eitaa logo
کانال عشق
315 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💦🍃 مواد لازم ⇩ ✨ آبلیمو ۱ فنجان ✨ گلاب ۱۴ قطره ✍❗️آبلیمو را با گلاب مخلوط کرده و هر روز با یک تکه پنبه به پوست بمالید و پس از ۲۰ دقیقه با آب ولرم بشویید❗️ 🌸🍃 @Tebolathar
🔰 ✍1خیار را رنده کرده آنرا در 3 تا 4 قاشق غذاخوری گلاب خیس کنید ✍این ترکیب را روی پلک‌ها، اطراف چشم و گودی چشم بمدت 15دقیقه بگذارید 🌸🍃 @Tebolathar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
هدایت شده از منتظرمنجی
اگر خانومتو بازار بردی، نپرس کی تموم میکنی! از فروشنده ها بپرس کی میبندین😂 ❤️ @Hamsar ❤️
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این نوجوان چندین سال است دچار لنکت زبان است، ولی چطور بدون هیچ لغزش زبانی مدح امیر المومنین را می‌خواند...👆 @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و پنج✨💥 ◀️بعد از اینکه کارم تمام شد در مغازه را بستم و رفتم خانهٔ آقام، مادرم مثل همیشه سفره🍲 را انداخته بود توی اتاق خودش. برادرم غلامرضا و پدرم نشسته بودند. تا وارد اتاق شدم غلامرضا را بغل کردم و حالش را پرسیدم. مادرم دیگ آبگوشت 🍲را با دستگیره گرفته بود، آمد کنارمان نشست بوی آبگوشت مادرم در اتاق پیچیده بود چه عطر و بویی❤️ داشت. نان‌هایی را که پخته بود را از توی پارچه یکی‌یکی درآورد و سر سفره گذاشت. رفت سبزی خوردن را در سبد کوچکی آورد معلوم بود تازه آبکشی شده،✅ گفتم: «سبزی خوردن گرفتی؟» گفت: «آره پدرت خریده، دخترها که از بیرون آمدن، من که مشغول غذا پختن بودم پاکشون✳️ کردن و شستن.» پرسیدم: پس کجا هستند؟» گفت: «الان میان.» بعد از کمی عصمت آمد. سلام کرد و به مادرم گفت: «مادر جان امروز اگه اشکالی نداره من و مرضیه می‌خوایم توی اتاقم باهم غذا بخوریم.»✳️ مادرم گفت: «باشه دخترم یه سینی از توی آشپزخانه بیار تا منم غذا 🍲رو براتون توی ظرف بکشم.» مادرم غذایشان را در سینی گذاشت. خودش و مرضیه برای اولین بار در اتاق عصمت نشستند و ناهار خوردند ما هم مشغول غذا خوردن 😋شدیم مادرم اولین لقمه را که بلند کرد. گفت: «دوست داشتم محمد و مهدی و علی هم بودند. نوه‌هایم، دخترم، عروس‌هایم.»🤓 به مادرم گفتم: «راستشو بگو چرا این آبگوشت این‌قدر خوشمزه‌اس.» نگاهی به من انداخت و گفت: «نوش جان.»💋 بعد از ناهار برگشتم خانهٔ خودمان، نمی‌دانم چه شد. حرف غلامعلی که به اینجا رسید گفت: «زود پاشید باید بریم دزفول.» ◀️ساعت پنج صبح آماده شدیم و رفتیم سر خیابان. همه‌جا تاریک بود. هوا هم خیلی سرد✔️ بود هر کداممان یکی از بچه‌ها را بغل کردیم و منتظر آمدن ماشین بودیم تا خودمان را به دزفول برسانیم. بالأخره بعد از مدتی یک مینی‌بوس🚌 از راه رسید و جلو‌یمان ایستاد، سوار شدیم . 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و شش✨💥 ◀️ هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشه‌ای نشسته بودند. ◀️چون اتاق‌ها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاق‌های عصمت و مرضیه🌷 هیچ‌کداممان حرفی نمی‌زدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو می‌شنیدم.»✨ کم‌کم فامیل‌ها با خبر شدند صغری‌ خانم صدایش می‌لرزید نای حرف زدن نداشت. یک‌دفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ ‌حیاط هیچی نمی‌گفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿 محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنج‌شنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقی‌ها معمولاً بعد از ظهرها سبک‌تر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به ‌سر می‌برد. در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!» ◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکت‌ها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شده‌اند. به محمد شنبول گفتم: «نمی‌دونم چرا این‌قدر نگرانم!» گفت: «برا چی برادر؟»🤔 گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که می‌خواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!» دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانواده‌های شهدا🌷 رخ داده باشد. ◀️چند لحظه بعد بچه‌ها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.» رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.» فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بی‌سیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانواده‌ام اتفاقی افتاده!» به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.» گفت: کجا گفتم : دزفول 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و هفت✨💥 ◀️سوار موتور شدیم و به سمت دزفول حرکت کردیم. حدس می‌زدم که باید اتفاقی افتاده باشد✅ به مقر فرماندهی سپاه دزفول رسیدیم. رفتم داخل مقر وقتی وارد شدم، گفتم: «به آقای رئوفی بگین محمد عیدی مراد اومده.» بعد از اینکه به او اطلاع دادند، گفتند: «بفرمایید.»🔅 در زدم و وارد اتاقش شدم به محض ورود به من تسلیت گفت و من هم تشکر🙏 کردم او هیچ صحبت دیگری نکرد و من هم علت این تسلیت را نپرسیدم و با هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدم. محمد شنبول دم در منتظرم🍃 ایستاده بود. دوباره نشستم ترک موتورش و راه افتادیم از روی پل قدیم هم عبور کردیم؛ اما هیچ اثر یا آثاری از خسارت‌ها✔️ را متوجه نشدیم و همه چیز را در راه برگشت عادی می‌دیدیم. چون سه ساعت بعد از اذان مغرب به دزفول رسیده بودیم، هوا رو به تاریکی 🌗رفته بود همین‌طور با خودم مشغول فکر کردن بودم که شاید موشک به خانهٔ ما اصابت کرده باشد. از جایی که حرکت کرده بودیم تا نزدیکای خانه 🏠به همه چیز نگاه می‌کردم که اگر اتفاقی رخ داده، زودتر متوجه شوم. ◀️محمد شنبول مرا به خانه رساند و رفت، در عین ناباوری دیدم که خانه سالم است و همه چیز سر جای🍃 خودش بود. با خودم گفتم: خدایا پس چه اتفاقی افتاده! اگه کسی از ما شهید شده باشه، پس چرا همه چیز سالمه! پس چطوری کسی از خانوادهٔ ما شهید🌷 شده؟ اصلاً کجا بوده؟ کی بوده؟» ◀️اینها سؤالاتی بود که در ذهن مرور می‌کردم. در زدم و وارد خانه شدم چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم که خانواده‌ام✳️ همه در حیاط نشسته‌اند. پدرم، خواهرم و برادرانم خیلی ناراحت و غمگین بودند. وقتی چهره‌هایشان را دیدم پرسیدم: «چی شده؟ کی شهید🌷 شده؟» صدیقه زد زیرگریه، برادرم غلامرضا، نگران و ناراحت، گوشه‌ای نشسته بود. گفتند: «عصمت و مرضیه و مادرم توی راهپیمایی✊ بودن که روی پل قدیم، ترکش راکت هواپیما می‌خوره بهشون عصمت و مرضیه همون لحظه شهید🌷 شدن؛ ولی مادر مجروح شده و منتقل شده تهران.» گفتم: «عصمت رو کجا بردن؟»🤔 گفتند: «عصمت و مرضیه رو بردن سردخانه‌ی بیمارستان افشار.» ◀️تنها کسی که می‌توانست در آن لحظات به من آرامش بدهد، خداوند بود. وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر🤲 خواندم. شهادت عصمت خیلی برایم سخت بود ما فقط 66 روز از ازدواجمان می‌گذشت.😔 ◀️بعد از نماز، فوراً سوار موتور شدم و به بیمارستان افشار رفتم. وقتی رسیدم به مسئول سردخانه گفتم: «می‌خوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
خلاقیت با بطری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥