eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 عشق بود و جبهه بود و جنگ بود عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد مادری فرزند خود را هدیه کرد در شبی که اشکمان چون رود شد یک نفر از بین ما مفقود شد آنکه که سر دارد به سامان می رسد آنکه که جان دارد به جانان می رسد دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت بی سر و جان تا لقاءالله رفت زندگیمان در مسیر تیر بود خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود آنکه خود را مرد میدان فرض کرد آمد از این نقطه طی الارض کرد هر که گِرد شعله چون پروانه است پیکر صدپاره اش بر شانه است تن به خاک و بوی یاسش می رسد بوی باروت از لباسش می رسد دشمن افکنهای بی نام و نشان پوکه ی خونین شده تسبیحشان کار هرکس نیست این دیوانگی پیله وا می ماند از پروانگی. هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و شش✨💥 ◀️میوه‌هایی که جلویمان گذاشته بود را تعارف کرد و بعد آمد دنبالت. ایستاد دم در شوادون و صدایت😊 ‌می‌زد: «عصمت! عصمت! دخترم بیا بالا، مهمان داریم.» ◀️بعد از کمی که از پله‌ها آمدی بالا، از جایم نیم خیز شده بودم که زودتر ببینمت. با یک لباس ساده🍃 و یک روسری گلدار🌸 آمدی و سلام کردی کنارمان نشستی. مادرم به تو نگاه می‌کرد، تو به مادرم؛ هر دو نگاهتان به هم گره خورده بود. سرت را پایین😔 انداختی همه سکوت کرده بودیم. یکی دو بار سرت را بلند کردی و به مادرم نگاه می‌کردی، دوباره سرت را پایین می‌انداختی‼️ انگار چیزی می‌خواستی بگویی بالأخره بعد از چند لحظه وقتی سکوتت را شکستی و به مادرم گفتی: «خانم ، من شما رو یه جایی ندیدم؟🤔 چهرهٔ شما برای من خیلی آشناست.» مادرم سرش را تکان داد و گفت: «دخترم احتمالاً من هم شما رو دیدم؛ اما کجا؟! نمی‌دانم!»🧐 ◀️زن‌برادرم با دستش پای مادرم را تکان می‌داد و مدام در گوشش می‌گفت: «این برای محمد خیلی خوبه✅ مادرجان، قرار خواستگاری بذار بیایم زودتر آقا محمد رو بیاریم.» ◀️من هم از همان اول که از در وارد شدی به دلم نشستی☺️ با ایما و اشاره به مادرم می‌گفتم: «خوبه، قرار بعدی رو بذار.» اما مادرم هیچی نگفت من و زن‌برادرم تعجب😳 کردیم یادته من از محمد تعریف می‌کردم زن‌برادرم هم تأیید می‌کرد؛ اما شغلش🔹 را نگفتیم. وقتی نظرت را پرسیدیم گفتی: «خیلی برام مهمه اگر یک لقمه نان با او می‌خورم از دست رنج خودش و حلال باشه پول مهم نیست مهم اعتقاد آدم‌هاست.»✨🌟✨ مادرم دوباره نگاهت کرد لبخند زدی وقتی از خانه آمدیم بیرون؛ من و زن‌برادرم به مادرم گفتیم: «خوب بود پس چرا قرار خواستگاری بعدی رو نذاشتی ⁉️که محمد رو بیاریم ببیندش؟» مکثی کرد و گفت: «فعلاً صبر کنید. حالا حالاها برای محمد زوده که زن بگیره.»🔅 این حرف رو می‌گفت؛ اما شاید برای حرف نزدنش دلیلی داشت، ولی ته دلش به این وصلت راضی✅ بود. از چهره‌اش که برای اولین بار تو را دید این را فهمیدم؛ اما چیزی نمی‌گفت، وقتی برگشتیم، محمد توی حیاط نشسته بود و به موتورش 🏍ور می‌رفت. داشت آماده می‌شد که برود جبهه. ما را که دید، دست‌هایش را با یک پارچه تمیز کرد و آمد طرفمان.🌿 مادرم گفت: «خیلی خانوادهٔ خوبی هستن. دختر هم، دختر محجوب و کم حرفی‌هست، اما... اما... عینک🤓 روی چشمش بود! بذار یه چند جا دیگه هم برم برات خواستگاری ،فامیل و همسایه‌ها هم دختر زیاد دارن.»🔅 محمد مکثی کرد و گفت: «فقط همین! این مورد جزئی، دلیل نمی‌شه، اصلاً منطقی نیست.🤔 شما دلت می‌خواد چند جای دیگه هم بری، من از تصمیمی که گرفتم منصرف نمی‌شم. پدر و مادر عصمت 🌸خیلی مذهبی و زحمت‌کش هستند. وقتی دختری توی همچین خانواده‌ای بزرگ شده چه دلیلی برای مخالفت هست؟🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و هفت✨💥 ◀️مادرم هیچی نمی‌گفت، محمد ادامه می‌داد و نشست به تعریف کردن از تو و خانواده‌ات💐 مادرم چادرش را از سرش در آورد و رفت داخل اتاق ، محمد هم رفت دنبالش و گفت: «یه جواب ازت می‌خوام واقعاً قبول نمی‌کنی!»🤔 باز هم چیزی نگفت، محمد رفت و از توی اتاقش کوله پشتی‌اش را آورد و بند پوتین‌هایش را با ناراحتی😔 می‌بست. مادرم رفت کنارش ایستاد و گفت: «کجا داری می‌ری؟ مگه چی گفتم! خیلی هم دختر خوبیه! ولی دلم می‌خواد همسرت از دخترای فامیل باشه.»🧐 اینجا بود که فهمیدم مادرم دنبال بهانه است. محمد گفت: «می‌رم جبهه دیگه بر نمی‌گردم.»😏 ◀️مادرم با عجله رفت دنبالش، محمد موتورش را روشن کرد. مادرم چند قدمی با عجله برداشت و گفت: «نرو مادر، صبر کن برایت توضیح می‌دم.»🔆 اما محمد گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود رفت جبهه و دو سه هفته گذشت هیچ خبری از او نداشتیم❗️ هر روز که مادرم از خواب بیدار می‌شد، می‌رفت دم در اتاق محمد، تا ببیند شب از جبهه برگشته یا نه، یک روز دلش❣ تاب نیاورد طاقتش سر آمده بود چادرش را سر کرد. رفت دنبالش. گفتم: «کجا؟» گفت : دارم می‌رم سپاه، به یکی از دوستای محمد بگم من با ازدواجت💞 موافقم، برگرد.» ◀️حرف صدیقه خانم که به اینجا رسید گفت: «می‌دونم از دست مادرم 🧕دلخوری» گفتم: «نه! اصلاً، هر مادری به فکر خوشبختی بچه‌هاشه.»✅ گفت: «حالا با دیدن این همه مهربونیت اهمیت دادنت به نماز، دعا، مطالعه، احترام به دیگران و خصوصاً احترام به پدر و مادرم🌟 باعث شده نظر مادرم در خصوص مخالفتش برگرده. حتی مادرم از محمد عذرخواهی 💫کرد و بهش گفت: «من به خاطر یه دلیل کم ارزش مخالفت کردم؛ اما عمق وجود این دختر رو نشناختم که چقدر با ایمان و مهربونه.»☺️ محمد ادامه داد: «کارم این بود که با چند نفر از بچه‌ها توی منطقه با موتور🏍 می‌رفتم گشتی می‌زدیم و دوباره برمی‌گشتیم پیش بچه‌ها، یک روز که برگشتم یکی از بچه‌ها🍃 بدو بدو آمد طرفم هنوز موتورم را خاموش نکرده بودم. زد روی شانه‌ام و گفت: «محمد! مادرت بهم سپرده تو رو بفرستم دزفول.»🌺 گفتم: «برای چی؟ اتفاقی افتاده؟» خندید و گفت: «خب دیگه.» گفتم: «بگو ببینم چرا داری طفره می‌ری؟»❓ گفت: «داداش داری داماد می‌شی! مادرت با ازدواجت 💞موافقت کرده.» صورتم را بوسید. خیلی خوشحال شدم؛ اما به رویم نمی‌آوردم. از فرمانده اجازهٔ مرخصی گرفتم. سوار ماشین یکی از رزمنده‌ها شدم و برگشتم دزفول.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
🌷🌷🌷 مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: «توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟». مادر می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!». بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این ‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. 🌸 ✨حضرت آیت‌الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. میفرمایند: «قرآن خودت رو بردار و بخوان!». مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. 🌸 آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».🌷🌷🌷 🌹شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سید الشهدا🌹 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و هشت✨💥 ◀️وقتی رسیدم انگار مادرم می‌دانست که من در راهم، چادرش ♦️سرش بود تا از راه برسم، زنگ در را که زدم در را باز کرد. سلام کردم دستم را گرفت و مرا در آغوش 😘کشید و گفت: «چقدر باید منتظرم بذاری، می‌دونی به چند نفر از دوستانت سپردم که تو رو برگردونن.»‼️ با شوخی بهم گفت: «اگه دختر مردم ازدواج می‌کرد، تقصیر من نبود، خودت نمی اومدی‌ ها!»😉 من هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «حالا کی بریم. من باید برگردم منطقه، فرصت ندارم.»✨ مادرم گفت: «حالا بیا عرقت خشک بشه تازه از راه رسیدی. با همین لباسای جبهه!.»🤓 گفتم: «آره یکی دو روز دیگه عملیات داریم. نمی‌شه بمونم.» ◀️صدیقه و زن‌برادرم را صدا زد. آن‌ها هم آماده شدند و با هم راه افتادیم. از سر خیابان تاکسی 🚖گرفتم و سوار شدیم. توی راه مادرم گفت: «محمد دست خالی بریم خانهٔ مردم؟»🤔 به راننده تاکسی گفتم: «آقا همین جا یه ترمز بزن، الان میام.» رفتم یک جعبه شیرینی 🍰گرفتم و برگشتم. از ماشین که پیاده شدیم، مادرم با چادرش سر و صورت خاکی‌ام ⚡️را تمیز می‌کرد. با دستش خاک بلوز و شلوارم را می‌تکاند. خم شد که پوتین‌هایم✨ را تمیز کند، دستش را گرفتم و بلندش کردم. گفتم: «مادر، همه می‌دونن جنگه! خودت رو اذیت نکن.»🌻 نگاهی به محمد انداختم و گفتم: «پس علت اینکه بعد از چند روز دوباره برگشتید این بود؟»👌 محمد گفت: «آره، اینم قصهٔ خواستگاری ماست.» ◀️بعد از مدتی کم‌کم آماده شدیم ماشین گرفتیم و رفتیم، مراسم عقدکنان💍 غلامرضا هم مثل من خیلی ساده برگزار شد. برگشتنی محمد بهم گفت: «در نبود ما شرایط رو باید تحمل کنید.»✅ گفتم: «شرایط برای همه وجود داره. چیز عجیبی نیست. مرضیه دختر عاقلیه، فهمیده‌اس. درسته شانزده سالشه و هنوز درسش تموم نشده؛ اما از حرف زدنش فهمیدم شرایط رو درک می‌کنه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و نه✨💥 ◀️محمد فردا به منطقه برگشت. 15روز از مراسم عقدش 💍گذشته بود از صبح زود عصمت از خواب بلند شد و کارهای خانه را انجام داد. لباس‌هایش را اتو کرد و پوشید. روسری گلداری🌸 را که خیلی دوستش داشت سر کرد و جلوی آینه ایستاد و گره‌اش را با خوشحالی☺️ می‌بست. حس کردم از آن روزهایی است که منتظر آمدن محمد است. تا از توی آینه مرا دید گفت: «دارم می‌رم بسیج، از اونجا هم می‌رم خانهٔ پدرشوهرم، محمد داره میاد.»😇 گفتم: «به سلامتی. بهش سلام برسون.» ◀️غروب آن روز به همراه محمد برگشت نشستیم توی‌حیاط ، من که داشتم با محمد حرف می‌زدم، رفت لباس‌هایش را عوض کرد. با یک ظرف میوه 🍎آمد و کنار محمد نشست. مشغول پوست گرفتن میوه شد و به محمد تعارف کرد. عصمت🌸 گفت: «مادر، راستی امروز که رفته بودم خانهٔ پدرشوهرم، تاریخ عروسی من و مرضیه مشخص شد.» گفتم: «به مبارکی!»✨👏 ◀️عصمت نگاهی به محمد انداخت و گفت: «تصمیم گرفتیم زودتر مراسم عروسی برگزار بشه آخه محمد باید به بقیه کارهاش برسه.»☺️ اونجا که بودیم مادرشوهرم با تعجب پرسید: «غلامرضا چی؟»🤔 محمد بهش گفت: «نگران‌ نباش مادر مرخصی می‌گیرم جشن عروسی‌ها رو می‌ذاریم پنج‌شنبه همین هفته توی یک روز.» ◀️غلامرضا که از بیرون آمد در حضور پدرشوهرم وقت عروسی را تعیین کردیم مادرشوهرم گفت: «ما اصلاً آمادگی نداریم اینم شد🧐 عروسی؟! هول هولکی.» محمد خندید و گفت: «عروسی ما جنگیه دیگه مگه نه؟!»🙃 من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم.... مادرشوهرم اخم‌هایش🤨 توی هم رفت دوست داشت برای عروسی‌مان سنگ تمام بگذارد. محمد و غلامرضا بلند شدند و وسایل اتاق‌هایشان را بیرون ریختند و شروع کردند به نقاشیِ دیوارها.🦋 غلامرضا اتاق خودش را نقاشی می‌کرد، محمد هم اتاق ما را، درست و حسابی مشغول شده بودیم. رفتم کنار محمد، هر چی اصرار کردم کمکش کنم اجازه نداد گفت: «تو بمون پیش مادرم.»☘ برس رنگ‌آمیزی را روی دیوار می‌کشید و از سرودهای اعزام می‌خواند. غلامرضا هم از آن اتاق گاهی همراهی‌اش می‌کرد. 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️