✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد✨💥
◀️مادرشوهرم با یک سینی و دو استکان چای☕️ تازه دم، آمد دم در اتاقمان، توی راهرو ایستاد. محمد و غلامرضا را صدا زد و گفت: «براتون چای☕️ آوردم.»
◀️محمد از روی چهار پایه آمد پایین, تمام لباسهایش رنگی شده بود. رفتم برایش پارچهای آوردم دستهایش را پاک کرد🔸 نشستیم روی پله اتاق.
همینطور که مشغول چای خوردن شدیم, غلامرضا هم آمد. بعد از کمی مادرشوهرم گفت: «محمد! غلامرضا! بزرگترهای فامیل وقتی شنیدند قراره جشن عروسیهاتون🌟 با هم باشه بهم گفتن: طبق رسم و رسومی که تا الان بوده؛ خوبیت نداره دو برادر توی یک روزجشن عروسیشان🌟 رو بذارن.»
محمد نگاهی به غلامرضا انداخت و گفت: «خب چطوره به فاصله یک روز دو جشن رو بذاریم؟!»🤓
غلامرضا گفت: «خوبه موافقم؛ اما باید به خانوادههای مرضیه و عصمت هم خبر بدیم.»✅
قرار گذاشتیم روز چهارشنبه عروسی غلامرضا باشه فردا پنجشنبه هم عروسی ما.🎉
◀️نقاشی اتاقها که تمام شد، محمد لباسهایش را عوض کرد و آمدیم که به شما هم اطلاع بدهیم.
◀️غلامعلی هم از راه رسید تا محمد را دید به او گفت: «محمد دیر به دیر💫 به ما سر میزنی؟ دلمان برایت تنگ شده بود.»
محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «باید منو ببخشید 🙏اوضاع جبهه اصلاً خوب نیست کارم طوریه که نمیشه بچهها رو دستتنها بذارم.»
وقتی همه دور هم نشستیم، محمد به غلامعلی گفت: «با اجازهتون میخوام عروسی🌸 رو زودتر برگزار کنم نظرتون چیه؟»
غلامعلی گفت: «هر چی نظر خودته بابا.»
حرف از روز عروسی💞 و خرید و بقیه چیزها شد. عصمت دست محمد را گرفت و گفت: «محمد، میدونم خیلی کارت زیاده، برای خرید با مادرم میرم هر چی لازم داشتم،می خرم. محمد خیالش از بابت همه چیز راحت شد☺️ حرفهایمان را زدیم و او روز بعد برگشت منطقه.
◀️تاریخ عروسی که مشخص شد به عصمت گفتم: «یه مقداری جهیزیه🔆 از قبل برات جمع کرده بود تا پنجشنبه کلی فرصت داریم بقیه رو با هم میریم بازار به انتخاب خودت میخریم.»
با تعجب گفت: «جهیزیه؟!! نه، اصلاً!. من و محمد دوست نداریم زندگیمون یه زندگی مرفه باشه. هم من، هم محمد تصمیم گرفتیم به کم قانع باشیم و زندگی مشترکمان🔅 را با وسایلی بسیار ساده شروع کنیم. اصل تفاهم داشتنه مادر من! قربونت بشم اینقدر خودت رو اذیت نکن.»
هر موقع حرف خرید جهیزیه میشد. بلافاصله میگفت: «من جهیزیه نمیخوام.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#راوي :كرامات شهدا
منبع :كتاب 15آيه
يازده سال از شهادت عبدالحسين مي گذشت و بار زندگي و بزرگ كردن چند بچه با حقوق كم، بر دوشم سنگيني مي كرد. نزديك عيد بود و خلاصه من مانده بودم و كلي قرض كه از آشنايان و دوستان گرفته بودم. هرچه سعي به قناعت داشتم، باز هم مشكل قرض ها بسيار خودنمايي مي كرد.
يك روز با دلي پر از غصه رفتم سر خاك عبدالحسين و شروع كردم به درد دل كه: «شما رفتي و من و بچه ها را با يك كوه مشكل تنها گذاشتي. اي كاش يك جوري از دست اين قرض ها راحت مي شدم.»
وقتي از بهشت رضا (ع) باز گشتم، آرامش عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفته بود، گويي چيزي در درونم، مرا به حل مشكلات اميد مي داد. ايام عيد بود كه زنگ خانه به صدا درآمد. پسرم، حسن را فرستادم تا در را باز كند. وقتي برگشت، چهره اش برافروخته شده بود و با لكنت مي گفت: آقا! آقا! وقتي رفتم بيرون، با صحنه اي مواجه شدم كه احساس كردم در اين دنيا نيستم. باورم نمي شد، مقام معظم رهبري از در حياط به داخل تشريف آورده بودند و بعد از آن وارد اتاق شدند.
شوق و حال آن لحظات، واقعاً وصف ناشدني است. نزديك يك ساعت از محضرشان استفاده كرديم و ايشان از خاطرات خود با شهيد برونسي گفتند. به جرأت مي توانم بگويم، در آن لحظات بچه هايم ديگر احساس يتيمي نمي كردند. در ميان حرف ها، صحبت از مشكلات شد و من قضيه ي قرض ها را خدمت ايشان عرض كردم. بسيار راحت تر و زودتر از آن چه فكر مي كردم مسأله حل شد.
شهید برونسی
منبع :كتاب 15 آيه
راوي : همسر شهيد
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و یک✨💥
◀️یک روز که غلامعلی و بچهها هم بودند، حرف جهیزیه را پیش کشیدم. عصمت ناراحت😔 شد وگفت: «من که بهتون گفتم هیچی نمیخوام. آخه چرا اینقدر اصرار میکنید.»
گفتم: «آخه چرا؟»🤔
گفت: «خدا اگه بخواد خودش همه چی بهمون میده.»
گفتم: «به خواهرای بزرگترت جهیزیه دادم این بیعدالتی نیست به تو ندم؟⁉️
گفت: «نه چه بیعدالتی مادر جون!»
خیلی اصرار کردم که برایش وسایلی را تهیه کنم، ولی روی حرفش💐 پافشاری میکرد و میگفت: «جهیزیه نمیخوام.»
داشتیم به روز عروسی نزدیک میشدیم دل توی دلم نبود. سه روز مانده به عروسی💞 به هر خواهش و تمنایی متوسل شدم و وسایلی در حد خیلی جزئی، یک قالیچه شش متری و چند تکه ظرف و ظروف برایش تهیه کردم. ✅وقتی خانه نبود با مادربزرگش میرفتیم بازار، آنها را میخریدم و میگذاشتم گوشه اتاق خیاطی ام.♻️
عصمت که از بیرون آمد بهش گفتم: «باید بریم بازار برای خرید عروسی هر موقع وقت داشتی با هم بریم؟»
گفت: «باشه.»✳️
◀️دو روز دیگر مانده بود به عروسی عصمت، باید به فامیل خبر میدادیم تصمیم گرفتیم از فامیلها و دوستان🔆 نزدیکمان فقط چند نفری را دعوت کنیم.
چهارشنبه عروسی💞 مرضیه بود فاطمه خانم؛ مادر محمد دعوتمان کرده بود. عصمت گفت: «صبح زود میرم پیش مادرشوهرم اگه کاری چیزی دارن برای عروسی مرضیه کمکشان کنم.»🍃
گفتم: «من هم میام.»
گفت: «نه! مادر، شما خودتان کلی کار روی دستتان ریخته. تازه ظهر که برگشتم باید بریم بازار برای خرید عروسی !💐
گفتم : باشه
◀️فردا بعد از اینکه صبحانهاش را خورد رفت آنجا، نزدیکای ظهر بود که برگشت گفت: «مادرشوهرم سبزی 🍀خوردن گرفته بود همه نشستیم دور هم داشتیم سبزیها رو پاک میکردیم که محمد از جبهه آمد.»🌹
گفتم: «به سلامتی.»
عصمت گفت: «امروز محمد میاد دنبال جهیزیه، آخه جهیزیه مرضیه رو هم امروز مییارن.»☺️
گفتم: «مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشین.»
بعد از کمی به عصمت گفتم: «هنوز مغازه
ها تعطیل نشده نمیخوای بریم خرید؟ دیر میشه.»🧐
آماده شد با هم رفتیم بازار، از شب قبل، عصمت به من گفت: «مادر! برا خرید لباسای عروسی🌹 چقدر پول لازمه؟»
گفتم: «یه چادر مشکی این قیمت...، یه چادر سفید گلدار این قیمت...، لباس این قیمت...» سرانگشتی برایش حساب کردم چقدر پول لازم داریم.
◀️از بازار یک چادر مشکی و یک چادر سفید انتخاب کرد. گفت: «دیگه چیزی احتیاج ندارم.»🌻
وقتی به خانه رسیدیم گفتم: «پس لباس شب عروسیت چی؟»
گفت: «دوست دارم اون پارچهٔ سفید قلابهدوزی رو که از مکه🌾 آوردی برام بدوزی.»
گفتم: «خوبه! باشه دخترم، میدوزمِش.»🍃🌸🍃
ادامه دارد.........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواستم بگم حاج_قاسم فدات بشه آقا چرا نگرانی؟😔
سردار_سلیمانی💔
@shahidabad313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و دو✨💥
◀️لباسها و چادر عروسی عصمت را خودم دوختم✅ میخواستم چادرش را آماده کنم. برای اندازهگیری، پارچه را روی سرش انداختم و نشستم که پارچه را برش بزنم وقتی قیچی ✂️را بر روی پارچه گذاشتم، عصمت ذکرهایی میخواند.
سرم را بالا گرفتم و با تعجب گفتم: «چی میخونی؟»
گفت: «دعای شهادت.»🙏
گفتم: «چرا شهادت؟»
گفت: «یعنی من لیاقت دارم زیر این چادر شهید بشم؟»🤔
◀️یک لحظه سکوت کردم، دوباره شروع کرد به دعا خواندن. دستم کند شده بود، آرام آرام پارچه 🌿را برش می زدم و به دعا خواندش گوش می دادم، معنی ذکر و دعایی را که خواند متوجه نشدم؛ اما وقتی گفت برای شهادت دعا میکنم، خیلی خوشحال شدم.☺️
◀️عصر آن روز محمد با دوستانش آمد دنبال جهیزیه، وسایل را در ماشین🚚 گذاشتند. علیرضا آب خنک تعارفشان کرد. محمد آمد توی حیاط، از من و غلامعلی خیلی تشکر🙏 کرد. بعد از کمی من و عصمت همراه محمد به خانهشان رفتیم.
◀️جهیزیهٔ عصمت و مرضیه را با خوشحالی در اتاقهایشان چیدند✅ خانوادهٔ مرضیه هم بودند بعد از کمی، فاطمه خانم و مادرش دو صندلی گذاشتند وسط حیاط، حیاط بزرگی داشتند. تعدادمان به هفت نفر هم نمیرسید. صدیقه خانم دست محمد و غلامرضا را گرفت و کنار هم روی صندلی نشاند. مادربزرگِ محمد، حنا 💫خریده بود. میگفت: «باید به دست و پای پسرام حنا بزنم. آخه امشب دَس رَزونِه!»
◀️وقتی محمد و غلامرضا با آن چهرههایی که از گرمای آفتاب 🌝سوخته بود کنار هم روی صندلی نشستند، خستگی در چهرههایشان کاملاً نمایان بود. هر دو برادر رسم و رسومی را که به طور معمول باید انجام میشد نپذیرفتند. آنقدر در جبهه حضور داشتند که وقتی به یاد شهادت 🥀رفقایشان میافتادند، به ما میگفتند: «این مراسم نیاز نیست برگزار بشه.»
◀️مادربزرگ برایشان اشعار محلی دزفولی میخواند. ما دست میزدیم 👏و صلوات میفرستادیم. بچهها هم میچرخیدند و ذوق کرده بودند. عصمت و مرضیه از آن دور کنار اتاقشان ایستاده بودند و ما را تماشا 😍میکردن مادربزرگ یک ظرف آورد، حنا را ریخت توی ظرف🥣فاطمه خانم با یک پارچ آب میریخت روی دست مادربزرگ، او هم با دستش حنا را ورز میداد و برای محمد و غلامرضا آرزوی خوشبختی ❤️میکرد. ◀️وقتی حنا آماده شد، چون فاطمه خانم دوست داشت این مراسم طبق رسم و رسوم انجام بشود، هم او و هم مادربزرگ ظرف حنا🌸 را گرفتند و ایستادند جلوی محمد و غلامرضا، که به دست و پایشان حنا بزنند. محمد و غلامرضا نگاهی به همدیگر انداختند، گفتند: «نه! اصلاً امکان نداره.»⭕️
◀️مادربزرگ خیلی دلش میخواست به دست و پای محمد و غلامرضا حنا بزند؛ اما محمد و غلامرضا با شوخی و خنده😁 کاری کردند که ما هم بیخیال برگزاری این مراسم شدیم.
مادربزرگ خیلی اصرار کرد؛ اما راضی نشدند🔹 مادربزرگ بچهها را صدا کرد. نشست توی حیاط بچهها را دور خودش جمع کرد و برایشان شعر میخواند. بچهها هم با خوشحالی آستین لباسشان را بالا زده بودند و بیصبرانه منتظر بودند تا به دستشان حنا بزند.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️