هدایت شده از منتظرمنجی
#روشهای_باطل_کردن_سحر_جادو
🔮برای باطل کردن همه طلسم ها و سحرها چند روش قرآنی وجود داره:
🔹۱-خواندن آیات ۷۵ تا ۸۲ سوره یونس هر روز
🔸۲ـخواندن سوره فلق و ناس هر روز به تعداد زیاد
🔹۳- خواندن آیت الکرسی در هر روز به تعداد زیاد
🔸۴- با صدای بلند اذان گفتن
🔹۵- پنچاه آیه از قران را با صدای بلند خواندن
🔸۶ـ پناه بردن به خدا و توسل به چهارده معصوم
🔹۷- صدقه دادن
🍁《اینا روش های کلی باطل کردن هر سحر و طلسم و دفع امواج منفی بود.》🍁
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
@donyavii
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
هدایت شده از منتظرمنجی
⭕️هرچه به او اعلام خطر كنند... باور نخواهد كرد !!!
🔵👈خدا نکند انسان به امراض بیدرد مبتلا گردد. مرضهایی که درد دارد انسان را وادار میکند که در مقام علاج برآید؛ به دکتر و بیمارستان مراجعه کند؛ لیکن مرضی که بیدرد است و احساس نمیشود، بسیار خطرناک میباشد. وقتی انسان خبردار میگردد که کار از کار گذشته است. ... مرض هاي رواني اگر درد داشت ... بالاخره انسان را به معالجه و درمان وا مي داشت ولي چه توان كرد كه اين امراض خطرناك ، درد ندارد، مرض غرور و خودخواهي بي درد است ، معاصي ديگر بدون ايجاد درد، قلب و روح را فاسد مي سازد.
🔵👈 اين مرضها نه تنها درد ندارد بلكه ظاهر لذت بخشي نيز دارد، مجالس و محافلي كه به غيبت مي گذرد خيلي گرم و شيرين است حب نفس و حب دنيا كه ريشه همه گناهان است لذت بخش مي باشد و قهرا انسان اگر از مرضي لذت برد و درد هم نداشت دنبال معالجه نخواهد رفت . و هرچه به او اعلام خطر كنند كه اين مرض كشنده است باور نخواهد كرد.
(حضرت امام خميني (ره)، جهاد با نفس يا جهاد اكبر، ص 56 ، انتشارات امیر کبیر، 1360 )
#نکات_بسیارمهم_اخلاقی 👌😍👌
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🌹کانال درس اخلاق🌹
✨✨✨✨✨
🆔 @dars_akhlaq
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و سه✨💥
◀️ساعت دوازده🕛 شب شد. بچهها خوابیده بودند صدای زنگ در آمد هر دو مان از جا بلند شدیم و رفتیم سمت در، کمی آن فکر و خیالها از ما دور شد. لبخند ☺️میزدیم صدیقه گفت: «حتماً مادرم با عروسها آمدند.»
با تعجب گفتم: «آره آبجی، تو بمان🍃 من میرم در را باز میکنم.»
◀️رفتم در را باز کردم. در آن تاریکیِ شب غلامعلی را دیدم با دیدنم😔 همانجا پشت در خشکش زده بود. انگار تمام دنیا روی دوشش آوار شده بود و چیزی نمیگفت رفتم داخل کوچه به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم. هیچ کس همراهش نبود🌿 بریده بریده پرسیدم:
پس... پس... مادر و دخترا کجا هستند؟!»⁉️
باز هم چیزی نمیگفت. یک لحظه به ذهنم آمد که اتفاقی افتاده آستین اورکتی را که تنش بود محکم🔹 گرفتم و تکان میدادم. گفتم: «غلامعلی تو رو به جان پسرمان بگو که اتفاقی برایشان نیفتاده؟ یه حرفی بزن.»✨
اشکهایم داشت کمکم سرازیر میشدند، یک لحظه به داخل خانه نگاهی انداختم که صدیقه نیاید. غلامعلی بغض😭 کرده گفت: «نباید خواهرم چیزی بفهمه.»
یکدفعه بغضش شکست و گفت: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ راجعون»، مرضیه و عصمت شهید🌷شدند. مادرم رو هم از بیمارستان افشار به تهران اعزام کردند.»
محکم زدم به سرم؛ بیحال🍂 افتادم روی زمین، توی کوچه. غلامعلی نشست کنارم و گفت: «تو رو خدا🙏 بلند شو، نباید صدیقه چیزی بفهمه محکم باش.»
کمی خودم را جمع و جور کردم. با هم به خانه رفتیم. وارد هال که شدیم صدیقه پرسید: «پس مادرم کجاست؟ عصمت، مرضیه، چرا نیامدن؟ غلامعلی چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»🤔
غلامعلی با شانههای افتاده و صورتی غمگین رفت کنار صدیقه ایستاد و گفت: «طوری نشده خواهرم، عصمت و مرضیه با مادرم سر پل بودند که ترکش خوردن. الان هم حالشون خوبه، فردا صبح میریم عیادتشون.»🌻
صدیقه که اشکهای مرا دیده بود چند باری رفت سمت اتاق، دوباره برمیگشت مینشست کنار غلامعلی و میپرسید: «زندهاند؟»👌
غلامعلی هم سرش را تکان میداد و میگفت: «بله زندهاند.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و چهار✨💥
◀️آن شب هیچ کداممان خواب به چشمش نیامد. بعد از اینکه غلامعلی نماز صبحش را خواند، تقریباً ساعت 5 صبح🕔 بود که گفت: «آماده بشید همین الان میریم دزفول.»
صدیقه گفت: «غلامعلی! از دیشب یه چیزی رو از من پنهان میکنی😰، مگه چه اتفاقی برای خانوادهام افتاده؟»
غلامعلی با صدایی گرفته و غمگین گفت: «آبجی، عزا شده عروسها شهید🌷 شدند عصمت و مرضیه شهید شدند.»
صدیقه وقتی این حرفها را شنید دستش را گرفت به دیوار اتاق و همانجا نشست شوکه😱 شده بود بهت زده به من و غلامعلی نگاه میکرد.
پرسید: «مادرم چی؟ مادرم کجاست؟»
غلامعلی رفت کنارش نشست، دستش را گرفت و گفت: «مادر مجروح🥀 شده، اعزامش کردن تهران، من و مهدی خواستیم همراهش بریم؛ اما به خاطر اینکه مجروحین بمبارانهای دیروز زیاد
بودند اجازه ندادند. مهدی خیلی😭 بیقراری میکنه مادر رو زودتر ببینه.»
◀️صبح روز پنجشنبه مغازه رو سپردم به یکی از دوستانم و زنگ در خانهمان را زدم ، پدرم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی👋 سراغ مادرم را گرفتم وقتی وارد حیاط شدم مادرم مشغول نان پختن بود. سلام کردم. گفت: «سلام مادر، خوبی؟ بچههات خوبن؟»❓
گفتم: «الحمدلله. دیروز بچهها رو بردم خانهٔ آبجی، دارن برای مهمانی ✨امشب تدارک میبینن.»
مادرم خندید و گفت: «راضی به زحمتش نبودم صدیقه خیلی وقته منتظر💥 ماست هر وقت بهم گفته، چون محمد و غلامرضا جبهه بودن نشده که بریم. غلامرضا چند روزی هست که اومده»
گفتم: «مادرکاری نداری؟ چیزی از بازار احتیاج نداری برات بخرم؟.»🌿
گفت: «اتفاقاً میخوام برا ناهار آبگوشت بار بذارم یه مقدار از بازار گوشت میخواستم اگه میتونی بخر.»🤔
گفتم: «چیز دیگهای احتیاج نداری؟»
گفت: « نه.»
خداحافظی کردم هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که مرا صدا کرد و گفت: «غلامعلی ظهر بیا منتظرتم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
📗 #یک_آیه_یک_نکته
❣ #سوره_مائده_آیه_۳
در حقیقت، ایمان نه در رسالت و نبوت، بلکه آن رشتۀ دائمی و بلاانقطاع یعنی ولایت است که اتصالش به ذات اقدس اله، تا ابد بریده نمیشود و جلوۀ اتم و اکمل آن فقط و فقط چهارده معصوم(علیهمالسلام) هستند که همواره به خداوند متصلاند.
معرفت نور تا عصر ظهور، جلد ۵، صفحۀ ۵۶
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌐 سایت
saehat.ir
📚 کانال معرفی کتابهای سرکار خانم لطفیآذر:
@ProfessorBooks