🍃 #روشن_کننده_پوست
💦🍃 مواد لازم ⇩
✨ آبلیمو ۱ فنجان
✨ گلاب ۱۴ قطره
✍❗️آبلیمو را با گلاب مخلوط کرده و هر روز با یک تکه پنبه به پوست بمالید و پس از ۲۰ دقیقه با آب ولرم بشویید❗️
🌸🍃 @Tebolathar
🔰
#رفع_سیاهی_دور_چشم
✍1خیار را رنده کرده آنرا در 3 تا 4 قاشق غذاخوری گلاب خیس کنید
✍این ترکیب را روی پلکها، اطراف چشم و گودی چشم بمدت 15دقیقه بگذارید
🌸🍃 @Tebolathar
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این نوجوان چندین سال است دچار لنکت زبان است، ولی #ببینید چطور بدون هیچ لغزش زبانی مدح امیر المومنین را میخواند...👆
@khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و پنج✨💥
◀️بعد از اینکه کارم تمام شد در مغازه را بستم و رفتم خانهٔ آقام، مادرم مثل همیشه سفره🍲 را انداخته بود توی اتاق
خودش. برادرم غلامرضا و پدرم نشسته بودند. تا وارد اتاق شدم غلامرضا را بغل کردم و حالش را پرسیدم. مادرم دیگ آبگوشت 🍲را با دستگیره گرفته بود، آمد کنارمان نشست بوی آبگوشت مادرم در اتاق پیچیده بود چه عطر و بویی❤️ داشت. نانهایی را که پخته بود را از توی پارچه یکییکی درآورد و سر سفره گذاشت. رفت سبزی خوردن را در سبد کوچکی آورد معلوم بود تازه آبکشی شده،✅ گفتم: «سبزی خوردن گرفتی؟»
گفت: «آره پدرت خریده، دخترها که از بیرون آمدن، من که مشغول غذا پختن بودم پاکشون✳️ کردن و شستن.»
پرسیدم: پس کجا هستند؟»
گفت: «الان میان.»
بعد از کمی عصمت آمد. سلام کرد و به مادرم گفت: «مادر جان امروز اگه اشکالی نداره من و مرضیه میخوایم توی اتاقم باهم غذا بخوریم.»✳️
مادرم گفت: «باشه دخترم یه سینی از توی آشپزخانه بیار تا منم غذا 🍲رو براتون توی ظرف بکشم.»
مادرم غذایشان را در سینی گذاشت. خودش و مرضیه برای اولین بار در اتاق عصمت نشستند و ناهار خوردند ما هم مشغول غذا خوردن 😋شدیم مادرم اولین لقمه را که بلند کرد. گفت: «دوست داشتم محمد و مهدی و علی هم بودند. نوههایم، دخترم، عروسهایم.»🤓
به مادرم گفتم: «راستشو بگو چرا این آبگوشت اینقدر خوشمزهاس.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «نوش جان.»💋
بعد از ناهار برگشتم خانهٔ خودمان، نمیدانم چه شد.
حرف غلامعلی که به اینجا رسید گفت: «زود پاشید باید بریم دزفول.»
◀️ساعت پنج صبح آماده شدیم و رفتیم سر خیابان. همهجا تاریک بود. هوا هم خیلی سرد✔️ بود هر کداممان یکی از بچهها را بغل کردیم و منتظر آمدن ماشین بودیم تا خودمان را به دزفول برسانیم. بالأخره بعد از مدتی یک مینیبوس🚌 از راه رسید و جلویمان ایستاد، سوار شدیم .
🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و شش✨💥
◀️ هوا کمکم داشت روشن میشد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشهای نشسته بودند.
◀️چون اتاقها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاقهای عصمت و مرضیه🌷 هیچکداممان حرفی نمیزدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو میشنیدم.»✨
کمکم فامیلها با خبر شدند صغری خانم صدایش میلرزید نای حرف زدن نداشت.
یکدفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ حیاط هیچی نمیگفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿
محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنجشنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقیها معمولاً بعد از ظهرها سبکتر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به سر میبرد.
در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!»
◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکتها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شدهاند. به محمد شنبول گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر نگرانم!»
گفت: «برا چی برادر؟»🤔
گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که میخواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!»
دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانوادههای شهدا🌷 رخ داده باشد.
◀️چند لحظه بعد بچهها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.»
رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.»
فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بیسیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانوادهام اتفاقی افتاده!»
به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.»
گفت: کجا
گفتم : دزفول 🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و هفت✨💥
◀️سوار موتور شدیم و به سمت دزفول حرکت کردیم. حدس میزدم که باید اتفاقی افتاده باشد✅ به مقر فرماندهی سپاه دزفول رسیدیم. رفتم داخل مقر وقتی وارد شدم، گفتم: «به آقای رئوفی بگین محمد عیدی مراد اومده.»
بعد از اینکه به او اطلاع دادند، گفتند: «بفرمایید.»🔅
در زدم و وارد اتاقش شدم به محض ورود به من تسلیت گفت و من هم تشکر🙏 کردم او هیچ صحبت دیگری نکرد و من هم علت این تسلیت را نپرسیدم و با هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدم. محمد شنبول دم در منتظرم🍃 ایستاده بود. دوباره نشستم ترک موتورش و راه افتادیم از روی پل قدیم هم عبور کردیم؛ اما هیچ اثر یا آثاری از خسارتها✔️ را متوجه نشدیم و همه چیز را در راه برگشت عادی میدیدیم. چون سه ساعت بعد از اذان مغرب به دزفول رسیده بودیم، هوا رو به تاریکی 🌗رفته بود همینطور با خودم مشغول فکر کردن بودم که شاید موشک به خانهٔ ما اصابت کرده باشد. از جایی که حرکت کرده بودیم تا نزدیکای خانه 🏠به همه چیز نگاه میکردم که اگر اتفاقی رخ داده، زودتر متوجه شوم.
◀️محمد شنبول مرا به خانه رساند و رفت، در عین ناباوری دیدم که خانه سالم است و همه چیز سر جای🍃 خودش بود. با خودم گفتم: خدایا پس چه اتفاقی افتاده! اگه کسی از ما شهید شده باشه، پس چرا همه چیز سالمه! پس چطوری کسی از خانوادهٔ ما شهید🌷 شده؟ اصلاً کجا بوده؟ کی بوده؟»
◀️اینها سؤالاتی بود که در ذهن مرور میکردم. در زدم و وارد خانه شدم چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم که خانوادهام✳️ همه در حیاط نشستهاند. پدرم، خواهرم و برادرانم خیلی ناراحت و غمگین بودند. وقتی چهرههایشان را دیدم پرسیدم: «چی شده؟ کی شهید🌷 شده؟»
صدیقه زد زیرگریه، برادرم غلامرضا، نگران و ناراحت، گوشهای نشسته بود. گفتند: «عصمت و مرضیه و مادرم توی راهپیمایی✊ بودن که روی پل قدیم، ترکش راکت هواپیما میخوره بهشون عصمت و مرضیه همون لحظه شهید🌷 شدن؛ ولی مادر مجروح شده و منتقل شده تهران.»
گفتم: «عصمت رو کجا بردن؟»🤔
گفتند: «عصمت و مرضیه رو بردن سردخانهی بیمارستان افشار.»
◀️تنها کسی که میتوانست در آن لحظات به من آرامش بدهد، خداوند بود. وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر🤲 خواندم. شهادت عصمت خیلی برایم سخت بود ما فقط 66 روز از ازدواجمان میگذشت.😔
◀️بعد از نماز، فوراً سوار موتور شدم و به بیمارستان افشار رفتم. وقتی رسیدم به مسئول سردخانه گفتم: «میخوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
خلاقیت با بطری
#صندلی
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥