✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت و هفت✨💥
◀️مادرم هیچی نمیگفت، محمد ادامه میداد و نشست به تعریف کردن از تو و خانوادهات💐 مادرم چادرش را از سرش در آورد و رفت داخل اتاق ، محمد هم رفت دنبالش و گفت: «یه جواب ازت میخوام واقعاً قبول نمیکنی!»🤔
باز هم چیزی نگفت، محمد رفت و از توی اتاقش کوله پشتیاش را آورد و بند پوتینهایش را با ناراحتی😔 میبست. مادرم رفت کنارش ایستاد و گفت: «کجا داری میری؟ مگه چی گفتم! خیلی هم دختر خوبیه! ولی دلم میخواد همسرت از دخترای فامیل باشه.»🧐
اینجا بود که فهمیدم مادرم دنبال بهانه است. محمد گفت: «میرم جبهه دیگه بر
نمیگردم.»😏
◀️مادرم با عجله رفت دنبالش، محمد موتورش را روشن کرد. مادرم چند قدمی با عجله برداشت و گفت: «نرو مادر، صبر کن برایت توضیح میدم.»🔆
اما محمد گوشش به این حرفها بدهکار نبود رفت جبهه و دو سه هفته گذشت هیچ خبری از او نداشتیم❗️ هر روز که مادرم از خواب بیدار میشد، میرفت دم در اتاق محمد، تا ببیند شب از جبهه برگشته یا نه، یک روز دلش❣ تاب نیاورد طاقتش سر آمده بود چادرش را سر کرد. رفت دنبالش. گفتم: «کجا؟»
گفت : دارم میرم سپاه، به یکی از دوستای محمد بگم من با ازدواجت💞 موافقم، برگرد.»
◀️حرف صدیقه خانم که به اینجا رسید گفت: «میدونم از دست مادرم 🧕دلخوری»
گفتم: «نه! اصلاً، هر مادری به فکر خوشبختی بچههاشه.»✅
گفت: «حالا با دیدن این همه مهربونیت اهمیت دادنت به نماز، دعا، مطالعه، احترام به دیگران و خصوصاً احترام به پدر و مادرم🌟 باعث شده نظر مادرم در خصوص مخالفتش برگرده. حتی مادرم از محمد عذرخواهی 💫کرد و بهش گفت: «من به خاطر یه دلیل کم ارزش مخالفت کردم؛ اما عمق وجود این دختر رو نشناختم که چقدر با ایمان و مهربونه.»☺️
محمد ادامه داد: «کارم این بود که با چند نفر از بچهها توی منطقه با موتور🏍 میرفتم گشتی میزدیم و دوباره برمیگشتیم پیش بچهها، یک روز که برگشتم یکی از بچهها🍃 بدو بدو آمد طرفم هنوز موتورم را خاموش نکرده بودم. زد روی شانهام و گفت: «محمد! مادرت بهم سپرده تو رو بفرستم دزفول.»🌺
گفتم: «برای چی؟ اتفاقی افتاده؟»
خندید و گفت: «خب دیگه.»
گفتم: «بگو ببینم چرا داری طفره میری؟»❓
گفت: «داداش داری داماد میشی! مادرت با ازدواجت 💞موافقت کرده.»
صورتم را بوسید. خیلی خوشحال شدم؛ اما به رویم نمیآوردم. از فرمانده اجازهٔ مرخصی گرفتم. سوار ماشین یکی از رزمندهها شدم و برگشتم دزفول.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید: «توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟».
مادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
پسر میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد. قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن.
خبر میپیچد. پسر دیگرش این را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته میشود. 🌸
✨حضرت آیتالله نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
میفرمایند: «قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
مادر شهید شروع میکند به خواندن؛ بدون غلط. 🌸
آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند: «جاهایی که نمیتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».🌷🌷🌷
🌹شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده
لشکر 10 سید الشهدا🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت و هشت✨💥
◀️وقتی رسیدم انگار مادرم میدانست که من در راهم، چادرش ♦️سرش بود تا از راه برسم، زنگ در را که زدم در را باز کرد. سلام کردم دستم را گرفت و مرا در آغوش 😘کشید و گفت: «چقدر باید منتظرم بذاری، میدونی به چند نفر از دوستانت سپردم که تو رو برگردونن.»‼️
با شوخی بهم گفت: «اگه دختر مردم ازدواج میکرد، تقصیر من نبود، خودت نمی اومدی ها!»😉
من هم خندهام گرفته بود. گفتم: «حالا کی بریم. من باید برگردم منطقه، فرصت ندارم.»✨
مادرم گفت: «حالا بیا عرقت خشک بشه تازه از راه رسیدی. با همین لباسای جبهه!.»🤓
گفتم: «آره یکی دو روز دیگه عملیات داریم. نمیشه بمونم.»
◀️صدیقه و زنبرادرم را صدا زد. آنها هم آماده شدند و با هم راه افتادیم. از سر خیابان تاکسی 🚖گرفتم و سوار شدیم. توی راه مادرم گفت: «محمد دست خالی بریم خانهٔ مردم؟»🤔
به راننده تاکسی گفتم: «آقا همین جا یه ترمز بزن، الان میام.»
رفتم یک جعبه شیرینی 🍰گرفتم و برگشتم. از ماشین که پیاده شدیم، مادرم با چادرش سر و صورت خاکیام ⚡️را تمیز میکرد. با دستش خاک بلوز و شلوارم را میتکاند. خم شد که پوتینهایم✨ را تمیز کند، دستش را گرفتم و بلندش کردم. گفتم: «مادر، همه میدونن جنگه! خودت رو اذیت نکن.»🌻
نگاهی به محمد انداختم و گفتم: «پس علت اینکه بعد از چند روز دوباره برگشتید این بود؟»👌
محمد گفت: «آره، اینم قصهٔ خواستگاری ماست.»
◀️بعد از مدتی کمکم آماده شدیم ماشین گرفتیم و رفتیم، مراسم عقدکنان💍 غلامرضا هم مثل من خیلی ساده برگزار شد.
برگشتنی محمد بهم گفت: «در نبود ما شرایط رو باید تحمل کنید.»✅
گفتم: «شرایط برای همه وجود داره. چیز عجیبی نیست. مرضیه دختر عاقلیه، فهمیدهاس. درسته شانزده سالشه و هنوز درسش تموم نشده؛ اما از حرف زدنش فهمیدم شرایط رو درک میکنه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت و نه✨💥
◀️محمد فردا به منطقه برگشت. 15روز از مراسم عقدش 💍گذشته بود از صبح زود عصمت از خواب بلند شد و کارهای خانه را انجام داد. لباسهایش را اتو کرد و پوشید. روسری گلداری🌸 را که خیلی دوستش داشت سر کرد و جلوی آینه ایستاد و گرهاش را با خوشحالی☺️ میبست. حس کردم از آن روزهایی است که منتظر آمدن محمد است.
تا از توی آینه مرا دید گفت: «دارم میرم بسیج، از اونجا هم میرم خانهٔ پدرشوهرم، محمد داره میاد.»😇
گفتم: «به سلامتی. بهش سلام برسون.»
◀️غروب آن روز به همراه محمد برگشت نشستیم تویحیاط ، من که داشتم با محمد حرف میزدم، رفت لباسهایش را عوض کرد. با یک ظرف میوه 🍎آمد و کنار محمد نشست. مشغول پوست گرفتن میوه شد و به محمد تعارف کرد.
عصمت🌸 گفت: «مادر، راستی امروز که رفته بودم خانهٔ پدرشوهرم، تاریخ عروسی من و مرضیه مشخص شد.»
گفتم: «به مبارکی!»✨👏
◀️عصمت نگاهی به محمد انداخت و گفت: «تصمیم گرفتیم زودتر مراسم عروسی برگزار بشه آخه محمد باید به بقیه کارهاش برسه.»☺️ اونجا که بودیم مادرشوهرم با تعجب پرسید: «غلامرضا چی؟»🤔
محمد بهش گفت: «نگران نباش مادر مرخصی میگیرم جشن عروسیها رو میذاریم پنجشنبه همین هفته توی یک روز.»
◀️غلامرضا که از بیرون آمد در حضور پدرشوهرم وقت عروسی را تعیین کردیم مادرشوهرم گفت: «ما اصلاً آمادگی نداریم اینم شد🧐 عروسی؟! هول هولکی.»
محمد خندید و گفت: «عروسی ما جنگیه دیگه مگه نه؟!»🙃
من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم....
مادرشوهرم اخمهایش🤨 توی هم رفت دوست داشت برای عروسیمان سنگ تمام بگذارد. محمد و غلامرضا بلند شدند و وسایل اتاقهایشان را بیرون ریختند و شروع کردند به نقاشیِ دیوارها.🦋
غلامرضا اتاق خودش را نقاشی میکرد، محمد هم اتاق ما را، درست و حسابی مشغول شده بودیم.
رفتم کنار محمد، هر چی اصرار کردم کمکش کنم اجازه نداد گفت: «تو بمون پیش مادرم.»☘
برس رنگآمیزی را روی دیوار میکشید و از سرودهای اعزام میخواند. غلامرضا هم از آن اتاق گاهی همراهیاش میکرد. 🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️