🔴 #زندگی_بهسبک_کوک_ساعت
💠 معمولاً انسانها برای انجام یک کار مهم که ممکن است بخاطر مشغله #فراموش کنند و یا از خستگی، خواب بمانند ساعت را #کوک کرده و یا زنگ هشدار موبایل را تنظیم میکنند تا با صدای زنگ، متوجّه آن کار شده و از انجام به موقع آن غفلت نکنند.
💠 در زندگی مشترک، زن و مرد باید کارها و امور مهم یکدیگر را که ممکن است به خاطر مشغله #فراموش شود به یکدیگر یادآوری کنند و نقش کوک ساعت را برای یکدیگر داشته باشند. البته نحوهی یادآوری و تذکّر باید با در نظر گرفتن #قلق همسر، روحیات و شخصیّت وی همراه باشد.
💠 یکی از امور بسیار اساسی که یادآوری آنها در زندگی باعث ایجاد روابط گرم و محبوبیّت بالای معنوی میگردد یادآوری برخی #مستحبّات و اعمال عبادی در ایّام خاص است.
💠 به طور مثال به همسر خود، نماز دههی اوّل #ذیالحجّه را که ثوابِ شریک شدن در اعمال حاجیان را دارد یادآوری کنیم. به طور کلّی توجّه به آداب، نوافل و مستحبّات و یادآوری آنها به همسر و ایجاد #انگیزه برای انجام آنها بهانهی بسیار قوی و زیبایی برای نزدیک شدن دلها به یکدیگر و محبوبیّت است.
💠 با یادآوریهای #معنوی، آرامش را در فضای خانه حاکم کرده و باعث نزول #برکات مادی و معنوی در زندگی شویم.
🆔 @khanevadeh_313
⚜امام رضاعلیه السلام⚜
💦🍃شستشودادن سرراباگل ختمی درروز جمعه جزودستورات
پيامبر(ص)است ودارای خواصی مانند ⇩
✨موها و صورت را زيبامیمايد
✨و از سردرد جلوگيری میکند
📚:بحار ج76ص87
🌸🍃 @Tebolathar
🍃 #درد_طحال
💦🍃غلامی ازدرد طحال به حضرت علی(ع) شکایت کرد
⚜امام علی (ع)⚜
✍🏻به او سه روز سبزی تره طعام دهید. سپس به او سه روز طعام دادند وخونش ارام شد و درمان یافت
📚المحاسن ۵۱2
🌸🍃 @Tebolathar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدح زیبای امام علی علیهالسلام
🔰 #صابر_خراسانی
🆔 @khanevadeh_313
درودگر:
🌸نازد به خودش خدا که حيدر دارد / درياي فضائلي مطهر دارد
🌸
🌸همتاي علي نخواهد آمد والله / صد بار اگر کعبه ترک بردارد
🌸
🌹🌹🌹عید غدیر مبارک🌹🌹🌹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و یک✨💥
◀️عصمت و مرضیه هم قبول کردند. رفتند توی اتاقهایشان که برای رفتن آماده شوند.✅ من و مادرشوهرم در حیاط منتظرشان بودیم چند لحظهای گذشت هنوز عصمت و مرضیه نیامده بودند درِ اتاقهایشان نیمباز🔅 بود. مادرشوهرم گفت: «برو صدایشان بزن. ببین کجا رفتند چرا اینقدر دیر کردند!»
رفتم دم در اتاق مرضیه، از لای در مرضیه را دیدم نماز✳️ میخواند. با خودم گفتم: «حتماً نماز ظهرش را میخواند. بروم سراغ عصمت.» وقتی از پشت در اتاق، عصمت را هم دیدم که مشغول نماز ✳️خواندن است تعجب کردم با خودم گفتم: «الان ساعت سه و نیمه، چرا الان نماز میخونن.»
به مادرشوهرم گفتم: «عصمت و مرضیه دارن نماز میخونن.»
با تعجب گفت: «الان؟!»🤔
بعد از کمی مرضیه آمد منتظر عصمت بود تا او هم بیاید عصمت🌷 هم در اتاقش را بست و آمد طرفمان.
گفت: «بریم دیر شد، ببخشید منتظرتان گذاشتم.»🙏
من گفتم: «آمدم دم در اتاقهاتون دیدم هر دوتان مشغول نمازید.»
عصمت و مرضیه تعجب 😳کرده بودند. هیچکدام از نماز خواندن دیگری خبری نداشتند مرضیه گفت: «نماز ظهرم رو خونده بودم این نماز🌻 مستحبی بود.»
عصمت هم خندید و گفت: «چه جالب، اتفاقاً من هم داشتم دو رکعت نماز مستحبی میخوندم.»
گفتم: «فداتون بشم دِلتان یکی بوده، ما رو هم دعا کنین.»🤲
◀️با هم رفتیم خانهٔ عمه ما را که دید، خیلی خوشحال☺️ شد. سراغ محمد و غلامرضا را از عصمت و مرضیه میگرفت هر دوشان به یک جملهٔ : «جبهه هستند» اکتفا کردند. عمه کلی برایشان دعا 🤲کرد دو هدیه هم به رسم پاگشا
گذاشت جلوی هر دوتاشان، آنها هم تشکر کردند.💐
◀️ وقتی به خانه برگشتیم کنجکاو شده بودم دلم میخواست هدیههایشان را ببینم به عصمت گفتم: «کادوی عمه چی بود؟»⁉️
گفت: «یه پارچه»
مرضیه هم پارچه را آورد و به ما نشان داد، پارچههای قلاب دوزی✨ که به تازگی مد شده بود، برق خاصی داشت، هر کس دلش میخواست یکی از این پارچهها را لباس بدوزد. به عصمت و مرضیه گفتم: «من یه خیاط ماهر💫 رو میشناسم. با هم بریم پارچهها را برایتان بدوزه! عصمت و مرضیه نگاهی به هم انداختند و گفتند: «ما مگه از اینا میپوشیم.»🧐
عصمت گفت: «حالا تا بعداً، میدوزیمش وقت بسیاره.»
مرضیه هم سرش را تکان داد و تأیید کرد هر دوشان بلند شدند و پارچهها ⚡️را در کمدهایشان گذاشتند. لباسهایی که عصمت و مرضیه میپوشیدند خیلی ساده بود. هنوز هیچکدام از پارچههایی را که برای عروسیشان گرفته بودیم ندوخته بودند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و دو✨💥
◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 میرفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار میکردیم لباس بدوزند قبول نمیکردند.
◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرکهای اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت میکرد، بهش میگفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.»
◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچههایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار میکرد و به مادرشوهرم میگفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنجشنبه این هفته منتظرتونم.»🔅
مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.»
به خاطر اینکه دستتنها بود، غلامعلی صبح روز پنجشنبه من و بچهها 🌟را سوار مینیبوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همینطور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف میزدیم. از کمکهایشان به مادرشوهرم که هر وقت میخواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوریشان✨ در نبود شوهر و چیزهای دیگر.
◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه میکرد و میپرسید: «چرا نیامدن؟!»
دلم شور میزد. من هم سرم را تکان میدادم و جوابی نداشتم یا من میرفتم دم در خانه🌿 و نگاهی میکردم و برمیگشتم یا او.
از اضطراب اصلاً نمیتوانستیم یک جا بمانیم مدام قدم میزدیم به ساعت🕰 نگاه میکردم. زمان میگذشت و خبری از آنها نبود.
گفتم: «چطوره غذای بچهها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.»
بعد از اینکه بچهها شام خوردند، سفرهای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهرههای غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه میکردیم. ولی هر دومان با صدای بمبارانهای ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمیزدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️