هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی🌹
«فصل بیست و هشتم»
🌹مینویسم آخرین شب سال!
تو بخوان خستگی یک سال دویدن و نفس زدن برای رسیدن!
الان که فرصتی شده تا دوباره چند خطی بنویسم، آخرین شب✨ سال 1394 است. رفتهام یک جای دنج برای خودم پیدا کردهام که دست محمد رضا نرسد. آرام گرفتهام و دارم به یک سال گذشته فکر میکنم. چه فراز و نشیبی! چه روزهای تلخ و شیرینی!🍃
🌷من و این حجم سنگین اتفاقات عجیب، شانه به شانه هم، این راه طولانی را آمدهایم تا بهامشب برسیم! پارسال این موقع، اصلاً فکرش را نمیکردم که آخرین شب سال بعدش اینجا در خدمت حضرت زینب(س)❣ باشم.🍃
🌸فعلاً در بیمارستان مایِر مستقر هستیم اینجا قبلاً کارخانه صابونسازی بوده و حالا تبدیل به بیمارستانی کوچک و صحرایی شده است. اورژانس از صبح
خلوت است. به نظرم عید آرامی خواهیم داشت.🍃
🌺اوضاع منطقه بد نیست؛ امروز هم اصلاً مجروح نداریم به جز یکی از نیروهای فاطمیون 💥بهداری که پایش زخمی شده و بخیه لازم دارد. با کتامین بیهوشی سبک میدهم و بچهها، انگشت پایش را بخیه می زنند.🍃
🌸فرصتی اگرپیش بیاید فردا بعد از تحویل سال با بچهها میرویم مایرگردی!
اینجا بهار، انگار زودتر شروع شده است. مایر، روستای زیبا و سرسبزی🌟 در اطراف بیمارستان است که بیشتر به بهشت میماند.🍃
💐امروز صبح از ترس شلوغ شدن خطها در روز عید، زنگ زدم شهر کرد و با همه خانواده حرف زدم و زودتر از موعد، عید را تبریک❣ گفتم. اقوام هنوز فکر میکنند من درمانگاه کربلا هستم و تقریباً کسی از ماجرای اعزامم خبر ندارد.🍃
🌻البته تصمیم گرفتهام در اولین فرصت پدر و مادرم را به کربلا ببرم شاید برای آخرین بار امشب دلم چهقدر آرام است. چند وقتی است احساس سبکی✨ دارم انگار روی هوا هستم. هر چه فکر میکنم میبینم کار نیمه تمامی ندارم که نگرانش باشم به جز یک موضوع!🍃
🌷گاهی نگران اتفاقی هستم که دارد آرام و بیصدا شکل میگیرد. اینکه دوستان مذهبی🌟 ما خود را درگیر مسایل جانبی کردهاند و از ادامه تحصیل باز ماندهاند...
این ماجرا برایم دغدغهای شده است که گاهی نمیگذارد شبها راحت🌿 بخوابم. با این حساب، ممکن است آرمآرام، انقلابمان به قول حضرت امام(ره) به دست نااهلان که بویی از اخلاق اسلامی نبردهاند بیفتد.
و این یعنی زنگ خطر!
نگرانم! و جز این درد دیگری ندارم. خودم هم تصمیم گرفتهام به لطف خداوند، 🤲اگر عمری باقی باشد پس از پایان مأموریتم ادامه تحصیل بدهم.🍃✨🍃
#ادامه_دارد...............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲۲ آبان ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و یک🌹
«فصل بیست و نهم»
🌹چه فرقی میکند جنگ باشد یا صلح؟
انسان که باشیم همیشه عید است...
وارد اولین روز فروردین سال 1395 شدهایم.🍃
🌺اینجا! مایِر! آنسوی مرزهای وطنم!
در کشاکش جنگ و درگیری حرامیان، اولین بار است که سر سفره هفت سین،✨ کنار خانوادهام نیستم. صبح زود همه با هم سفره هفت سین را چیدهایم.
از هفت سین واقعی خبری نیست، هفت سین پزشکی کاملاً متفاوت است: «سرنگ، سرم، سر سوزن، سفازولین، سفتریاکسون، سدالایم!»🍃
🌸هر چه تلاش میکنیم سینِ هفتم جور نمیشود! برای نیروهای لبنانی و سوری، مراسم تحویل سال ایرانی خیلی تازگی دارد و حسابی درگیر جور کردن سین هفتم ما شدهاند. هی میروند و میآیند و سینها را میشمارند و با نگرانی میگویند: «حَبیبی! سَبْع سین لا مُوجود!!» و من و محمدرضا از اینکه بیشتر از ما قضیه را جدی گرفتهاند میخندیم.🍃
🌺لحظه تحویل سال نزدیک است و دلم بیتاب! نمیدانم الان هیجان دارم یا دلتنگم😔 برای شهرکرد؟!
و من...
همچنان که به گذشته فکر میکنم، ناگهان وارد آینده میشوم و سال، تحویل🎊 میشود! بالاخره سال نو با دستهایی که هنوز رو نکرده است از راه میرسد و ما اینجا در بیمارستانی نظامی، در کشوری دور از میهن عزیزمان، جانها را صفا✨
می دهیم و نو می شویم و دعای تحویل سال را میخوانیم و برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام و خاموش شدن آتش جنگی که راه افتاده است دعا🤲 میکنیم.🍃
🌻روبوسی و شادی و خوردن همان چند تکه شیرینی و شکلات نه چندان تازه با چای داغ، مزه میدهد، وقتی میدانیم این راه طولانی را درست آمدهایم! دلهایمان قرص میشود از دعای🤲 خیری که بدرقه خستگیها و دلتنگیهایمان شده است.🍃
💐به جای بازدید عید و مسافرت نوروزی، با همان آمبولانس خودمان راه میافتیم و میرویم در طبیعت سرسبز🌿 مایر، گشتی میزنیم و نفسی تازه میکنیم و از هوای بهاری دشت، استفاده میبریم؛ از شکار گنجشک و تیراندازی با اسلحه عشایری که آنقدر دوستمان دارند که همیشه ما را شرمنده لطف خود میکنند تا سواری گرفتن از اسبهای روستاییان منطقه...☺️
اما...
باز دلم یک جور دیگر است!
انگار امسال عید برایم غریبه است!
میروم و در جان طبیعت، خود را گم میکنم و در تنهایی خویشتن غرق💫 میشوم و باز به فکر فرو میروم!
خدایا دلم را به تو سپردهام دستِ دلم را بگیر...
من، محمد حسن!
شیعه علی ابن ابیطالب!
فرسنگها دورتر از خانه و زندگی امن و آرام خود، در آغاز سال 1395 فقط یک خواسته دارم:
قَوّ عَلی خدمَتِکَ جَوارِحی...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲۵ آبان ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و دو🌹
«فصل سیام»
🌹عید نوروز است و منطقه مایِر، سرسبز و خوش آب و هوا!✨
الان وقت ناهار است و دوستانمان یک غذای محلی به نام زَعْتَر همراه با روغن زیتون و ماست چکیده آماده کردهاند.
به بچههای سوری میگویم:«یا شَباب حَشیش موجود؟!» 🤔یعنی:«جوانها سبزی خوردن هست؟»
آنها هم خیلی جدی میگویند: «اِی... موجود! الان یا هَلای جاهز.» یعنی:«بله هست. الان آماده میکنیم.»🍃
🌷مشغول خوردن غذا هستیم که ابومحمد، فاتحانه با ظرف سبزی و چند تا تربچه وارد میشود و مینشیند سر سفره! تا میخورم طعم تلخش زیر زبانم را میگزد!😏
به عربی میگویم:«اینا رو از کجا آوردی؟ این که از زهر مارم بدتره!!»
ابو محمد با تعجب😳 جواب میدهد:«خب از جلوی بیمارستان چیدم، مگه چیه؟!
سبزیه دیگه فرق نمیکنه کجا در اومده باشه!»
همه با چشمهای متعجب😳 نگاهش میکنیم. میگویم:«سبزی جلوی در بیمارستان خوراک گوسفنده نه آدمیزاد!!»و با این جمله آخر من اتاق استراحت از خنده میترکد.😂
ابو محمد یک پَر از سبزیها میخورد! یک لحظه فک پایینش باز میماند و به عربی میگوید:«واقعاً لِ خارُوف هذا حَشیش!» یعنی:« واقعاً این سبزی برای گوسفنداس!» و میگوید خودت گفتی علوفه بیار!🌿
تازه یادم میافتد که سبزی خوردن به زبان عربی سوری میشود خضروات و حشیش همان علوفه گوسفند است!☺️ شلیک خنده بچهها، روز اول عید را زیباتر میکند و نوروزی را که با خنده شروع میشود به فال نیک میگیریم.🍃
🌻نشستهایم و داریم از هر دری حرف میزنیم که میبینیم عشایری که کنار بیمارستان ما چادر زدهاند، برایمان شیر تازه فرستادهاند؛ شیر تازه گوسفند با طعمی فوقالعاده😋 و عطرو بوی برادرانه!🍃
💐هوا عالی است و من روی چمنهای حیاط بیمارستان دراز میکشم و همان طور که در فکر رفتهام خوابم میبرد... خواب میبینم یک مار سیاه😱 کنارم میخزد و من با هراس نگاهش میکنم، اما قدرت تکان خوردن ندارم...با صدای فریاد یکی از بچهها بیدار میشوم!
گیج و حیران از خوابی که دیدهام چشمهایم را میگشایم.
واقعاً یک مار بزرگ سیاه رنگ را کشتهاند؛ که دقیقا✨ً کنارم در حرکت بوده، ولی آسیبی نرسانده است...
خلاصه که مار را میگیرند و کلی هم عکس یادگاری میاندازند!🍃
🌺دارم به خواب عجیبم فکر میکنم و شعری که میگوید:
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
باید دید شیشه عمر، کجا خواهد شکست...🍃✨🍃
#ادامه_دارد..............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲۵ آبان ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و سه🌹
«فصل سی و یکم»
🌹ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
🌷امروز دکتر وحید آمده بیمارستان مایر سر بزند. یک چایی میخورد و با هم مشغول صحبت✨ میشویم. محمد رضا صمیمیت و آشنایی قدیمی ما را که میبیند، بیخبر از همه جا با کنجکاوی میپرسد:«ببخشید معرفی نمیکنید؟!» دکتر با خنده☺️ میگوید: «من حمیدیام!»
شبیه کسی که برای اولین بار، لویی پاستور را از نزدیک دیده باشد، با ذوق خاصی ☺️میگوید:«اِ... پس دکتر حمیدی که میگن شمایید؟!!»🍃
🌺دکتر وحید از واکنش محمد رضا یکهو میزند زیر خنده و جواب میدهد:«آره! من همونم!»👌
کلی با هم حرف میزنند و میپرسد: «کاکو شیرازی! تو کجا؟ اینجا کجا؟! تو باید حالا توی این فصل گل❣ و بلبل، شیراز باشی و از هوای فروردین استفاده کن، بوی بهار نارنج بخوره به سرت نه بوی باروت و دود!!»🍃
💐و من بلافاصله محمد رضا را تحسین میکنم و میگویم:«ایشون علیرغم چیزی که به مزاح در مورد شیرازیها میگن، اتفاقاً روحیه کاریش فوقالعادهست. ماشالا💫 بچه زرنگیه، دست راست بیمارستانه!»🍃
🌻دکتر وحید برای محمد رضا دعا میکند و وقت رفتن میگوید:«خدا رو شکر که پاسدارهای دهه هفتادی تازه نفس سپاه هم از راه رسیدن بالاخره.🍃✨🍃
#ادامه_دارد .........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲۹ آبان ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و چهار🌹
«فصل سی و دوم»
🌹فعلاً بیمارستان مایر فعال نیست. بیمار نداریم و اینجا دیگر پشت خط محسوب میشود و قرار است تخلیه شود. خبر✨ رسیده که سیزدهم فروردین، العیس سقوط کرده و درگیری در منطقه شدت دارد. صبح چهاردهم فروردین هر چه زنگ میزنیم کسی در بیمارستان الحاضر جواب نمیدهد.🍃
🌷بین العیس و الحاضر فقط یک رودخانه فاصله است و ما نگرانیم که نکند الحاضر هم به دست تکفیریها افتاده باشد، تا اینکه فرزاد گوشی را برمیدارد💫 و میگوید:«مجروحین درگیری به آنجا اعزام شدهاند و شب سختی را گذراندهایم و آنقدر سرمان شلوغ بوده که حتی فرصت جواب دادن به تلفن را هم نداشتیم.»🍃
🌸تا ظهر، من و محمدرضا خودمان را میرسانیم الحاضر برای کمک به بچههای بیمارستان. بچههای الحاضر خستهاند و
میگویند از دیروز تا به حال حجم کار زیاد بوده و به نظر میرسد تعداد مجروحین به بیش از 250 نفر برسد.🍃
🌺قبل از رسیدن ما همه زخمیها تعیین تکلیف شدهاند و پس از اقدامات حیاتی به حلب انتقال یافتهاند. گویا قرار بر این بوده که الحاضر تخلیه شود اما با پیغام حاج قاسم🕊 و اعلام تثبیت موقعیت مسلحین در چند کیلومتری شهر الحاضر، عقبنشینی منتفی شده و دوباره پذیرش مجروحین آغاز شده است.🍃
💐حسین میگوید عصر دیروز در هیاهوی سقوط الحاضر چشمم به محوطه بیرون بیمارستان افتاد و با دیدن صحنه فرار مردم و تخلیه شهر، یاد صحرای محشر😔 افتادم. گلههای گوسفندانی که با شتاب از رودخانه میگذشتند و اهالی وحشتزدهای که با پای برهنه میدویدند و بچههای گریانی😭 که مادرها دستهای کوچکشان را گرفته بودند و دنبال خود میکشیدند را دیدم و خودمان را که محکم ایستاده بودیم و تعداد بالای مجروحین امان نمیداد تا به نجات خود فکر کنیم. بیهراس از سودای جان بیست و چهار ساعت یک نفس در بیمارستان میدویدیم.💐
🌻گویا قرار است مایِر غیرفعال شود و من و محمدرضا همین جا در الحاضر خدمت کنیم. بیمارستان را با کمک هم نظافت میکنیم و محمدرضا با کمک عارف، وسایل پزشکی💥 را میشوید و برای استریل داخل اتوکلاو میگذارد.
دوباره پذیرش مجروحین که حالا تعدادشان کمتر شده است آغاز میشود و بیمارستان به حالت عادی برمیگرد.🍃✨🍃
#ادامه_دارد ...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲۹ آبان ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و پنج🌹
«فصل سی و سوم»
🌹سیزدهم فروردین سال 1395؛ یک روز عادی مثل همه روزها بود و علاوه بر نیروهای مقاومت، مردم عادی شهر هم برای ویزیت مراجعه میکردند.🍃
🌹تقریباً ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و ما با دوستان رفته بودیم به ساختمان ایثارگران ✨که روبهروی بیمارستان قرار داشت. با بچههای گروه ابوریحان و ایثارگران، از روی پشت بام، مشغول تماشای مناظر اطراف الحاضر بودیم که به صورت اتفاقی خمپارهای زوزهکشان نزدیک ساختمان به زمین اصابت کرد.😱
ابتدا فکر کردیم خمپاره اشتباهی خورده ولی وقتی تکرار شد حدس زدیم باید خبری باشد!🍃
🌻ساعت چهار عصر بود که با صدای آژیر آمبولانسها و انتقال مجروحین به بیمارستان، سریع برگشتیم و کار ما با تعداد بسیار زیاد مجروحین ترومای جنگی آغاز شد. بچههای اورژانس به سرعت زخمیها را ارزیابی میکردند و آنهایی که نیاز به جراحی داشتند به اتاق عمل منتقل میشدند.
من و دکتر حسنزاده و میلاد و فرزاد و عارف در اتاق عمل 💥مشغول بودیم و گهگاه اخباری از منطقه میشنیدیم که گویا خط شکست خورده و داعش و جبهه النصره متحد شدهاند و در حال پیشروی به سمت تپه العیس در نزدیکی شهر الحاضر هستند و هر لحظه امکان سقوط شهر میرفت.🍃
🌸در همان شلوغیهای بیمارستان، ذهنمان مشغول خیلی از مسایل بود که باید با مدیریت بحران حل میکردیم و تصمیم میگرفتیم.🍃
💐از طرفی حال زخمیهای بدحال که بچهها با جان و دل برای نجاتشان پای کار مانده بودند و از طرفی صدای توپخانه و ادواتی که هر ثانیه شلیک⚡️ میکرد و دشمنی که تا سه کیلومتری ما آمده بود؛ باعث شده بود بین ماندن و رفتن، یکی را انتخاب کنیم.🍃
🌸ما ماندیم و امدادرسانی به مجروحین را به عقبنشینی ترجیح دادیم و حاضر نشدیم بیمارستان را با آن همه زخمی بدحال رها کنیم.
بیمار بیهوش را به میلاد سپردم و از اتاق عمل بیرون آمدم تا سری به اورژانس بزنم و در جریان حال زخمیهای دیگر قرار بگیرم.🍃
🌹وارد اورژانس شدم، بوی خون تمام فضا را پر کرده بود، صدای شلیک توپخانه دشمن در همهمه ناله و فریاد😭 زخمیها گم شده بود و بچههای اورژانس بدون ترس از حمله مسلحین، با جدیت مشغول مداوای زخمیها بودند.🍃
🌹غروب خورشید روز سیزدهم فروردین، 💥سایه سنگینش را پهن کرده بود و ما که در طول روز به خاطر ناامنی جاده نتوانسته بودیم زخمیها را به حلب منتقل کنیم دیگر جا برای نگه داشتن آنها نداشتیم.🍃
🌸با تاریک شدن هوا، برادر قنادپورـ مدیر بیمارستانـ به سرعت مجروحین را بعد از پایداری وضعیت حیاتی اولیه به پشت خط راهی میکرد.👌
در این میان، دکتر خادم، به یاد کلهپاچهای که چند روز پیش خریده بودیم افتاده بود و در هیاهوی معرکه جنگ، بیمقدمه و بدون شوخی پرسید:«دوستان! مسئول کلهپاچه کیه؟» همگی با تعجب ‼️گفتیم: «دکتر حالتون خوبه؟ بیمارستان رو هواست استاد!» دکتر بیخیال و خونسرد به یکی از بچههای فاطمیون گفت:«پیاز داری؟» و باز هم در مقابل چشمان متعجب😳 ما با عجله پنج دست کلهپاچه را در دو دیگ بزرگ ریخت و گفت:«اگه بودیم خودمون میخوریم اگر هم نبودیم که داعشیها میخورن، تعجب نداره!» و با خنده 😉دوید سمت اورژانس!🍃
🌹شب شده بود. خبر رسید که خط کاملاً شکسته و دیگر کسی نمانده و شاید بهاندازه یک دسته نیرو در حال مقاومت هستند.🍃
🌻با بوی تند خون که از راهرو میآمد یک لحظه دچار حالت تهوع شدم. سری به بیرون زدم تا جلوی در اورژانس کمی نفس✨ بکشم اما وصف صحنهای که دیدم به روز محشر شبیه بود:
مردم شهر برای گریز از معرکه، به ماشینهایی که در جاده صف بسته بودند التماس 🙏میکردند تا آنها را سوار کنند، هرکسی هر طوری که میتوانست در حال فرار بود و صدای گریه بچهها و فریادهای زنها و مردها از هر طرف به گوش میرسید.🍃✨🍃
#ادامه_دارد............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و شش🌹
«ادامه فصل سی و سوم»
🌹دو ـ سه نفر از نیروهای عملیات بیمارستان، با اسلحه روی پشت بام دراز کشیده بودند برای جلوگیری از نزدیک شدن مسلحین و دفاع از بیمارستان. برگشتم داخل بیمارستان و دوباره مشغول شدم.🍃
🌷وقت نماز بود و فرصتی برای استراحت نداشتیم. با بچهها به صورت نوبتی، نماز را حتی داخل اتاق عمل، کنار تخت جراحی زخمیهای بیهوش🌿 خواندیم؛ شاید با همان لباسهای خونی!
درگیری در سه کیلومتری شهر ادامه داشت و ما با انجام دادن 8-7عمل جراحی سنگین، ✨تقریباً به 4 صبح رسیدیم. دستور رسید زخمیهای جدید پذیرش نشوند و آمبولانسهایی که از خط میآیند مستقیم به حلب بروند چون تکلیف بیمارستان از جهت تخلیه و یا درگیرشدن با مسلحین مشخص نبود. آخرین عمل جراحی را تمام کردیم و اورژانس هم خالی شد.🍃
🌺فرمان دادند که همگی آمادگی رزمی داشته باشید و ما با لباس نظامی در راهروی اورژانس ایستادیم. چند اسلحه و حمایل و نارنجک داشتیم و با همان لباسها و تجهیزات نظامی آغشته به خون شهدا🌷 و مجروحین که حالا همگی به حلب منتقل شده بودند مسلح شدیم.🍃
🌻میلاد برای تقویت روحیه بچهها شروع کرد به مداحی و رجز خواندن:
«با اذن رهبرم، از جانم بگذرم
در راه این حرم، در راه یار
یا حیدر گویم و شمشیری جویم و
اندازم لرزه بر جان کفار...»🍃
💐شاید به شوق شهادت، روحیهها عالی بود و شاید هم مردان جنگ، خطر را به سخره گرفته بودند. یکی دو نفر هم فیلم میگرفتند و به شوخی😉 با هم مصاحبه میکردند گویا که هیچ اتفاقی در راه نیست.🍃
🌸در شرایطی قرار داشتیم که میدانستیم تعداد اندکی از نیروهای خودی در خط مشغول مقاومت هستند و با این حال آمادگی دفاع و مقابله با تکفیریها را داشتیم و منتظر رسیدن دستور از مقر بودیم.🍃
💐اذان صبح بود و همه با هم برای اقامه نماز صبح آماده شدیم. نماز جماعت آرام و روحبخشی خواندیم.
بعد از نماز یکی از دوستان عملیات بهداری برخاست و صحنه آشنایی از تاریخ شیعه💫 را در بیمارستان الحاضر سوریه خلق کرد. با صدای بلند فریاد زد: «بچهها اینجا آخر خطه! هر کی مونده یا علی! هرکی هم که میخواد برگرده من حاضرم همین الان برگردونمش عقب⚡️ ولی ما الان اینجا هستیم برای اون رزمندههایی که دارند میروند تا خط را پس بگیرند...»
همه به هم نگاه ❄️کردیم و گفتیم کی از رفتن حرف زده؟ ما هستیم تا پای جان!
یکی از بچه ها با لحنی جدی گفت:«لااقل چراغا رو خاموش کنید رومون بشه بریم!» صدای خنده ما فضای سنگین دم صبح را شکست.🍃
🌹دکتر خادم که در تمام شب با وجود کار پرستاری سخت و نفسگیر اورژانس از رسیدگی به اوضاع کله پاچهای😋 که قرار بود سیزدهم فروردین، دور هم بخوریم غافل نشده بود خیلی آرام گفت: «خب حالا جمع کنید میخوام سفره بندازم، کلهپاچه داریم!!»
همه با هم خندیدیم 😂و در همان فضای بلاتکلیفی مشغول خوردن شدیم و این شد یکی از کلهپاچههای تاریخی دوران مقاومت!🍃
💐از دوستانی که سر این سفره پر از خاطره نشسته بودند تا به حال دو نفر به شهادت ✨رسیدهاند: شهید حمید قنادپور و یکی از بچههای تیپ فاطمیون.
نزدیک طلوع آفتاب، حاج یعقوب با پیامی از سردار سلیمانی از راه رسید و گفت:«حاج قاسم گفتند تکفیریها در همان موقعیت تپه العیس ثابت شدهاند و جلوی پیشرویشان گرفته شده است و شهر الحاضر سقوط نخواهد کرد. ما مراقب تیم درمان الحاضر هستیم پس دوباره آماده پذیرش گروههای بعدی مجروحین باشید.»🍃
🌻با این پیام حاج قاسم جان تازهای به کالبد بیمارستان آمد و ما به شوق امتحان دشواری که از آن سربلند بیرون آمده بودیم صلواتی بلند فرستادیم.🍃✨🍃
#ادامه_دارد ............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۲ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و هفت 🌹
«فصل سی و چهارم»
🌹امروز هفدهم فروردین ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج است ودوباره عملیاتی سنگین آغاز شده است.🍃
🌷از پست امداد با آمبولانس، پشت سر هم مجروح میرسد؛ سریع کارهای درمانی را انجام میدهیم و بعد از ثابت شدن علایم حیاتی،✨ با هر آمبولانسی که میآید 8-7 نفر را میفرستیم بیمارستانهای مجهزتر حلب.
تمام شب را بیدار ماندهایم و در اتاق عمل⚡️ مشغول جراحی بودهایم.🍃
🌺در بین کار، با کمک هم، محلی شبیه به آیسییو با دو عدد دستگاه مونیتورینگ و دو تخت حفاظدار، برای زخمیهای بدحال 😔و یک تخت ریکاوری و آزمایشگاه کوچکی راه انداختهایم.
اتاق عمل بیمارستان الحاضر یک اتاق دو تخته جراحی دارد.🍃
🌻حسین بیرون میرود و سراسیمه برمیگردد و میگوید بین شهدا مجروح بدحالی است که در شرف شهادت⚡️
میباشد. مجروح پس از معاینه، سریع روی تخت جراحی منتقل میشود.
قفسه سینه آسیبدیده، خونریزی شدید شکم، طحال پاره شده و رودههایی که بیرون ریختهاند😔 و بدن پر از ترکشهای ریز و درشت پهلو و شکم و ریه و حالت پره شوک و چهرهای بیرنگ از شدت خونریزی؛ وضعیت وخیم بیماری است که خدا میداند با معجزه زنده مانده است.🍃
💐سریع بیهوشش میکنم و دکتر حسنزاده جراحی را شروع میکند. طحال را در میآورد و ترکش اصلی را مییابد و خونریزی را کنترل میکند. در کمال ناباوری مجروح ایرانی عمر دوبارهای از خداوند میگیرد و پس از طی کردن زمان ریکاوری به حلب منتقل میشود.💐
🌸وقت اذان صبح است، حسین یک پارچه تمیز پیدا کرده و گوشهای از اتاق عمل، فارغ از هیاهوی اطراف، دارد نماز میخواند؛🌟 غافل از عکسی که میلاد از او میگیرد. خیره شدهام به نماز تند و تیز، اما پر از آرامش حسین و در ذهنم او را میبینم که انگار میان معرکه کربلای سال 61 هجری قمری دارد نماز میخواند.🍃
🌷خدایا!
نمازهای با عجله ما را که لبریز از شور خدمت است بپذیر!
به یاد جملهای از شهید آوینی❣ میافتم و با خود مدام تکرار میکنم:
«ما در رکاب امام حسین جنگیدیم!
ما بیوفایی کوفیان را جبران کردیم...»🍃
🌹ساعاتی بعد از طلوع خورشید، غائله العیس فرو مینشیند و صبح که میشود دیگر همه مجروحین به پشت خط، منتقل شدهاند و بیمارستان خلوت است.🍃
🌷در این یک شبانه روز، آنقدر مجروح بد حال با خونریزی شدید داشتیم که گاهی مجبور میشدیم خونها🌿 را با خاکانداز از کف اتاق عمل جمع کنیم.
صبح است و جو بیمارستان آرام شده؛ همه جا را نظافت و جمع و جور کردهایم و حالا ما چند نیروی درب و داغان از شدت خستگی، هر کدام یک طرف بیهوش شدهایم!🍃
🌺دکتر حمیدرضا نام این حالت خستگی و خواب عمیق بچههای بهداری را گذاشته است: خواب فرشتگان!
الان که اینها را مینویسم ساعت 8 صبح است.
با اینکه احساس ضعف کردهام، اما حس و حال خوردن صبحانه ندارم و از پا درد و کمر درد، 😔گوشهای دراز کشیدهام.
الهی!
گاهی، نگاهی...🍃✨🍃
#ادامه_دارد............
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۶ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و هشت🌹
«فصل سی و پنجم»
🌹«امروز 27/ 2/95 سه روز است که بیمارستان میدانی عامِر را تحویل گرفتهام.✨
مشکلات زیاد است اما شخص من، تقریباً مشکلی ندارم؛ چون برایم اهمیتی ندارد که روی خاک بخوابم یا روی تشک ابری، حتی اهمیتی ندارد 👌که بخوابم یا نخوابم. شاید دلیل اینکه معمولاً مسئول راهاندازی بیمارستانهای میدانی هستم،
همین است. برای ذائقه من جای راحت، مناسب نیست.🍃
🌺روزی که راهی شدم با خودم عهدی بستم که به دنبال جمع خیرات برای آخرت باشم نه جمع امتیازات برای دنیا.
کاش بیست سال بعد که این نوشتهها را میخوانم به خودم بگویم خیرات جمع کردم نهامتیازات.🍃
🌻چند وقتی است فکر میکنم ای کاش تیر نخورم، ای کاش صدمهای بر من وارد نشود. نه به خاطر اینکه از جانم ترس✨ دارم یا...، به خاطر اینکه دشمنی که مرامی کشد خوشحال خواهد شد . دوست دارم شهید 🕊بشوم ولی نه با گلوله، دوست دارم اینقدر در راه اسلام زحمت بکشم که بمیرم.
باقی باشد برای فردا!»🍃✨🍃
#ادامه_دارد...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۶ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی ونه🌹
«فصل سی و ششم»
🌹الهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیرُک...
روز سوم ماه مبارک رمضان است و نمیدانم چرا احوالم✨ دگرگون شده!
آمدهام خانات، مقر اصلی نیروهای بهداری. امشب قرار است محمد از تهران برسد. عملیات قبلی که انجام شد، ما اینجا را تبدیل به بیمارستان صحرایی کرده بودیم، اما حالا مقر نیروها شده است.🍃
🌺من بیدار ماندهام به شوق آمدن یار قدیمی و در اتاقی که قبلاً اتاق عمل بود و با تغییر کاربری، محل استراحتمان🌿 شده است، کنار خودم با پتوی سربازی جای خواب درست کردهام تا وقتی آمد دنبال جا برای خوابیدن نگردد.🍃
🌷ساعت 3 نیمه شب است و محمد رسیده، صدای ماشین را که میشنوم میروم به استقبالش💫، مثل کسانی که در دو شهر دور از هم زندانی بودهاند و حالا آزاد شدهاند، همدیگر را محکم بغل میکنیم و میرویم داخل مقر.🍃
🌷حواسش نیست، میرود یک گوشهای جلوی در بخوابد، با خنده میگویم: «همشهری! من اینجا رو واسه کی درست کردم به نظرت؟»🤔
نگاهی به پتوی سربازی میاندازد و نگاهی به من! انگار خودش فهمیده میخواهم تا صبح برایش حرف بزنم و قصد خواب ندارم! مثل همیشه از چشمهایم⚡️ میخواند که چقدر گفتنی دارم و بحث خواب بهانه است...
دراز میکشیم روی همان پتوهای سربازی؛ از بیمارستان بقیهالله 💥میپرسم، از احوال دوستان و همکاران جویا میشوم و آب و هوای شهرکرد!
و...
از هر دری حرف میزنیم، اما من هنوز خیلی چیزها توی دلم مانده است که نمیدانم باید بگویم یا نه!🍃
🌻تا وقت سحر نمیخوابیم و من همهاش گفتگو را به سمتی میبرم که حرف دلم را بزنم اما زبانم قفل شده انگار! محمد که متوجه احوالم 💥شده است الکی از اوضاع منطقه میپرسد و من برایش شرایط را توضیح میدهم!
کلی گلایه دارم! اصلاً این همه روز منتظر بودم برگردد و سفره دلم را برایش پهن کنم🍃.
💐سحر شده است. سحری نان و پنیر و مربا میخوریم و بعد، نماز صبح میخوانیم بهامامت دکتر سلیمان!
صبح زود محمد را میبرم بیمارستان الحاضر که حالا دیگر خالی شده است. اینجا اولین مکانی است که در سوریه مشغول خدمت شدم! ✨دشمن پیشروی کرده و بیمارستان ناامن اعلام شده است. ما هم مجبور شدیم اینجا را تخلیه کنیم و به یک شهر عقبتر بنام عبطین منتقل شویم و حالا در بیمارستانی بنام شهید عامر مستقر هستیم!🍃
🌸در بیمارستان عامر، من هم مسئول نیروهای سوری هستم و هم مسئول تجهیز بیمارستان وکمک حجت در پوشش پستهای امداد خط مقدم!
به محمد میگویم: «رفتیم عامر کسی نفهمه من و تو رفیقیم!»😏 با تعجب میپرسد: «خب چرا؟!» جواب میدهم: «بین بچهها باش و غیرمستقیم بپرس ازم راضیاند یا نه!» البته خودم میدانم که رابطه ما دوتا یک جوری است که زود لو میرود!🍃
💐برایش از تله انفجاری که اتفاقی در مسیر بیمارستان پیدا کرده بودم میگویم و هشدار میدهم که خیلی مراقب باشد، چون من هم شانسی تله را دیدم و گرنه الان از آن دنیا سلام میرساندم!🍃
🌷محمد تنها محرم اسرار من است؛ تنها کسی که ساعتها برایش یک نفس، حرف میزنم و او ساعتها صبورانه، فقط با اشتیاق ✨گوش میدهد و گاهی وقتها که دقیق میشوم میبینم یک مدت طولانی حتی پلک هم نزده است! البته بماند که وقت شوخی کردنهایمان هم شورش را در میآورد و کارمان به زد و خورد فیزیکی و مسخره☺️ بازی میکشد! دیوانهبازیهای دو نفرهمان هم که بماند!🍃
🌹اینجا قصه رفاقت ما دوتا زبانزد است... توی یک ظرف غذا میخوریم، شبها تا صبح حرف میزنیم، مدام در گوش هم پچپچ میکنیم و همیشه شیطنتهای هماهنگ ما، همه را به خنده میاندازد.🍃
🌹تازه قرار گذاشتهایم بعد از ازدواج دو تا خانه کنار هم بگیریم و همسایه بشویم!
خدایا!
روزی نیاید که من باشم و او نباشد...🍃✨
#ادامه_دارد...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۸ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهلم 🌹
«فصل سی و هفتم»
🌹امروز، نهم ماه مبارک رمضان، روز سختی بود.
با زبان روزه، از صبح تا افطار، پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم.🍃
🌺توپخانه خودی شدید میزد و معلوم بود خط خَلْصه خبرهایی هست.
هنگام غروب، خسته ✨و گرما زده، رسیدم مقر نصر. گفته بودند یکی از نیروها کسالت داره نیاز به ویزیت دارد. وقتی رسیدم ، حاج قاسم✨ را دیدم که بخاطر کسالت، برای معاینه آمده بود آنجا. پس از اقدامات لازم سرم وصل کردم و در مدتی که کنارش بودم، کمی در مورد اختلاف روحیات رزمندگان سایر کشورها گلایه کردم.🍃
🌷حاج قاسم با همان رنگ و روی پریده لبخندی زد و در حالی که میدانستم حرف زدن برایش دشوار است جواب داد: «این اولین جنگ مشترک جهان اسلام است. جوان های مدافع حرم غیر ایرانی را حمایت کنید چرا که تجربه جنگ💥 ندارند. این جوانها باید با سعه صدر و خوشرویی راهنمایی شوند.»🍃
🌸ادای احترامی کردم و به پزشک اطلاع دادم. برای خوردن افطار، اجازه مرخصی خواستم. همان موقع، داوود بیسیم زد و گفت: «اطرافمان در زیتان شلوغ شده!» و وضعیت قرمز🔴 اعلام کرد.🍃
🌺شیرینی خرمایی که در دهانم بود به کامم زهر شد و به زحمت، همان یک استکان چای را سر کشیدم و از جایم بلند شدم. 🍃
🌻مدام ذهنم مشغول داوود و پست امداد زیتان بود. با حاج یعقوب حرکت کردیم به سمت عامر تا وضعیت بیمارستان را چک کنیم.
پشت فرمان بودم که صدای بیسیم داوود آمد که میگفت:«محاصره شدهایم. دور تا دور ساختمان را خمپاره میزنند و زخمی شدهام.»🍃
💐جسته و گریخته گفت که مسلحین تا کوچه پشتی ساختمان آمدهاند و یک تکتیرانداز، او را هدف گرفته و همین که سرش را چرخانده، گلوله مماس با شانهاش رد شده و کتفش خراش برداشته است.🍃
🌸از حرفهایش متوجه شدیم زخمیها و بچههای بهداری را با آمبولانس فرستاده عقب به سمت خَلصه و خودش مانده پیش نیروهای پیاده فاطمیونِ زیتان.
آنطور که میگفت بچههای فاطمیون به دلگرمی او دوام آورده بودند و اصرار💥 داشتند که بماند. حاج یعقوب، پشت بیسیم به داوود گفت:«دو پا میفرستم
سریع برگرد!» او هم چند بار پرسید: «دو پا چیه؟!!»
وقتی متوجه شد منظور از دو پا همان موتور است، جواب داد:«آخه انصاف نیست! یا چهار پا بفرست همگی برگردیم، یا من تا آخرش با نیروها میمونم اینجا!»🍃
🌺همان طور که با داوود در ارتباط بودیم به سرعت به خلصه رفتیم که بهامور آنجا برسیم. فاصله بین خَلصه و زیتان و بِرنه، هر کدام حدودا بیست دقیقه بود، اما مسیر شدیداً پر خطر و ناامن جاده شرایط را سخت میکرد، برای همین چراغ خاموش حرکت کردیم سمت برنه برای بررسی اوضاع.🍃✨🍃
#ادامه_دارد.............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۸ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و یک🌹
«ادامه فصل سی و هفتم»
🌹تویوتای هایلوکس داخلش چراغهای به درد نخوری دارد که لامذهب اصلاً نمیگذارد در شب استتار کنیم. تکپوش آبی به تن داشتم، در آوردم و روی چراغهای 💥داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه میراندم. لعنت بر پدر و مادر پشهها که در همین فرصت، کمر و شکمم را به فنا دادند.🍃
🌷شرایط در برنه نسبتاً خوب بود، چراغ خاموش برگشتیم.
گلولههای بیهدف زیادی به طرفمان میآمد ولی چیزی به ما نخورد.
بیشتر از گلوله باید هنگام رانندگی، مواظب ماشینها✨ و تانکهای بدون چراغ مسیر بودم. کمی بعد که غائله درگیری و محاصره زیتان تمام شد و معارضین عقبنشینی کردند، تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوشمان رسید که برگشته بود عقب به سمت خلصه.🍃
🌺پس از یک درگیری و مقاومت جانانه، سوریها مانده بودند زیتان و داوود، اول فاطمیون را فرستاده بود عقب و بعد خودش زده بود به جاده، از پل گذشته بود و برای اینکه دیده ❄️نشود از مسیر کشتزار راه افتاده بود سمت خلصه. همان جا پایش پیچ خورده و چند تا ترکش به کمرش اصابت کرده بود.🍃
🌸نگرانش بودم، پشت بیسیم خیلی جدی گفتم:«داوود کجایی؟ جاده رو پیدا کن دارم میام دنبالت!» با عصبانیت جواب داد:«کجا میخوای بیای بابا؟ لازم نیست! حداقل اینجوری یکی بمیره بهتره!»👌
دلم طاقت نیاورد، پیاده رفتم سمت زیتان دنبالش، وسط راه حاج یعقوب منع کرد، برگشتم. انتظارمان 😔داشت طولانی می شد که داوود بی سیم زد: «نزدیک شما هستم، پا و کمرم گرفته، نمیتونم راه برم، افتادم رو زمین.»🍃
🌻با حاج یعقوب رفتیم دنبالش. لنگ لنگان همه مسیر را پیاده آمده بود تا به جاده خلصه برسد. انتهای جاده، کنار خاکریز پیدایش کردم، نمیتوانست راه برود. پیاده شدم و دست انداختم دور گردنش، بلندش کردم و به زحمت کشاندمش داخل ماشین.🔹
با خنده گفتم:«تپل! تو که هنوز زندهای! ما توی همین چند ساعت، اسم خانات رو
عوض کردیم گذاشتیم شهید فروزنده!» شاکی شد و با حرص خندهداری،☺️ با همان لهجه مخصوص خودش گفت: «نامردا!حداقل جنازه منو پیدا میکردید بعد!!» جواب دادم:«آخه مطمئن بودیم جنازهات برنمیگرده!»
سه تایی خندیدیم 😂و بار اضطرابی که داشتیم کمی سبک شد.🍃
💐صدایش بالا نمیآمد، آرام گفت:«رضا و بچههای فاطمیون زیتان هم، پیاده حرکت کردند سمت شما و ...»
از شدت خستگی و درد، از حال رفت.😔
در مسیرمان رفتیم پیش خط خودی و گفتیم که پیادهها را نزنند، خودی هستند.
نزدیک خانات رسیده بودیم که داوود بیدار شد. مدام میگفت:«کمرم گرفته، نمیتونم راه برم.»🍃
🌹چند ترکش به کمرش خورده بود و فکر میکرد به خاطر پیادهروی کمرش گرفته است. به سختی آوردمش داخل مقر، ترکشها را در آوردم و پانسمان کردم، مسکن و آرامبخش هم زدم. میخواست بخوابد😴 ولی مقاومت میکرد. بدجوری به هم ریخته بود و اضطراب داشت.🍃
🌷توی همان حال بد، مدام هذیان میگفت و تکرار میکرد:«قاسم اگه من خوابم برد، تو نخوابیا! مثل بیمارستان شیخ نجار، میریزند اینجا سر همه رو میبُرند...» همین طور که هذیان میگفت خوابش برد...
خیالم از داوود راحت شد، داشتم میرفتم دنبال بچههای سوری که در زیتان ماندهاند که گفتند نترس، زیتان تقریباً امن شده است!🍃
🌸الان برگشتهام مقر. نیمههای شب شده و داوود هنوز خوابیده است. نشستهام بالای سرش و دارم ماجراهای امروز را مینویسم، تا آنهایی که میخوانند🤓 فراموش نکنند، همین اتفاقات روزانه به ظاهر جزئی و شجاعتهای بیسر و صدای عدهای جان برکف و بیادعا، سرنوشت تاریخ را تغییر خواهد داد.🍃✨🍃
#ادامه_دارد............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
۸ آذر ۱۳۹۹