eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و پنج✨💥 ◀️امروز عقدکنان غلامرضا بود همه دور هم جمع شدیم. پدر و مادر محمد، خواهرش، مادربزرگ و دایی‌ها، غلامعلی و علی، زن و بچه‌هایشان. خانه شلوغ شده بود.🌟✨ ◀️من و محمد نشسته بودیم کنار هم و حرف می‌زدیم. صدیقه‌ خانم آمد نشست کنارم و گفت: «دلت نمی‌خواد از شوهرت بیشتر بدونی؟»🤓 گفتم: «چرا دوست دارم بدونم خودش که هیچی نمی‌گه.» نگاهی به محمد انداخت و با لبخند گفت: «محمد 19 ساله✳️ بود که به همراه چند نفر از دوستانش به سپاه دزفول رفت و با توجه به سابقه‌ای که در دوران انقلاب و فعالیت‌هایی که در مسجد🕌 محله‌مان داشت در آنجا مشغول خدمت شد. خانه و زندگی‌اش شده بود سپاه و انجام امور فرهنگی برای حفظ دستاوردهای انقلاب🔆 یک روز به او خبر رسید که باید به جبهه اعزام بشه. مادرم وقتی دید لباس‌هایش را پوشیده و با عجله بند پوتینش را می بندد، آمد توی حیاط سر راهش را گرفت و گفت: «چی شده محمد! کجا؟»⁉️ گفت: «می‌رم سپاه.» مادرم گفت: «برو خدا نگهدارت.» تا دم در همراه محمد رفت و قدم به قدم نگاهش می‌کرد تا راهی شد.✔️ ◀️محمد، چند باری به شهر می‌آمد و به ما سر می‌زد. روزهایی را هم که در شهر بود به محل کارش 🔸می‌رفت. اهل خانه کمتر او را می‌دیدند. یک روز که از سر کار برگشت معلوم بود یک چیزی می‌خواهد بگوید؛ اما نمی‌گفت. ◀️تا اینکه بعد از مدتی کنار مادرم نشست سرش را پایین انداخت و مِن و مِن کُنان😥 گفت: «با چند نفر از دوستانم دور هم نشسته بودیم که صحبت به ازدواج کشید.»😌 یکی از آن‌ها گفت: «محمد نمی‌خوای ازدواج کنی؟» خندیدم و گفتم: «تو فکرش ✅هستم.» علی ذبیحی که همکلاس و هم‌رزمم بود گفت: «من خانواده‌ای رو می‌شناسم که از همه لحاظ مورد تأییدن👌پسرشان یکی از بچه‌های ذخیره سپاهه, یه خواهر داره که خیلی محجبه و مؤمنه برو ببین ان‌شاءالله قسمت چی می‌شه!» بعد از کمی سکوت به مادرم گفت: «مادر، نشانی منزلشان را بهم داده, می‌شه از نزدیک بری با این خانواده بیشتر آشنا بشی؟»❓ مادرم گفت: «برادرت غلامرضا از تو بزرگتره. اول غلامرضا، بعد تو مادر، عجله‌ات چیه؟»🧐 محمد گفت: «مادر، من که معلوم نیست تا کی زنده باشم. شاید همین فردا شهید🌷 شدم. اونوقت غصه‌ات نمی‌شه؟» مادرم کلی خندید و قبول کرد. از روی نشانی که محمد داد آمدیم خواستگاری‌ات💐 در زدیم. مادرت در را باز کرد و تعارفمان کرد توی هال نشستیم روبه روی شوادون خانه‌تان. ◀️مادرت بعد از خوشامدگویی کنارمان نشست مادرم گفت: «برای امر خیر خدمت رسیدیم عصمت🌸 دختر خانمتون هست ببینیمش؟» مادرت لبخندی زد و گفت: «بله الان صدایش می‌زنم روزه گرفته، چون هوا گرمه با خواهرش رفته شوادون.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 عشق بود و جبهه بود و جنگ بود عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد مادری فرزند خود را هدیه کرد در شبی که اشکمان چون رود شد یک نفر از بین ما مفقود شد آنکه که سر دارد به سامان می رسد آنکه که جان دارد به جانان می رسد دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت بی سر و جان تا لقاءالله رفت زندگیمان در مسیر تیر بود خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود آنکه خود را مرد میدان فرض کرد آمد از این نقطه طی الارض کرد هر که گِرد شعله چون پروانه است پیکر صدپاره اش بر شانه است تن به خاک و بوی یاسش می رسد بوی باروت از لباسش می رسد دشمن افکنهای بی نام و نشان پوکه ی خونین شده تسبیحشان کار هرکس نیست این دیوانگی پیله وا می ماند از پروانگی. هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و شش✨💥 ◀️میوه‌هایی که جلویمان گذاشته بود را تعارف کرد و بعد آمد دنبالت. ایستاد دم در شوادون و صدایت😊 ‌می‌زد: «عصمت! عصمت! دخترم بیا بالا، مهمان داریم.» ◀️بعد از کمی که از پله‌ها آمدی بالا، از جایم نیم خیز شده بودم که زودتر ببینمت. با یک لباس ساده🍃 و یک روسری گلدار🌸 آمدی و سلام کردی کنارمان نشستی. مادرم به تو نگاه می‌کرد، تو به مادرم؛ هر دو نگاهتان به هم گره خورده بود. سرت را پایین😔 انداختی همه سکوت کرده بودیم. یکی دو بار سرت را بلند کردی و به مادرم نگاه می‌کردی، دوباره سرت را پایین می‌انداختی‼️ انگار چیزی می‌خواستی بگویی بالأخره بعد از چند لحظه وقتی سکوتت را شکستی و به مادرم گفتی: «خانم ، من شما رو یه جایی ندیدم؟🤔 چهرهٔ شما برای من خیلی آشناست.» مادرم سرش را تکان داد و گفت: «دخترم احتمالاً من هم شما رو دیدم؛ اما کجا؟! نمی‌دانم!»🧐 ◀️زن‌برادرم با دستش پای مادرم را تکان می‌داد و مدام در گوشش می‌گفت: «این برای محمد خیلی خوبه✅ مادرجان، قرار خواستگاری بذار بیایم زودتر آقا محمد رو بیاریم.» ◀️من هم از همان اول که از در وارد شدی به دلم نشستی☺️ با ایما و اشاره به مادرم می‌گفتم: «خوبه، قرار بعدی رو بذار.» اما مادرم هیچی نگفت من و زن‌برادرم تعجب😳 کردیم یادته من از محمد تعریف می‌کردم زن‌برادرم هم تأیید می‌کرد؛ اما شغلش🔹 را نگفتیم. وقتی نظرت را پرسیدیم گفتی: «خیلی برام مهمه اگر یک لقمه نان با او می‌خورم از دست رنج خودش و حلال باشه پول مهم نیست مهم اعتقاد آدم‌هاست.»✨🌟✨ مادرم دوباره نگاهت کرد لبخند زدی وقتی از خانه آمدیم بیرون؛ من و زن‌برادرم به مادرم گفتیم: «خوب بود پس چرا قرار خواستگاری بعدی رو نذاشتی ⁉️که محمد رو بیاریم ببیندش؟» مکثی کرد و گفت: «فعلاً صبر کنید. حالا حالاها برای محمد زوده که زن بگیره.»🔅 این حرف رو می‌گفت؛ اما شاید برای حرف نزدنش دلیلی داشت، ولی ته دلش به این وصلت راضی✅ بود. از چهره‌اش که برای اولین بار تو را دید این را فهمیدم؛ اما چیزی نمی‌گفت، وقتی برگشتیم، محمد توی حیاط نشسته بود و به موتورش 🏍ور می‌رفت. داشت آماده می‌شد که برود جبهه. ما را که دید، دست‌هایش را با یک پارچه تمیز کرد و آمد طرفمان.🌿 مادرم گفت: «خیلی خانوادهٔ خوبی هستن. دختر هم، دختر محجوب و کم حرفی‌هست، اما... اما... عینک🤓 روی چشمش بود! بذار یه چند جا دیگه هم برم برات خواستگاری ،فامیل و همسایه‌ها هم دختر زیاد دارن.»🔅 محمد مکثی کرد و گفت: «فقط همین! این مورد جزئی، دلیل نمی‌شه، اصلاً منطقی نیست.🤔 شما دلت می‌خواد چند جای دیگه هم بری، من از تصمیمی که گرفتم منصرف نمی‌شم. پدر و مادر عصمت 🌸خیلی مذهبی و زحمت‌کش هستند. وقتی دختری توی همچین خانواده‌ای بزرگ شده چه دلیلی برای مخالفت هست؟🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و هفت✨💥 ◀️مادرم هیچی نمی‌گفت، محمد ادامه می‌داد و نشست به تعریف کردن از تو و خانواده‌ات💐 مادرم چادرش را از سرش در آورد و رفت داخل اتاق ، محمد هم رفت دنبالش و گفت: «یه جواب ازت می‌خوام واقعاً قبول نمی‌کنی!»🤔 باز هم چیزی نگفت، محمد رفت و از توی اتاقش کوله پشتی‌اش را آورد و بند پوتین‌هایش را با ناراحتی😔 می‌بست. مادرم رفت کنارش ایستاد و گفت: «کجا داری می‌ری؟ مگه چی گفتم! خیلی هم دختر خوبیه! ولی دلم می‌خواد همسرت از دخترای فامیل باشه.»🧐 اینجا بود که فهمیدم مادرم دنبال بهانه است. محمد گفت: «می‌رم جبهه دیگه بر نمی‌گردم.»😏 ◀️مادرم با عجله رفت دنبالش، محمد موتورش را روشن کرد. مادرم چند قدمی با عجله برداشت و گفت: «نرو مادر، صبر کن برایت توضیح می‌دم.»🔆 اما محمد گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود رفت جبهه و دو سه هفته گذشت هیچ خبری از او نداشتیم❗️ هر روز که مادرم از خواب بیدار می‌شد، می‌رفت دم در اتاق محمد، تا ببیند شب از جبهه برگشته یا نه، یک روز دلش❣ تاب نیاورد طاقتش سر آمده بود چادرش را سر کرد. رفت دنبالش. گفتم: «کجا؟» گفت : دارم می‌رم سپاه، به یکی از دوستای محمد بگم من با ازدواجت💞 موافقم، برگرد.» ◀️حرف صدیقه خانم که به اینجا رسید گفت: «می‌دونم از دست مادرم 🧕دلخوری» گفتم: «نه! اصلاً، هر مادری به فکر خوشبختی بچه‌هاشه.»✅ گفت: «حالا با دیدن این همه مهربونیت اهمیت دادنت به نماز، دعا، مطالعه، احترام به دیگران و خصوصاً احترام به پدر و مادرم🌟 باعث شده نظر مادرم در خصوص مخالفتش برگرده. حتی مادرم از محمد عذرخواهی 💫کرد و بهش گفت: «من به خاطر یه دلیل کم ارزش مخالفت کردم؛ اما عمق وجود این دختر رو نشناختم که چقدر با ایمان و مهربونه.»☺️ محمد ادامه داد: «کارم این بود که با چند نفر از بچه‌ها توی منطقه با موتور🏍 می‌رفتم گشتی می‌زدیم و دوباره برمی‌گشتیم پیش بچه‌ها، یک روز که برگشتم یکی از بچه‌ها🍃 بدو بدو آمد طرفم هنوز موتورم را خاموش نکرده بودم. زد روی شانه‌ام و گفت: «محمد! مادرت بهم سپرده تو رو بفرستم دزفول.»🌺 گفتم: «برای چی؟ اتفاقی افتاده؟» خندید و گفت: «خب دیگه.» گفتم: «بگو ببینم چرا داری طفره می‌ری؟»❓ گفت: «داداش داری داماد می‌شی! مادرت با ازدواجت 💞موافقت کرده.» صورتم را بوسید. خیلی خوشحال شدم؛ اما به رویم نمی‌آوردم. از فرمانده اجازهٔ مرخصی گرفتم. سوار ماشین یکی از رزمنده‌ها شدم و برگشتم دزفول.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
🌷🌷🌷 مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: «توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟». مادر می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!». بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این ‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. 🌸 ✨حضرت آیت‌الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. میفرمایند: «قرآن خودت رو بردار و بخوان!». مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. 🌸 آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».🌷🌷🌷 🌹شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سید الشهدا🌹 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا