی» میشود‼️ 🌸🍃 @Tebolathar
39.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه تلوزیونی 🔻توصیف مرگ از زبان کسانی که به این دنیا برگشتند! 💠 بسیار اثر بخش 🔻 قسمت بیست و ششم 🆔 @khanevadeh_313
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
کانال آموزش عربی متوسطه دوره اول و دوم با شرایطی بسیار خوب قبول تدریس و آموزش تمامی دروس عربی(متوسطه اول و دوم) به صورت مجازی(صوتی ؛متنی؛نموداری...) https://eitaa.com/TeachingArabic313 کانال دیگر ما قبول ساخت برنامه اندروید ؛پاورپوینت اطلاعیه ؛ بنر و ..... @apk313
هدایت شده از منتظرمنجی
قبرستان اورگرین واقع در شهر ورمونت آمریکا، قبر پنجره دار بتونی کوچکی به ابعاد 14 اینچی دارد که پنجره ای شیشه ای رو به آسمان دارد. شیشه آن مبهم و غیر شفاف است و به دلیل وجود قطرات آب چیزی در پشت آن مشاهده نمیشود. اما درسال 1893، وضعیت فرق داشت وقتی شخصی از پنجره داخل را نگاه میکرد، میتوانست صورت تیموتی کلارک اسمیت را ببیند! تیموتی کلارک اسمیت، یک دکتر دیپلمات و جهانگرد بود.او مدرک پزشکی خود را در سال 1855 از دانشگاه نیویورک اخذ کرد وبه عنوان یک جراح به ارتش روسیه ملحق شد وتا سال 1857 در آنجا ماند و بعد از سال1878 به کشور رومانی رفت و تاسال 1883 هم در آنجا ماند. ترس عجیب تیموتی درطول تمام عمرش این بود که ناخواسته و اشتباها زنده دفن شود! این نوع ترس تاپوفیا نام دارد که معنای آن ترس از زنده بگور شدن است. به همین دلیل به درخواست خودش بعد از مرگش بالای قبرش پنجره ای تعبیه شد تا اگر زنده شود نجاتش دهند! ••••●❥JOiN👇 😳 @Baavaret_Mishe ⁉️
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و هشت✨💥 ◀️وقتی رسیدم انگار مادرم می‌دانست که من در راهم، چادرش ♦️سرش بود تا از راه برسم، زنگ در را که زدم در را باز کرد. سلام کردم دستم را گرفت و مرا در آغوش 😘کشید و گفت: «چقدر باید منتظرم بذاری، می‌دونی به چند نفر از دوستانت سپردم که تو رو برگردونن.»‼️ با شوخی بهم گفت: «اگه دختر مردم ازدواج می‌کرد، تقصیر من نبود، خودت نمی اومدی‌ ها!»😉 من هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «حالا کی بریم. من باید برگردم منطقه، فرصت ندارم.»✨ مادرم گفت: «حالا بیا عرقت خشک بشه تازه از راه رسیدی. با همین لباسای جبهه!.»🤓 گفتم: «آره یکی دو روز دیگه عملیات داریم. نمی‌شه بمونم.» ◀️صدیقه و زن‌برادرم را صدا زد. آن‌ها هم آماده شدند و با هم راه افتادیم. از سر خیابان تاکسی 🚖گرفتم و سوار شدیم. توی راه مادرم گفت: «محمد دست خالی بریم خانهٔ مردم؟»🤔 به راننده تاکسی گفتم: «آقا همین جا یه ترمز بزن، الان میام.» رفتم یک جعبه شیرینی 🍰گرفتم و برگشتم. از ماشین که پیاده شدیم، مادرم با چادرش سر و صورت خاکی‌ام ⚡️را تمیز می‌کرد. با دستش خاک بلوز و شلوارم را می‌تکاند. خم شد که پوتین‌هایم✨ را تمیز کند، دستش را گرفتم و بلندش کردم. گفتم: «مادر، همه می‌دونن جنگه! خودت رو اذیت نکن.»🌻 نگاهی به محمد انداختم و گفتم: «پس علت اینکه بعد از چند روز دوباره برگشتید این بود؟»👌 محمد گفت: «آره، اینم قصهٔ خواستگاری ماست.» ◀️بعد از مدتی کم‌کم آماده شدیم ماشین گرفتیم و رفتیم، مراسم عقدکنان💍 غلامرضا هم مثل من خیلی ساده برگزار شد. برگشتنی محمد بهم گفت: «در نبود ما شرایط رو باید تحمل کنید.»✅ گفتم: «شرایط برای همه وجود داره. چیز عجیبی نیست. مرضیه دختر عاقلیه، فهمیده‌اس. درسته شانزده سالشه و هنوز درسش تموم نشده؛ اما از حرف زدنش فهمیدم شرایط رو درک می‌کنه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و نه✨💥 ◀️محمد فردا به منطقه برگشت. 15روز از مراسم عقدش 💍گذشته بود از صبح زود عصمت از خواب بلند شد و کارهای خانه را انجام داد. لباس‌هایش را اتو کرد و پوشید. روسری گلداری🌸 را که خیلی دوستش داشت سر کرد و جلوی آینه ایستاد و گره‌اش را با خوشحالی☺️ می‌بست. حس کردم از آن روزهایی است که منتظر آمدن محمد است. تا از توی آینه مرا دید گفت: «دارم می‌رم بسیج، از اونجا هم می‌رم خانهٔ پدرشوهرم، محمد داره میاد.»😇 گفتم: «به سلامتی. بهش سلام برسون.» ◀️غروب آن روز به همراه محمد برگشت نشستیم توی‌حیاط ، من که داشتم با محمد حرف می‌زدم، رفت لباس‌هایش را عوض کرد. با یک ظرف میوه 🍎آمد و کنار محمد نشست. مشغول پوست گرفتن میوه شد و به محمد تعارف کرد. عصمت🌸 گفت: «مادر، راستی امروز که رفته بودم خانهٔ پدرشوهرم، تاریخ عروسی من و مرضیه مشخص شد.» گفتم: «به مبارکی!»✨👏 ◀️عصمت نگاهی به محمد انداخت و گفت: «تصمیم گرفتیم زودتر مراسم عروسی برگزار بشه آخه محمد باید به بقیه کارهاش برسه.»☺️ اونجا که بودیم مادرشوهرم با تعجب پرسید: «غلامرضا چی؟»🤔 محمد بهش گفت: «نگران‌ نباش مادر مرخصی می‌گیرم جشن عروسی‌ها رو می‌ذاریم پنج‌شنبه همین هفته توی یک روز.» ◀️غلامرضا که از بیرون آمد در حضور پدرشوهرم وقت عروسی را تعیین کردیم مادرشوهرم گفت: «ما اصلاً آمادگی نداریم اینم شد🧐 عروسی؟! هول هولکی.» محمد خندید و گفت: «عروسی ما جنگیه دیگه مگه نه؟!»🙃 من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم.... مادرشوهرم اخم‌هایش🤨 توی هم رفت دوست داشت برای عروسی‌مان سنگ تمام بگذارد. محمد و غلامرضا بلند شدند و وسایل اتاق‌هایشان را بیرون ریختند و شروع کردند به نقاشیِ دیوارها.🦋 غلامرضا اتاق خودش را نقاشی می‌کرد، محمد هم اتاق ما را، درست و حسابی مشغول شده بودیم. رفتم کنار محمد، هر چی اصرار کردم کمکش کنم اجازه نداد گفت: «تو بمون پیش مادرم.»☘ برس رنگ‌آمیزی را روی دیوار می‌کشید و از سرودهای اعزام می‌خواند. غلامرضا هم از آن اتاق گاهی همراهی‌اش می‌کرد. 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هفتاد✨💥 ◀️مادرشوهرم با یک سینی و دو استکان چای☕️ تازه دم، آمد دم در اتاقمان، توی راهرو ایستاد. محمد و غلامرضا را صدا زد و گفت: «براتون چای☕️ آوردم.» ◀️محمد از روی چهار پایه آمد پایین, تمام لباس‌هایش رنگی شده بود. رفتم برایش پارچه‌ای آوردم دست‌هایش را پاک کرد🔸 نشستیم روی پله اتاق. همین‌طور که مشغول چای خوردن شدیم, غلامرضا هم آمد. بعد از کمی مادرشوهرم گفت: «محمد! غلامرضا! بزرگترهای فامیل وقتی شنیدند قراره جشن عروسی‌هاتون🌟 با هم باشه بهم گفتن: طبق رسم و رسومی که تا الان بوده؛ خوبیت نداره دو برادر توی یک روزجشن عروسی‌شان🌟 رو بذارن.» محمد نگاهی به غلامرضا انداخت و گفت: «خب چطوره به فاصله یک روز دو جشن رو بذاریم؟!»🤓 غلامرضا گفت: «خوبه موافقم؛ اما باید به خانواده‌های مرضیه و عصمت هم خبر بدیم.»✅ قرار گذاشتیم روز چهارشنبه عروسی غلامرضا باشه فردا پنج‌شنبه هم عروسی ما.🎉 ◀️نقاشی اتاق‌ها که تمام شد، محمد لباس‌هایش را عوض کرد و آمدیم که به شما هم اطلاع بدهیم. ◀️غلامعلی هم از راه رسید تا محمد را دید به او گفت: «محمد دیر به دیر💫 به ما سر می‌زنی؟ دلمان برایت تنگ شده بود.» محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «باید منو ببخشید 🙏اوضاع جبهه اصلاً خوب نیست کارم طوریه که نمی‌شه بچه‌ها رو دست‌تنها بذارم.» وقتی همه دور هم نشستیم، محمد به غلامعلی گفت: «با اجازه‌تون می‌خوام عروسی🌸 رو زودتر برگزار کنم نظرتون چیه؟» غلامعلی گفت: «هر چی نظر خودته بابا.» حرف از روز عروسی💞 و خرید و بقیه چیزها شد. عصمت دست محمد را گرفت و گفت: «محمد، می‌دونم خیلی کارت زیاده، برای خرید با مادرم می‌رم هر چی لازم داشتم،می خرم. محمد خیالش از بابت همه چیز راحت شد☺️ حرف‌هایمان را زدیم و او روز بعد برگشت منطقه. ◀️تاریخ عروسی که مشخص شد به عصمت گفتم: «یه مقداری جهیزیه🔆 از قبل برات جمع کرده بود تا پنج‌شنبه کلی فرصت داریم بقیه رو با هم می‌ریم بازار به انتخاب خودت می‌خریم.» با تعجب گفت: «جهیزیه؟!! نه، اصلاً!. من و محمد دوست نداریم زندگیمون یه زندگی مرفه باشه. هم من، هم محمد تصمیم گرفتیم به کم قانع باشیم و زندگی مشترکمان🔅 را با وسایلی بسیار ساده شروع کنیم. اصل تفاهم داشتنه مادر من! قربونت بشم این‌قدر خودت رو اذیت نکن.» هر موقع حرف خرید جهیزیه می‌شد. بلافاصله می‌گفت: «من جهیزیه نمی‌خوام.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت گل سنبل با محافظ میوه😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥