eitaa logo
کانال عشق
311 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 معمولاً انسان‌ها برای انجام یک کار مهم که ممکن است بخاطر مشغله کنند و یا از خستگی، خواب بمانند ساعت را کرده و یا زنگ‌ هشدار موبایل را تنظیم می‌کنند تا با صدای زنگ، متوجّه آن کار شده و از انجام به موقع آن غفلت نکنند. 💠 در زندگی مشترک، زن و مرد باید کارها و امور مهم یکدیگر را که ممکن است به خاطر مشغله شود به یکدیگر یادآوری کنند و نقش کوک ساعت را برای یکدیگر داشته باشند. البته نحوه‌ی یادآوری و تذکّر باید با در نظر گرفتن همسر، روحیات و شخصیّت وی همراه باشد. 💠 یکی از امور بسیار اساسی که یادآوری آنها در زندگی باعث ایجاد روابط گرم و محبوبیّت بالای معنوی می‌گردد یادآوری برخی و اعمال عبادی در ایّام خاص است. 💠 به طور مثال به همسر خود، نماز دهه‌ی اوّل را که ثوابِ شریک شدن در اعمال حاجیان را دارد یادآوری کنیم. به طور کلّی توجّه به آداب، نوافل و مستحبّات و یادآوری آنها به همسر و ایجاد برای انجام آنها بهانه‌ی بسیار قوی و زیبایی برای نزدیک شدن دلها به یکدیگر و محبوبیّت است. 💠 با یادآوری‌های ، آرامش را در فضای خانه حاکم کرده و باعث نزول مادی و معنوی در زندگی شویم. 🆔 @khanevadeh_313
⚜امام رضاعلیه السلام⚜ 💦🍃شستشودادن سرراباگل ختمی درروز جمعه جزودستورات پيامبر(ص)است ودارای خواصی مانند ⇩ ✨موها و صورت را زيبامیمايد ✨و از سردرد جلوگيری میکند 📚:بحار ج76ص87 🌸🍃 @Tebolathar
🍃 💦🍃غلامی ازدرد طحال به حضرت علی(ع) شکایت کرد ⚜امام علی (ع)⚜ ✍🏻به او سه روز سبزی تره طعام دهید. سپس به او سه روز طعام دادند وخونش ارام شد و درمان یافت 📚المحاسن ۵۱2 🌸🍃 @Tebolathar
😊 @de_bekhand ☺️
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
درودگر: 🌸نازد به خودش خدا که حيدر دارد / درياي فضائلي مطهر دارد 🌸 🌸همتاي علي نخواهد آمد والله / صد بار اگر کعبه ترک بردارد 🌸 🌹🌹🌹عید غدیر مبارک🌹🌹🌹
هدایت شده از منتظرمنجی
🔻 🔍موضوع: شکر گله و شکایت 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃 🌹کانال درس اخلاق🌹 ✨✨✨✨✨ 🆔 @dars_akhlaq
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و یک✨💥 ◀️عصمت و مرضیه هم قبول کردند. رفتند توی اتاق‌هایشان که برای رفتن آماده شوند.✅ من و مادرشوهرم در حیاط منتظرشان بودیم چند لحظه‌ای گذشت هنوز عصمت و مرضیه نیامده بودند درِ اتاق‌هایشان نیم‌باز🔅 بود. مادرشوهرم گفت: «برو صدایشان بزن. ببین کجا رفتند چرا این‌قدر دیر کردند!» رفتم دم در اتاق مرضیه، از لای در مرضیه را دیدم نماز✳️ می‌خواند. با خودم گفتم: «حتماً نماز ظهرش را می‌خواند. بروم سراغ عصمت.» وقتی از پشت در اتاق، عصمت را هم دیدم که مشغول نماز ✳️خواندن است تعجب کردم با خودم گفتم: «الان ساعت سه و نیمه، چرا الان نماز می‌خونن.» به مادرشوهرم گفتم: «عصمت و مرضیه دارن نماز می‌خونن.» با تعجب گفت: «الان؟!»🤔 بعد از کمی مرضیه آمد منتظر عصمت بود تا او هم بیاید عصمت🌷 هم در اتاقش را بست و آمد طرفمان. گفت: «بریم دیر شد، ببخشید منتظرتان گذاشتم.»🙏 من گفتم: «آمدم دم در اتاق‌هاتون دیدم هر دو‌تان مشغول نمازید.» عصمت و مرضیه تعجب 😳کرده بودند. هیچ‌کدام از نماز خواندن دیگری خبری نداشتند مرضیه گفت: «نماز ظهرم رو خونده بودم این نماز🌻 مستحبی بود.» عصمت هم خندید و گفت: «چه جالب، اتفاقاً من هم داشتم دو رکعت نماز مستحبی می‌خوندم.» گفتم: «فداتون بشم دِلتان یکی بوده، ما رو هم دعا کنین.»🤲 ◀️با هم رفتیم خانهٔ عمه ما را که دید، خیلی خوشحال☺️ شد. سراغ محمد و غلامرضا را از عصمت و مرضیه می‌گرفت هر دوشان به یک جملهٔ : «جبهه‌ هستند» اکتفا کردند. عمه کلی برایشان دعا 🤲کرد دو هدیه هم به رسم پاگشا گذاشت جلوی هر دوتاشان، ‌آن‌ها هم تشکر کردند.💐 ◀️ وقتی به خانه برگشتیم کنجکاو شده بودم دلم می‌خواست هدیه‌هایشان را ببینم به عصمت گفتم: «کادوی عمه چی بود؟»⁉️ گفت: «یه پارچه» مرضیه هم پارچه را آورد و به ما نشان داد، پارچه‌های قلاب دوزی✨ که به تازگی مد شده بود، برق خاصی داشت، هر کس دلش می‌خواست یکی از این پارچه‌ها را لباس بدوزد. به عصمت و مرضیه گفتم: «من یه خیاط ماهر💫 رو می‌شناسم. با هم بریم پارچه‌ها را برایتان بدوزه! عصمت و مرضیه نگاهی به هم انداختند و گفتند: «ما مگه از اینا می‌پوشیم.»🧐 عصمت گفت: «حالا تا بعداً، می‌دوزیمش وقت بسیاره.» مرضیه هم سرش را تکان داد و تأیید کرد هر دوشان بلند شدند و پارچه‌ها ⚡️را در کمدهایشان گذاشتند. لباس‌هایی که عصمت و مرضیه می‌پوشیدند خیلی ساده بود. هنوز هیچ‌کدام از پارچه‌هایی را که برای عروسی‌شان گرفته بودیم ندوخته بودند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و دو✨💥 ◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 می‌رفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار می‌کردیم لباس بدوزند قبول نمی‌کردند. ◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرک‌های اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت می‌کرد، بهش می‌گفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.» ◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچه‌هایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار می‌کرد و به مادرشوهرم می‌گفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنج‌شنبه این هفته منتظرتونم.»🔅 مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.» به خاطر اینکه دست‌تنها بود، غلامعلی صبح روز پنج‌شنبه من و بچه‌ها 🌟را سوار مینی‌بوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همین‌طور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف می‌زدیم. از کمک‌هایشان به مادرشوهرم که هر وقت می‌خواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوری‌شان✨ در نبود شوهر و چیز‌های دیگر. ◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره‌ را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید: «چرا نیامدن؟!» دلم شور می‌زد. من هم سرم را تکان می‌دادم و جوابی نداشتم یا من می‌رفتم دم در خانه🌿 و نگاهی می‌کردم و برمی‌گشتم یا او. از اضطراب اصلاً نمی‌توانستیم یک جا بمانیم مدام قدم می‌زدیم به ساعت🕰 نگاه می‌کردم. زمان می‌گذشت و خبری از آن‌ها نبود. گفتم: «چطوره غذای بچه‌ها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.» بعد از اینکه بچه‌ها شام خوردند، سفره‌ای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهره‌های غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه می‌کردیم. ولی هر دومان با صدای بمباران‌های ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمی‌زدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا