هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و دو🌹
«فصل سی و هشتم»
🌹پای در راه نهیم که این راه رفتنی ست و نه گفتنی!
این همه را بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهایم و شاید به جرم تکرار، آن را ملالآور بدانند.
اما چه کنم؟..
ما زندانیان نفسیم...🍃
🌷ماه رمضان است و در این گرمای شدید، روزه داری کمی سخت شده است.حجم کار خیلی زیاد ✨شده و من مدام در رفت و آمد هستم و شدیدا گرفتار مسئولیتهای مربوط به بهداری.
حسابی این چند وقت، وزن کم کردهام و لاغر شدهام. گاهی انگار ضعف غلبه میکند که بیحال میشوم.🍃
🌺چند روزی درگیر کارها بودم، محمد دیده بود برنگشتهام عامر، نگران شده بود و دنبالم میگشت؛ وقتی فهمید از ضعف روزهداری و کار سنگین مریض🤒 شدهام کلی دعوایم کرد.🍃
🌻امروز هیجدهم ماه مبارک رمضان است و ما یک مجروح خاص داریم که حتماً باید برای ادامه درمان با کلیه تجهیزات بیهوشی به ایران منتقل شود.
با آمبولانس، به سمت فرودگاه راه میافتم.🍃
🌸به عنوان کارشناس بیهوشی، همراه بیمار تا فرودگاه دمشق میروم تا او را برای اعزام به ایران تحویل بدهم، اما اینجای کار که میرسم، تیم مقابل، زیر بار مسئولیت مجروح، نمیروند و تحویل نمیگیرند.🍃
🌺میگویند کمبود امکانات داریم و حتماً باید یک کارشناس بیهوشی یا پرستار، همراهش اعزام شود. البته او هم حق هم دارد، اما انگار یک سطل آب یخ روی سرم😮 ریختهاند! ماندهام چه کنم!
از طرفی در عامر، کلی کار نیمهتمام دارم و سرم در بیمارستان حسابی شلوغ است و از طرف دیگر نمیتوانم بیمار را رها کنم آن هم وقتی که میدانم مانند یک معجزه از مرگ نجات یافته است.🍃
💐این مجروح، مدتی قبل بر اثر اصابت گلوله به جمجمه، در بیمارستانی در حلب بستری بود و برای نجاتش خیلیها زحمت کشیدهاند و در کمال ناباوری، هوشیاریاش برگشته است و حالا طبق صلاحدید بهداری، باید به تهران منتقل شود برای ادامه درمانهای تخصصیتر.🍃
💐زنگ میزنم به دکتر حسین ـ فرمانده کل بهداری سوریه ـ برای کسب تکلیف! دکتر حسین به خاطر شرایط استثنایی این رزمنده خوزستانی، اجازه میدهد مجروح را همراهی کنم.
به هوای اینکه چند روز دیگر دوباره برمیگردم سوریه، قبول میکنم.
و من راهی تهران✨ِ آرام میشوم، در حالی که دلم را جا میگذارم اینجا وسط معرکه جنگ...🍃✨🍃
#ادامه_دارد........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و سه🌹
«فصل سی و نهم»
🌹تهرانی نبودهام و نیستم!
بچه شهرکردم، در تهران نفس کم میآورم...🍃
🌷دو هفتهای میشود که آمدهام ایران، به امید اینکه زود برگردم سوریه. مجروح اعزامی را تحویل دادم اما بنا به ملاحظاتی شرایط پروازم فراهم نشد✨
رفتم شهرکرد و برای شبهای قدر مثل سابق با جواد و محمدرضا رفتیم به پاتوق همیشگیمان، تپه نور الشهدا.🍃
🌹حال و هوای ماه رمضانم امسال انگار یک جور دیگر است. شور و حال قرآن سر گرفتن؛ آن هم در جوار شهدای گمنام🕊 در بالاترین نقطه شهر و دیدن چراغهای یکی در میان روشن خانهها از بالای کوه، اشکهای😭 آرام و بیصدا و..
دلم با هر«بِکَ یا اللّه» شعله میکشید و شاید آخرین شب قدرم باشد!🍃
🌻بچههای مسجد امام حسن(ع)، مدام سراغم را میگرفتند ولی من که دلم میخواست امسال، شبهای قدر برای خودم خلوت💫 کنم، گفتم میخواهم تنهایی بروم سمت کوه شاید کمی آرام شوم...🍃
💐حالا که برگشتهام تهران، حسابی کلافهام. امروز تماس گرفتند و گفتند برای ساعت 4 بعدازظهر پرواز ✨داریم. راهی بیمارستان خودمان میشوم؛ چندین ماه است نرفتهام سر بزنم. باید با دوستان دیداری تازه کنم، شاید برای آخرین بار...🍃
🌸داخل اتاق عمل میروم و میایستم جلوی در رختکن آقایان. هادی با لبخندی☺️ برلب میآید سمت در ورودی و من یاد روز اولی میافتم که با محمد آمدم اینجا و گم شدم در دنیای پر جنب و جوش اتاق عمل و نامه شروع به کارم را دادم دست هادی و گفتم سفارش من را بکند برای اعزام به سوریه!🍃
🌷کمکم همه خبردار میشوند و دورم حلقه میزنند و همگی میرویم غذاخوری. همکارانی که در غذا خوری نشستهاند مرا که میبینند یک صدا میگویند:«تو هنوز شهید نشدی؟؟»
و همه با هم میخندیم...😊
سلیمانی میپرسد:«پس کی برمیگردی؟ جات خیلی خالیه توی اتاق عمل.» و من ناخودآگاه از دهانم میپرد و میگویم:«تا دو ـ سه هفته دیگه شهید❣ نشدم حتما برمیگردم!»🍃
🌺سید حسین محکم بغلم میکند و میگوید:«چه خبره؟ چقدر لاغر شدی!» با خنده ☺️میگویم:«بس که خوش میگذرد!»
آقای مفید از پرسنل قدیمی و بازنشسته بیهوشی میآید کنارم مینشیند و در مورد اوضاع منطقه و شرایط نیروهای ایرانی و رزمندههای سایر کشورهای اسلامی میپرسد و من آنقدر گرم حرف زدن با او شدهام که وقتی به خودم✨ میآیم، میبینم همه دارند به حرفهای ما دوتا با اشتیاق، گوش میدهند.🍃
🍃خانم خانی که قبلا همیشه باهم شیفت بودیم میآید به سمت من و نمیدانم چرا گریهاش گرفته؟! با خنده احوالش را میپرسم و او مثل مادری مهربان مدام سفارش می کند که مراقب خودم باشم.🍃
🌸بچه ها در مورد حقوقم میپرسند و من فقط با یک جمله پاسخ میدهم و میگویم:«آدم باید برای رضای خدا🙏 کار کنه!»
🌹یکی هم هست که آرام و بیصدا از کنارم رد میشود، سرش را میاندازد پایین و بدون هیچ سلامی💫میرود به سمت اتاق عمل دی کلینیک و من میدانم که به خاطر حلقهای که دورم زدهاند رویش نشده! همانی که یک روز نه چندان دور، اگر رفتنی شدم، شاید خیلی از کارهای نیمه تمامم را به او بسپارم و بروم....🍃
🌻حرفهایمان با دوستان تمامی ندارد، اما من دلم جایی گرفتار شده فراسوی خاک کشورم.....
باید دلم را بردارم و بروم دنبال آن بیانتهایی که انتظارم را میکشد...🍃✨🍃
#ادامه_دارد..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و چهار🌹
«ادامه فصل سی و نهم»
🌹ساعت 3 بعدازظهر شده، هادی میگوید:«حسن دیرت نشه!»
کاملاً متوجه شدهام یک جوری حرف میزند که انگار به سختی دارد از من دل❣ میکند؛ نگاهش، لحن حرف زدنش، دستی که روی شانهام گذاشته...با همه همکارانم خداحافظی میکنم و میروم بیرون.🍃
🌸قبل از رفتن، پرده آبی جلوی راهروی اتاق عمل را کنار میزنم و از گوشهاش، دوباره زل میزنم به رفت و آمد بچهها ✨و عجلهای که همه برای رفتن به سر عمل دارند؛ به برانکاردهایی که رویشان، بیماران، تند و تند جابهجا میشوند و آنهایی که میروند جراحی بشوند و آنهایی که عملشان تمام شده است وآمدهاند ریکاوری.🍃
🌺گوشم دوباره با صدای پیجهای پی در پی اتاق عمل آشنا میشود. نگاهم گره میخورد به زندگی که همچنان جریان دارد و دلم را میبینم که زندگی در آن
جریان دارد و دلم را میبینم که زندگی💥 در آن انگار از حالا به بعد می رود به سمت توقف هیاهو و رسیدن به آرامش مطلق....🍃
🌻از حیاط بیمارستان که بیرون میزنم، پنجرههای بخشها معلوم است و دوباره چشمم به تابلوی سردر میافتد و آیه «بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ» و آرم سپاه پاسداران🌟 و...
خاطره آن روز اولی که با یک ساک دستی، ایستاده بودم همین جایی که اکنون ایستادهام، زنده میشود...
دوباره غرق میشوم در رؤیاهای ناتمام، اما این بار از خودم راضیام.🍃
💐حالا امدادگری هستم با افتخار پاسداری!
بیرون میروم.
اینجا، تهران!
شهر دود و ترافیک!
با مردمی خسته که توی این شلوغیهای بیپایان، عادت کردهاند به انتظارهای طولانی و روزمرگیهای تکراری!
نفسم بالا نمیآید.🍃
🌷هوا عجیب گرم و آلوده است و من به بوی دود تهران عادت ندارم، چرا که مدتهاست مشامم از بوی خون و باروت پر شده است.
دست راستم برج میلاد معلوم است، با خودم میگویم: «خداحافظ تهران✨
پرماجرا!»
فرقی نمیکند که من دوباره برگردم یا نه، ولی یادت باشد مدافعان حرم، کیلومترها دورتر از برج میلاد و هتلها و پارکها و شهر بازیهایت، در کشوری دیگر میجنگند و جان🕊 میدهند تا هیچ حرامی و حرامزادهای نگاه چپ به خانه و کاشانه شهروندانت نیندازد و حتی آشیانه گنجشکها و یاکریمهایت هم امن و امان بماند و آب توی دل هیچ آکواریومی تکان نخورد چه برسد به مردم!
حواست باشد تهران بزرگ!
عادلانه قضاوت👌 کنی سربازهای فرامرزی وطن را و خطاهای شخصی هیچ کس را به پای آرمانها ننویسی...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل وپنجم 🌹
«فصل چهلم»
🌹اللّهُمَ عَمّن سَواک حَتی لا أرجوا و لا أخاف الّا ایّاک...
شرایط پرواز بالاخره بعد از مدتی تأخیر، جور میشود و من دوباره برمیگردم سوریه.🍃
🌷به خاطر بعضی مسایل و کمبود نیروی بیهوشی، این بار میگویند بروم بیمارستان عامر و بدون مسئولیت،🌿 به عنوان کارشناس هوشبری مشغول خدمت شوم.🍃
🌺فعلاً اوضاع منطقه خیلی آرام است تقریباً همه بچهها بیحوصله شدهاند.
اصلاً خاصیت کادر پزشکی همین است، مخصوصاً ما پرسنل شاغل دراتاق عمل که حتی در شرایط عادی و صلح، درگیر اورژانس و بیمار بدحال و کار پراسترس جراحی و بیهوشی✨ بودهایم، که واقعاً اگر یکی ـ دو روز بیکار بمانیم، فکر میکنیم یک چیزی از زندگیمان کَنده شده است.🍃
🌻به هر حال اینجا در شرایط جنگی، یک مسئله کاملاً طبیعی است که چند روز به شدت درگیر مجروحین ❄️عملیاتها هستیم و حتی پیش میآید که یک شبانه روز نمیخوابیم و بعدش به دلیل آرام شدن منطقه، بهداری هم خلوت میشود.🍃
🌸یادم میآید که دکتر حمیدرضا (متخصص طب اورژانس)میگفت یکبار سی و هشت ساعت همگی سر پا بودهاند و حتی فرصت غذا خوردن ⚡️هم نداشتهاند و نیروهای دیگر بین کار آب و آب میوه و غذا را برایشان از بالای ماسک به خوردشان میدادند تا از شدت ضعف از پا در نیایند و در آخر کار 99 درصد مجروحین نجات یافته بودند و اگر هم رزمندهای به شهادت🕊 رسیده بود قبل از رسیدن به اورژانس بوده است.🍃
💐بیشتر اوقات دکتر وحید و دکتر حمید رضا یک کارتن پهن میکردند کف اورژانس و تا صبح همانجا میخوابیدند😴 که اگر مجروح بیاید معطل نشود و اقدامات لازم به سرعت انجام شود.
در این بین، جرقه بازی والیبال، به فکر دکترعلی (پزشک ایرانی ساکن بعلبک) میرسد و من، هنوز حرفش تمام نشده، سریع بلند میشوم و میروم حیاط
بیمارستان را آماده میکنم و خلاصه با یک طناب به عنوان تور و یک توپ فوتبال⚽️! بازی والیبال ما با دوستان فاطمیون، شروع میشود.🍃
🌹روزهای خوب و آرامی داریم و با جنب و جوشی که ورزش، ایجاد کرده، روحیه نیروهای بیمارستان عامر کمی بهتر شده است.🍃
🌺من با دکتر علی - فوق تخصص عروق- که او هم مثل من رزمی کار است، گاهی یک راند کامل مبارزه میکنیم و هیجان تماشای مبارزه ما همه را به وجد میآورد.🍃✨🍃
#ادامه_دارد.........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل وششم🌹
«ادامه فصل چهلم»
🌹دلم گواهی میدهد همه اینها، آرامش قبل از طوفان است...⚡️
چه کسی میداند روزهای بعد چه در انتظار ماست؟!🍃
🌷محمد مسئول چیدن شیفتهاست و طبق روال معمول، ما دو تا هر شب تا صبح بیداریم با حرفهایی که هیچگاه تمام نمیشوند. من هم شیفتهای شب🌙 را برای خودم برداشتهام که بچهها شبها استراحت کنند. مأموریت محمد رو به اتمام است و تقریباً شبهای آخری است که با هم هستیم.🍃
🌺قرار است چهارم مرداد برگردد ایران و ما از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکنیم. از هر دری حرف✨ میزنیم! کارهای فرهنگی، دغدغههای اجتماعی، ازدواجمان و اینکه قرار گذاشتهایم بعد از ازدواج حتماً کنار هم خانه بگیریم، برنامههایی که برای ادامه تحصیل ریختهایم و...خلاصه همه چیز!
اما نمیدانم 🤔چرا هر چه تلاش میکنم نمیتوانم رازی که در سینهام دارم به او بگویم؛ شاید هم هنوز وقتش نشده است که فعلاً زبانم به گفتنش نمی چرخد این روزها محمد میخواهد کمکم راضیام کند که این بار مأموریت❄️ آخرم باشد و وقتی برگشتیم تهران، جهاد علمی و فرهنگیمان را که با هم قرارش را گذاشته بودیم دنبال کنیم❗️
البته بیراه هم نمیگوید! تازگیها داوطلب اعزام آنقدر هست که بشود از نگرانی بحران نیروی درمان رها شد.
اکنون فرصتی پیش آمده که کمی تنها باشم و در خلوت خودم چند خط بنویسم!بیمارستان عامر، ناکجا آباد زندگی...🍃
💐حالا من اینجا نشستهام جلوی در بیمارستان. هوای منطقه حلب، صاف و بیدود و دم است و در تاریکی شب به ستارهها خیره شدهام.
حس میکنم ستارههای⭐️ آسمان، آنقدر پایین آمدهاند که اصلاً میشود دستهایم را دراز کنم و دانه، دانه همهشان را بچینم. اما حجم هوای اطرافم و آسمان بالای سرم که انگار سقفش پایین آمده است، روی سینهام سنگینی میکند و قلبم را در هم میفشارد.🍃
🌸عجیب بیقرارم...
بیقرار حضرت عشق!
مدام با خودم میگویم:«حسن!
با خودت چند چندی؟!
یه وقت جا نمونی؟»...
امشب دلم، دیوانهای شده
که نمیدانم چگونه آرامش کنم!❗️
عاشقانه زمزمه میکنم:
اللّهُمَ إنی اسئَلُکَ یا مَن لا تراه العُیون✨
وَ لا تُخالِطُه و لا تَصِفُه الواصِفُون✨
وَ لا تُغیّره الحَوادِث✨
وَ لا تُفْنی عَلی الدُّهور✨
وَ انتَ تَعْلَمُ مَثاقیَل الجِبال✨
وَ عَدَد قَطراتِ الأمْطار✨
وَ عَدَد وَرَق الأشْجار✨
وَ مِکیال البَحار✨
انتَ الّذی سَجَد لَک سَواد الّیل و نُورُ النَهار✨
وَ شُعاع الشَّمس وَ ضُوء القَمَر و دَوِیَّ الماء✨
وَ خَفیفَ الشَجر✨
انتَ الذی نجَّیتَ نوحا من الغَرق✨
وَ عَفَوت عَن داوود ذَنبِه✨
وَ کَشفْتَ عَن ایوبِ ضُرّه✨
وَ نَفَّسْتَ عن یونُس کُربَته فی بَطنِ حُوت
أن تُصَلی عَلی محمَّد و أن تَقضی حاجَتی
برحمَتِکَ یا أرحَم الراحِمین...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و هفت🌹
«فصل چهل و یکم»
🌹امشب، آشفتگیهایم را سر و سامان میدهم...
امشب آخرین شبی است که میتوانم کنار محمد باشم. مأموریتش تمام شده است و فردا عازم تهران میشود انشاءالله.🙏
ترالی و تجهیزات اورژانس را چک میکنم، همه چیز مرتب است.💐
🌷شب و سکوت بیمارستان عامر و باز ما دو تا بیدار... محمد دارد برنامه شیفتها را مینویسد و من هم بی دلیل با موبایلم بازی میکنم.
فکرم بد جوری درگیر😔 است. رازی در سینهام دارم که مدام قلب خستهام را میخراشد. فکر میکنم دیگر امشب باید به محمد بگویم!🍃
🌺این روزها حس و حال قاصدکی سبکبال را دارم که با جریان نسیم حوادث، بیهیچ مقاومت و نقزدن، بیخیال دنیا، این سو و آن سو میچرخد...✨
میگویم:« هوای اینجا خفه ست بریم بیرون!»
میرویم و روی حصارهای بتُنی جلوی بیمارستان 🌿مینشینیم. ورودی بیمارستان، بتنهای بزرگی چیدهاند که هم سرعت ماشینها کم شود و گرد و غبار وارد محوطه نشود و هم حفاظی باشد برای جلوگیری از حملات انتحاری.
حرفهایمان گل🌸 میاندازد، از اخبار بهداری و روحیات جهادی بعضی از مدافعان حرم و قضایای خلصه تا اوضاع منطقه و توان و تجهیزات تروریستهای تکفیری.🍃
🌻با همان مربای شیرینی که مدتها در
یخچال مانده بود و هیچ کس نگاهش نمیکرد، شربت خوشمزه 😋و خنکی درست میکنم که با هم بخوریم.
تا من یک لیوان بخورم، محمد امان نمیدهد، ظرف خالی شربت❄️ را بالا میگیرم و متعجب، خطاب به ظرف میگویم:«الفاااااااتحه!!!» و هر دو میخندیم.🍃
💐ساعت یک و چهل دقیقه نیمه شب است. میرویم بیرون از محوطه بیمارستان قدم بزنیم. حالا جادهای را پیش گرفتهایم که ما را میکشاند به سوی ناکجا...❗️❗️
به سمت خاطراتی که میدانم یک روز بالاخره جاودانه میشوند. در حرفهایمان غرق✨ میشویم و پیش میرویم به طرف حرف های ناگفته...
محمد خیلی جدی میگوید:«حسن! من شاید دیگه نیام مأموریت!»
یک لحظه جا میخورم،😳 ولی بعد میگویم:«آره! تو دیگه نیا؛ به خانواده برس!» میگوید:«نه!! هدف من این نیست. الان اوضاع منطقه روبهراهه و
دغدغه من و تو هم که درس خوندنه، اگه بخوایم بخونیم باید از همین الان شروع کنیم، بعداً دیره!»🍃
🌺با حرفهایش موافقم. میگویم: «راستش منم همین فکرو دارم. از اینکه میبینم بعضی افراد بیدغدغه، فقط به خاطر داشتن مدرک تحصیلی بالا، پستهایی گرفتن که لایقش نیستن، زورم میاد😔!!! مشکل ما بچه مذهبیا اینه که خودمون رو وقتی درگیر کارهای فرهنگی واینا میکنیم، از درس و ادامه تحصیل جا میمونیم و میشه وضعیت موجود!»🍃
🌹حرکت میکنیم به سمت سه راهی عِبطین که جایی میان الحاضر و خانات است. اطراف جاده، خانههای تخریب شده و خالی از سکنه است و سکوت محض.🍃
🌷مسیر تاریک است و گاهگاه ماشینهای تویوتا از کنارمان با سرعت رد میشوند و وقتی ما را با لباس کادر درمان میبینند بوق ⚡️میزنند و دست تکان میدهند. چقدر مردم جنگزده این حوالی، خستهاند از آتش سالهای جنگ و خون!
ادامه میدهم:«منم اگه این مأموریت آخر نباشه ، مکث میکنم، «یه بار دیگه بیشتر نمیام، بعدش بشینیم پای درس ایشالا!»🤲
این را میگویم و...
در دلم غوغاست!
بعدش حرف از ازدواج ❣میزنیم و میگویم:«همفکر بودن همسر آیندهام خیلی مهمه، که اگه یه روز شرایطِ این جوری پیش اومد، به عنوان پاسدار باهاش به مشکل برنخورم!»🍃
🌸قرار میگذاریم محمد برود تهران و پیگیر خانه باشد برای هر دوتایمان، که بعد از ازدواج، همسایه دیوار به دیوار باشیم!🍃✨🍃
#ادامه_دارد........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و هشت🌹
«ادامه فصل چهل و یک»
🌹و...
اما، من...
باز هم چیزی چنگ میاندازد به سینهام!
از بحث ازدواج✨ که خارج میشویم، میبینیم مسیرمان خیلی طولانی شده است. ساعت سه و نیم شب است و تاریکی مطلق و جادهای خاموش! آنقدر خاموش که انگار دارد با تمام وجود به حرفهایمان گوش میدهد.🍃
🌷حالا دیگر رسیدهایم نزدیک سه راهی که نیروهای حاجز (نگهبانهای سوری) پست میدهند.
برای اینکه اشتباهی تیراندازی 💥 نکنند، دور میزنیم و از سینه کش خاکی جاده، برمیگردیم به سمت بیمارستان.🍃
🌺با یک تأکید خاصی میگویم: «ایشالا برگردم باید پیگیر اون مدرسه اسلامی باشیم، که نیروهای کادر درمانِ پاسدار، از دوران مدرسه متعهد بار بیان و بعدش وارد جامعه و سیستم سپاه بشن. نگرانم😔 برای مدرسه و کارهای نیمه تمامش. محمد! نکنه کار رها بشه؟؟ باید روی اخلاق و تحصیلات خودمون کار کنیم، بعدش یه یا علی بگیم و کارها رو شروع کنیم🍃
🌺و...
من، باز هم دلم امان نمیدهد...
امشب، شب عجیبی است!
بیهوا گریزی میزنیم به همه خاطرات دور و نزدیک مشترکمان.🍃
💐ولی من مدام دارم دل دل میکنم که بحث را بکشانم به حرف اصلی!
حرفهایمان میرود به سمت شهادت🕊 و لیاقت... اولین باری است که با هم این طوری داریم صحبت میکنیم. قبل از امشب، همیشه آخر حرفهایمان، یا توی سر هم میزدیم یا دیوانهبازی و اینها!
ولی این دفعه، من کاملاً جدیام، جدی و مصمم!👌
میگویم:«محمد! چند تا حرف توی دلم هست که رازه، ولی خودمم نمیدونم چرا میخوام بگم!»🍃
🌻محمد مثل همیشه میزند به مسخره بازی و با خنده😊 جواب میدهد:«منو گرفتی؟ نکنه میخوای شهید بشی از این ادا و اطوارا در میاری؟ فیلم بازی نکن!»
ولی باز، من...
با خنده نگاهی به صورتم میاندازد و وقتی هیچ تغییری در من نمیبیند، لبخند از صورتش پر میکشد و در تاریکی شب، گم میشود.❄️
میگویم:«اول یه قرار بذاریم!»
و....🍃
🌸یکباره میزنم به سیم آخر و رازی را به محمد میگویم که مدتهاست روی قلبم سنگینی میکند.
و میگویم برایش هر چه را که باید بداند! راز من از امشب در سینه محمد✨ جا خوش میکند و قول میگیرم تا زنده است به کسی نگوید.🍃
🌹به چشمهایش زل میزنم...معلوم است دلش لرزیده، اما مثل قضیه نوشتن وصیتنامه به روی خودش نمیآورد. هول شده و سخت نفس میکشد و من دارم صدای نامنظم نفسهایش را میشنوم...
دستم را محکم گرفته!
کاش میدانست که...🍃✨
#ادامه_دارد..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و نه🌹
«ادامه فصل چهل و یکم»
🌹شب از نیمه گذشته و داریم به بیمارستان نزدیک میشویم، اما من عمداً سرعت قدمهایم را کم میکنم. میخواهم✨ بیشتر حرف بزنم برایش، بیشتر از همه این چند سالی که با هم رفیق بودهایم! جاده عامر امشب ما دوتا را سخت در بر گرفته است، شاید برای آخرین بار!😔
بغض راه گلویمان را بسته و همین حالاست که بشکند...🍃
🌷یک لحظه توی دلم انگار طوفان شن بلند میشود:«آخ!.. دلتنگیهای مادرم را به که بسپارم؟»😭
و بعد...
خدا دست میگذارد روی قلبم ❤️و توی دلم تکرار میکنم:
«أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»
رسیدهایم بیمارستان
خنکای دم صبح و لحظات اذان، مرا یاد احمد میاندازد!🍃
🌸امشب یک دل سیر، روضه عصر عاشورا میخواهم.
محمد اذان میگوید و بعد از نماز جماعت میرود تا بخوابد، اما معلوم است که فکرش 💥حسابی درگیر حرفهای من شده!
حس شیطنت، قلقلکم میدهد؛ منتظر میشوم خوابش ببرد و بعد، محکم با لگد میزنم به شکمش!😏
میپرد هوا و گیج خواب، میگوید:«بگیر بخواب، دیگه چته؟»
میگویم:«اون امانتیها که توی قرارمون گفتم؛ بیا بذار توی جیبت، یادت نره!»🤔
بیهیچ حرفی، میگیرد و میگذارد توی جیب لباسش؛ یک سربند یا اباالفضل، یک جامهری سبز با تصویر حرم امام حسین(ع)❣ و رازمان!
تأکید میکنم و میگویم:«ببین؛ پس قرارمون این شد که هر کی زودتر شهید🕊 بشه، اون یکی این امانتیها رو بذاره توی قبرش!»🍃
💐برمیخیزد و مینشیند، خواب از سرش پریده! میگوید:«اصلاً از کجا معلوم اول تو شهید بشی، که اینا رو دادی دست من؟ شاید فردا هواپیمای ما رو زدن!»😒
با بدجنسی جواب میدهم:«تو یه موجودی هستی که فقط من میشناسمت! نترس هیچیت نمیشه!!»
و تلخ، میخندیم...😊
🌻باز هم شاید برای آخرین بار...
دلم از آشوب و تب و تاب هر شبش افتاده است و آرام گرفتهام.
این آخرین کاری بود که باید انجام میدادم برای خودم:
رازم، امانتیهایم و حرفهای آخرم....🍃✨🍃
#ادامه_دارد .....
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجاه 🌹
«فصل چهل و دوم»
🌹ابر میبارد و من میشوم از یار جدا...
صبح روز چهارم مرداد ماه است و چه صبح متفاوتی❗️
چرایش را نمیدانم ولی از همین حالا دلتنگ محمد هستم که هنوز نرفته است. وسایلش را جمع کرده و دارد با بچههای فاطمیون حرف میزند. وقت خداحافظی❄️ است و من دنبال جایی میگردم که فقط خودمان دوتا باشیم.🍃
🌺خودش فهمیده! از چشمهایم حتماً خوانده که باز هم حرف دارم برایش
میگوید: «راستی اون ست بخیه رو گذاشتم اینجا!» و با همین بهانه میرویم داخل اتاق عمل‼️
تنها که میشویم، میگویم:«وصیتنامه خونه است، لای کتاب اصول بیهوشی میلر، توی کمدم.» محمد دوباره کلافه میشود و میگوید: «حسن، داری منو میترسونیها!»😒 میگویم:«نه بابا! برو، فقط گفتم که بدونی جاش کجاست!»
همدیگر را محکم بغل میکنیم، محکمِ محکم...😇
محمد گریه میکند، اما... من! نه!🍃
🌷چاقوی غنیمتی که عبدالزهرا هدیه داده بود بهم، میخواهد پس بدهد، نمیگیرم! میگویم: «من که گفته بودم اگر زیر 30 ثانیه بازش کنی، مال خودت!»🍃
🌸طبق معمول لپم را محکم میکشد!
آن طرف صورتم را میآورم جلو و میگویم:«بیا این ورم بکش؛ یه وقت از رو نری؟!»
میخندیم! و چه خنده تلخی...☺️
خداحافظی میکنیم، شاید برای همیشه🍃
💐ایستادهام کنار جاده، دم در ورودی بیمارستان عامر.
افکارم شناور است لابلای گرد و خاک ماشینی✨ که محمد سوارش شده است و دارد دور میشود.
دوست قدیمی! مراقب دغدغههایمان باش!
من مرد جنگم! جایم اینجاست، میان آتش و خون و بوی باروت!
تو بمان و مرد جهاد🔆 فرهنگی باش، تا حرف رهبرمان زمین نماند.
رفیق صمیمی!
جانِ تو و جان قول و قرارهایمان...
فَاللّه خَیر حافِظاً و هو ارحَم الرّاحِمین🍃✨🍃
#ادامه_دارد.....
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجاه ویک 🌹
«فصل چهل و سوم»
🌹دیشب نشسته بودیم دورهم و من داشتم از خاطرات دوران سربازی و قبولیام در آزمون استخدامی سپاه میگفتم که یک دفعه مجروح بد حال آوردند.🍃
🌷گلوله خورده بود به قفسه سینهاش و ما تا نیمههای شب در اتاق عمل، در گیر جراحیاش بودیم. عمل که تمام شد بیسر و صدا یک گوشه، نماز صبحم🌞 را خواندم و رفتم برای استراحت.
این روزها تمام تلاشم را میکنم که به زور هم شده لبخند ☺️از لبهایم حذف نشود. دو حس متناقض در وجودم پا گرفته که گیجم 😇میکند!
حس شعفی که نمیدانم یکباره از کجا پیدایش شده و بغضی مدام آن هم از نوع چسبیده به راه هوایی❗️
🌺امروز شنبه، نهم مرداد ماه است.
طبق برنامه همیشگی، قرار است دو نفر از پرستاران سوری بیمارستان مایِر با جایگزین خود در نُبُل و الزهرا تعویض شیفت شوند.🍃
🌻دکتر علی(فوق تخصص جراحی عروق) پیشنهاد داده با چند نفر از بچههای بیمارستان، همراه پرستاران سوری، برویم منطقه نُبُل و گشتی بزنیم.
با بهداری خانات هماهنگ میکنیم و راه میافتیم سمت نبل. کارهایمان که تمام میشود بازدید کوتاهی از منطقه داریم. با همه بچهها عکس یادگاری✨ میگیرم و بیهوا از دکتر علی حلالیت میگیرم.
بعد از گشتزنی در نُبُل، سری میزنیم به گلزار شهدا🕊گلزار شهدایی متفاوت، با گلهایی که جای سنگ قبر کاشته شده اند.
و سکوت منطقه الزهرا، حس و حال عجیبی دارد...🍃
💐عکس زنها و بچههای بیگناه و سربازان و مجاهدین سوری که اینجا آرام گرفتهاند و دیدن چهره شهدایی🕊 که از درون قاب عکسها، انگار دارند مرا صدا میزنند، قلبم❣ را عجیب به طپش میاندازد، اما به روی خودم نمیآورم.
از کنار مزار شهدا میگذرم و میروم سر مزار عموی محییالدین، زانو میزنم.
حسی از درون افتاده به جانم... سجده میروم و سنگ مزارش را میبوسم😘
صورتم را میگذارم روی قبر و با داغی سنگ مزار چند لحظه از درون تهی میشوم.🍃
🌸میخواهم با نسیمی که از کنارم میگذرد برخیزم و سبکبار از روی زمین کنده شوم.
دلم پرواز میخواهد!
همین!
والسلام!🍃✨🍃
#ادامه_دارد......
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجاه ودو🌹
«فصل چهل و چهارم»
🌹روز یکشنبه دهم مرداد ماه سال 1395، یک روز تقریباً آرام با هوایی گرم داشتیم با کمک محمد حسن تجهیزات بیهوشی وترالی اورژانس را چک می کردیم.🍃
🌷نماز جماعت ظهر و عصر را خواندیم و مثل همیشه مشغول برنامه روزانه تلاوت دسته جمعی قرآن❣ بودیم، که گفتند دشمن از جنوب غربی، حلب را محاصره کرده و از منطقه راموسه تکتک مجروح آوردند.🍃
🌺ابتدا حجم کار و تعداد مجروحین کم بود ولی تا شب، آمار زخمیها بالا رفت.
من و محمدحسن مشغول کار در اتاق عمل و بیهوش کردن و رسیدگی به اوضاع وخیم مجروحین شدیم.🍃
🌸اواسط کار، محمد حسن برای سرکشی به وضعیت اورژانس، از اتاق عمل بیرون رفت و دقایقی بعد، سراسیمه برگشت و گفت مجروحی را دیده که نیاز به جراحی فوری دارد.🍃
🌻دکتر علی(فوق تخصص جراحی عروق) سریع به اورژانس مراجعه کرد و بلافاصله با مجروح بد حال وارد اتاق عمل شد. بیمار وضعیت خوبی نداشت😔 ترکش از قفسه سینه وارد شده بود و با شکافتن احشا داخلی، به کبد و عروق ساب کلاوین آسیب رسانده بود.🍃
💐کار جراحی توراکوتومی و لاپاراتومی و ترمیم عروق شکمی با سرعت تمام پیش میرفت، که ناگهان مجروح به دلیل جراحتهای وسیع و خونریزی شدید دچار ایست قلبی❤️ شد.
با مهارت دستان دکتر علی و محمد حسن، عملیات CPR با موفقیت انجام شد و به لطف خداوند، قلب بیمار دوباره شروع به طپییدن کرد.🍃
🌹جراحی سنگین و حساس رو به اتمام بود که دوباره دکتر را به اورژانس فرا خواندند.
دکتر رفت و با عجله برگشت و گفت مجروحی سوری آوردهاند که ترکش به ناحیه گردنش اصابت کرده و هماتوم پیش رونده دارد و سریعاً باید اینتوبه شود.
به سمت اورژانس✨ دویدم و پس از لولهگذاری مجروح، چون هوشیار بود،
کمی هم داروی آرامبخش زدم تا بتواند شرایط اینتوبیشن و دستگاه ونتیلاتور را تحمل کند.🍃
🌷به ناچار برای پایش علایم حیاتی بیمار، من همان جا در اورژانس نشستم و محمدحسن هم بر بالین مجروح بد حال داخل اتاق عمل ماند و ما خسته از کار بیوقفه امداد و درمان آن چند مجروحی که دچار ترومای وسیع بودند، اصلاً متوجه غروب آفتاب و تاریکی هوا نشدیم.🍃
🌺تکنسین اتاق عمل، فقط یک نفر بود و محمدحسن در این بین گاهی کار کمک
جراح را هم انجام میداد.🍃
🌻سرم را بلند کردم و با دیدن ساعت 21:30 دقیقه شب، نگاهی به اطراف انداختم. اورژانس نسبتاً خلوت شده بود اما به خاطر حمله و تک دشمن، جاده ناامن بود و همان چند مجروح جراحی شده را هم تا شب نتوانستیم به حلب اعزام کنیم.🍃
💐زخمیها واقعاً نیاز بهامکانات ICU و مراکز مجهزتر درمانی داشتند و ما همچنان در انتظار دستور اعزام بودیم. محمد حسن هنوز در ریکاوری بالای سر همان بیمار جراحی شده نشسته بود و داشت خون تزریق میکرد.🍃
🌺چند بار با اصرار گفتم: «بیا برو شام بخور من مراقبش هستم.» اما قبول نکرد و به بقیه هم گفت: «شماها برید، من حواسم به مریض خودم و بقیه مریضا هست.»🍃
🌷خبر دادند که نیروهای خودی وارد عمل شدهاند منطقه امن است.
وقت اعزام مجروحین فرا رسیده بود و باید همراه مجروح بد حالی که زیر دستگاه ونتیلاتور بود یکی از ما دو نفر که کارشناس بیهوشی بودیم راهی میشدیم.🍃
🌻ابتدا قرار بر رفتن من بود، اما محمدحسن قبول نکرد و با همه خستگی که بعد آن روز سخت و پرکار داشت، خودش آماده رفتن شد.🍃✨🍃
#ادامه_دارد......
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجاه و سه🌹
«ادامه فصل چهل وچهارم»
🌹کار درمان و رسیدگی به زخمیها تمام شده بود. ساعت 10شب بود و عدهای از بچههای بیمارستان دور سفره شام نشسته بودند. محمدحسن با تجهیزات ضروری برای مجروح اینتوبه وارد اتاق استراحت شد. بیمقدمه گفت:«ما رفتیم! اگه ما رو ندیدید حلال✨ کنید!»🍃
🌷سید حبیبالله اصرار کرد و گفت:«حالا بیا بشین شام بخور بعداً برو!»
ولی محمد حسن ❣همان طوری سرپا، ظرف کوچک ماست را سر کشید و با خنده گفت:«اینم برای اینکه دلتون رو نشکنم!»🍃
🌸هیچکدام از ما حتی فکرش را هم نمیکردیم که این آخرین دیدارمان باشد.
بعد از یک خداحافظی💫 کوتاه، محمدحسن سوار آمبولانس شد و همراه راننده و آن دو مجروح بد حال و دو نفر از زخمیهای تیپ فاطمیون به سمت حلب حرکت کردند.🍃
🌻تا ساعت یک بامداد همچنان صدای محمدحسن را از بیسیم میشنیدیم اما از آن به بعد دیگر هیچ خبری از سرنشینان آمبولانس نداشتیم.🍃
💐آن شب، شیفتهای روز دوشنبه را نوشتیم و حتی نام محمدحسن را هم در لیست وارد کردیم و اصلاً فکر نمیکردیم برنگردد 😔تا صبح خبری نشد. با حلب تماس گرفتیم و متوجه شدیم آمبولانس به مقصد نرسیده است...🍃
🖤سه روز بعد، آن دو مجروح تیپ فاطمیون که به سختی و خانه به خانه گریخته بودند و خود را به نیروهای حلب رسانده بودند، اعلام کردند که آن شب آمبولانس به کمین تروریستها خورده، راننده در جا به شهادت 🌷رسیده است. محمدحسن برای آوردن اسلحه جهت دفاع از ما و بیسیم جهت اطلاع دادن به مقر، دوباره به آمبولانس رفت و هنگام بازگشت به سمت دیواری که پناه گرفته بودیم از ساختمانهای ویرانه روبهرو مورد هدف قرار گرفت و با سر کنار پای ما افتاد.🍃
🖤مجروحین فاطمی با گفتن این موضوع که محمدحسن دو بار آرام گفت: «لَبیکِ یا زینَب» و پس از ذکر شهادتین، در فاصله دو متری ما آرام گرفت اعلام شهادت کردند.🍃
🖤سه ماه بعد،پس از دسترسی به منطقه مورد نظر، آمبولانس تیرباران شده و به آتش کشیده شده و پیکر پاک شهید محمدحسن قاسمی🌷 تفحص و شناسایی شد. در حالی که لباس آبی رنگ اتاق عمل بر تن داشت😔 و هنوز دستکش لاتکس جراحی در دستش و داروها در جیب لباسش بود، روی خاکهای گرم ویرانههای خیابان ده ـ هفتاد حلب و در چند قدمی جانپناه آرمیده بود.
#ادامه_دارد......
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐