eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 :كرامات شهدا منبع :كتاب 15آيه يازده سال از شهادت عبدالحسين مي گذشت و بار زندگي و بزرگ كردن چند بچه با حقوق كم، بر دوشم سنگيني مي كرد. نزديك عيد بود و خلاصه من مانده بودم و كلي قرض كه از آشنايان و دوستان گرفته بودم. هرچه سعي به قناعت داشتم، باز هم مشكل قرض ها بسيار خودنمايي مي كرد. يك روز با دلي پر از غصه رفتم سر خاك عبدالحسين و شروع كردم به درد دل كه: «شما رفتي و من و بچه ها را با يك كوه مشكل تنها گذاشتي. اي كاش يك جوري از دست اين قرض ها راحت مي شدم.» وقتي از بهشت رضا (ع) باز گشتم، آرامش عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفته بود، گويي چيزي در درونم، مرا به حل مشكلات اميد مي داد. ايام عيد بود كه زنگ خانه به صدا درآمد. پسرم، حسن را فرستادم تا در را باز كند. وقتي برگشت، چهره اش برافروخته شده بود و با لكنت مي گفت: آقا! آقا! وقتي رفتم بيرون، با صحنه اي مواجه شدم كه احساس كردم در اين دنيا نيستم. باورم نمي شد، مقام معظم رهبري از در حياط به داخل تشريف آورده بودند و بعد از آن وارد اتاق شدند. شوق و حال آن لحظات، واقعاً وصف ناشدني است. نزديك يك ساعت از محضرشان استفاده كرديم و ايشان از خاطرات خود با شهيد برونسي گفتند. به جرأت مي توانم بگويم، در آن لحظات بچه هايم ديگر احساس يتيمي نمي كردند. در ميان حرف ها، صحبت از مشكلات شد و من قضيه ي قرض ها را خدمت ايشان عرض كردم. بسيار راحت تر و زودتر از آن چه فكر مي كردم مسأله حل شد. شهید برونسی منبع :كتاب 15 آيه راوي : همسر شهيد http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هفتاد و یک✨💥 ◀️یک روز که غلامعلی و بچه‌ها هم بودند، حرف جهیزیه را پیش کشیدم. عصمت ناراحت😔 شد وگفت: «من که بهتون گفتم هیچی نمی‌خوام. آخه چرا این‌قدر اصرار می‌کنید.» گفتم: «آخه چرا؟»🤔 گفت: «خدا اگه بخواد خودش همه چی بهمون می‌ده.» گفتم: «به خواهرای بزرگترت جهیزیه دادم این بی‌عدالتی نیست به تو ندم؟⁉️ گفت: «نه چه بی‌عدالتی مادر جون!» خیلی اصرار کردم که برایش وسایلی را تهیه کنم، ولی روی حرفش💐 پافشاری می‌کرد و می‌گفت: «جهیزیه نمی‌خوام.» داشتیم به روز عروسی نزدیک می‌شدیم دل توی دلم نبود. سه روز مانده به عروسی💞 به هر خواهش و تمنایی متوسل شدم و وسایلی در حد خیلی جزئی، یک قالیچه شش متری و چند تکه ظرف و ظروف برایش تهیه کردم. ✅وقتی خانه نبود با مادربزرگش می‌رفتیم بازار، آن‌ها را می‌خریدم و می‌گذاشتم گوشه اتاق خیاطی ام.♻️ عصمت که از بیرون آمد بهش گفتم: «باید بریم بازار برای خرید عروسی هر موقع وقت داشتی با هم بریم؟» گفت: «باشه.»✳️ ◀️دو روز دیگر مانده بود به عروسی عصمت، باید به فامیل خبر می‌دادیم تصمیم گرفتیم از فامیل‌ها و دوستان🔆 نزدیکمان فقط چند نفری را دعوت کنیم. چهارشنبه عروسی💞 مرضیه بود فاطمه خانم؛ مادر محمد دعوتمان کرده بود. عصمت گفت: «صبح زود می‌رم پیش مادرشوهرم اگه کاری چیزی دارن برای عروسی مرضیه کمکشان کنم.»🍃 گفتم: «من هم میام.» گفت: «نه! مادر، شما خودتان کلی کار روی دستتان ریخته. تازه ظهر که برگشتم باید بریم بازار برای خرید عروسی !💐 گفتم : باشه ◀️فردا بعد از اینکه صبحانه‌اش را خورد رفت آنجا، نزدیکای ظهر بود که برگشت گفت: «مادرشوهرم سبزی 🍀خوردن گرفته بود همه نشستیم دور هم داشتیم سبزی‌ها رو پاک می‌کردیم که محمد از جبهه آمد.»🌹 گفتم: «به سلامتی.» عصمت گفت: «امروز محمد میاد دنبال جهیزیه، آخه جهیزیه مرضیه رو هم امروز می‌یارن.»☺️ گفتم: «مبارکتون باشه، ان‌شاءالله خوشبخت بشین.» بعد از کمی به عصمت گفتم: «هنوز مغازه‌ ها تعطیل نشده نمی‌خوای بریم خرید؟ دیر می‌شه.»🧐 آماده شد با هم رفتیم بازار، از شب قبل، عصمت به من گفت: «مادر! برا خرید لباسای عروسی🌹 چقدر پول لازمه؟» گفتم: «یه چادر مشکی این قیمت...، یه چادر سفید گلدار این قیمت...، لباس این قیمت...» سرانگشتی برایش حساب کردم چقدر پول لازم داریم. ◀️از بازار یک چادر مشکی و یک چادر سفید انتخاب کرد. گفت: «دیگه چیزی احتیاج ندارم.»🌻 وقتی به خانه رسیدیم گفتم: «پس لباس شب عروسیت چی؟» گفت: «دوست دارم اون پارچهٔ سفید قلابه‌دوزی رو که از مکه🌾 آوردی برام بدوزی.» گفتم: «خوبه! باشه دخترم‌، می‌دوزمِش.»🍃🌸🍃 ادامه دارد......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواستم بگم حاج_قاسم فدات بشه آقا چرا نگرانی؟😔 سردار_سلیمانی💔 @shahidabad313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هفتاد و دو✨💥 ◀️لباس‌ها و چادر عروسی عصمت را خودم دوختم✅ می‌خواستم چادرش را آماده کنم. برای اندازه‌گیری، پارچه را روی سرش انداختم و نشستم که پارچه را برش بزنم وقتی قیچی ✂️را بر روی پارچه گذاشتم، عصمت ذکرهایی می‌خواند. سرم را بالا گرفتم و با تعجب گفتم: «چی می‌خونی؟» گفت: «دعای شهادت.»🙏 گفتم: «چرا شهادت؟» گفت: «یعنی من لیاقت دارم زیر این چادر شهید بشم؟»🤔 ◀️یک لحظه سکوت کردم، دوباره شروع کرد به دعا خواندن. دستم کند شده بود، آرام آرام پارچه 🌿را برش می زدم و به دعا خواندش گوش می دادم، معنی ذکر و دعایی را که خواند متوجه نشدم؛ اما وقتی گفت برای شهادت دعا می‌کنم، خیلی خوشحال شدم.☺️ ◀️عصر آن‌ روز محمد با دوستانش آمد دنبال جهیزیه، وسایل را در ماشین🚚 گذاشتند. علیرضا آب خنک تعارفشان کرد. محمد آمد توی حیاط، از من و غلامعلی خیلی تشکر🙏 کرد. بعد از کمی من و عصمت همراه محمد به خانه‌شان رفتیم. ◀️جهیزیهٔ عصمت و مرضیه را با خوشحالی در اتاق‌هایشان چیدند✅ خانوادهٔ مرضیه هم بودند بعد از کمی، فاطمه خانم و مادرش دو صندلی گذاشتند وسط حیاط، حیاط بزرگی داشتند. تعدادمان به هفت نفر هم نمی‌رسید. صدیقه خانم دست محمد و غلامرضا را گرفت و کنار هم روی صندلی نشاند. مادربزرگِ محمد، حنا 💫خریده بود. می‌گفت: «باید به دست و پای پسرام حنا بزنم. آخه امشب دَس رَزونِه!» ◀️وقتی محمد و غلامرضا با آن چهره‌هایی که از گرمای آفتاب 🌝سوخته بود کنار هم روی صندلی نشستند، خستگی در چهره‌هایشان کاملاً نمایان بود. هر دو برادر رسم و رسومی را که به طور معمول باید انجام می‌شد نپذیرفتند. آن‌قدر در جبهه حضور داشتند که وقتی به یاد شهادت 🥀رفقایشان می‌افتادند، به ما می‌گفتند: «این مراسم نیاز نیست برگزار بشه.» ◀️مادربزرگ برایشان اشعار محلی دزفولی می‌خواند. ما دست می‌زدیم 👏و صلوات می‌فرستادیم. بچه‌ها هم می‌چرخیدند و ذوق کرده بودند. عصمت و مرضیه از آن دور کنار اتاقشان ایستاده بودند و ما را تماشا 😍می‌کردن مادربزرگ یک ظرف آورد، حنا را ریخت توی ظرف🥣فاطمه خانم با یک پارچ آب می‌ریخت روی دست مادربزرگ، او هم با دستش حنا را ورز می‌داد و برای محمد و غلامرضا آرزوی خوشبختی ❤️می‌کرد. ◀️وقتی حنا آماده شد، چون فاطمه ‌خانم دوست داشت این مراسم طبق رسم و رسوم انجام بشود، هم او و هم مادربزرگ ظرف حنا🌸 را گرفتند و ایستادند جلوی محمد و غلامرضا، که به دست و پایشان حنا بزنند. محمد و غلامرضا نگاهی به همدیگر انداختند، گفتند: «نه! اصلاً امکان نداره.»⭕️ ◀️مادربزرگ خیلی دلش می‌خواست به دست و پای محمد و غلامرضا حنا بزند؛ اما محمد و غلامرضا با شوخی و خنده😁 کاری کردند که ما هم بی‌خیال برگزاری این مراسم شدیم. مادربزرگ خیلی اصرار کرد؛ اما راضی نشدند🔹 مادربزرگ بچه‌ها را صدا کرد. نشست توی حیاط بچه‌ها را دور خودش جمع کرد و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم با خوشحالی آستین لباسشان را بالا زده بودند و بی‌صبرانه منتظر بودند تا به دستشان حنا بزند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هفتاد و سه✨💥 ◀️در آن روزهای جنگ، کارها و برنامه‌های بسیج خیلی زیاد بودند. عصمت گفت: «می‌خوام برم بچه‌ها رو برا عروسیم🌟 ‌دعوت کنم.» گفتم: «مادر از طرف من سلام برسون و بهشون بگو منتظرشونیم.» عصمت رفت و برای پنج‌شنبه تعدادی از دوستانش را دعوت کرد.✅ وقتی برگشت گفت: «خیلی اصرارشان کردم، اما شورای مرکزی بسیج خواهران، پنج نفره، نمی‌شه 🤔که پنج نفرشان باهم بیایند و حوزه رو تعطیل کنن.» روز پنج‌شنبه سه نفر از خواهران حوزه بسیج آمدند 👌خانهٔ ما. عصمت وقتی دوستانش را دید با تعجب گفت: «با این همه کاری که سرتون ریخته، باور نمی‌کنم که اومدین!»🌸 آن‌ها هم صورتش را بوسیدند و به من و فامیل‌ها تبریک گفتند. ◀️من و خواهرانش و تعدادی از زن‌های فامیل و همسایه، توی حیاط🔅 نشسته بودیم و مشغول غذا پختن بودیم. در حین کار صلوات💫 می‌فرستادیم و خوشحال بودیم. برای ناهار، باقالی پلو با خورشت قیمه بار گذاشتیم. ◀️مراسم‌های مختلف، به‌دلیل اوضاع نابسامان دزفول در جنگ تحمیلی، روز برگزار می‌شد. چون شب‌ها🌙 همه جا تاریک بود و شهر در خاموشی مطلق به ‌سر می‌برد و رفت و آمدی نبود. قرار بود ظهر، مهمان‌ها برای ناهار بیایند و شب، خانواده‌ی محمد، برای بردن عصمت بیایند.⭐️ آن روز بعد از برگزاری نماز جماعت، برای صرف ناهار سفره را پهن کردیم. با توجه به این ‌که مراسم عروسی‌اش✨ بسیار ساده برگزار می‌شد، به هیچ وجه ناراحت نبود. حتی یک جملهٔ زیبا که عصمت با لبخند و شادی💥 خطاب به همة کسانی که سر سفرهٔ غذا نشسته بودند گفت، این بود که: «بخورین از این غذاها، این غذاها بهشتی‌ان.»😇 بعد از اینکه سفره را جمع کردیم، دوستانش دوره‌اش کردند و با خوشحالی به عصمت گفتند: «حالا وقتش رسیده که یه دستی به سر و صورتت بکشیم؛ آخه امشب می‌خوای عروس🌟 بشی.» گفت: «نه! امکان نداره.» گفتند: «برای چی؟!» گفت: «آخه چند نفر از همسایه‌هامون شهید🌷 شدن. وقتی‌ که عکس این شهدا رو می‌بینم، اصلاً نمی‌تونم به خودم اجازهٔ چنین کاری بدم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️