کانال عشق
#همسرداری 💟 از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند و بوسه برود. 🌺 این برای مرد
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
⚫️#سوال_شماره269
ـــــــــــــــــــ
اگر زن و شوهری از هم جدا شوند،پدرشوهر نسبت به زن،ومادرزن نسبت به مرد ،محرمیت دارند؟رهبری
⚫️#پاسخ
ــــــــــــــــ
سلام علیکم
محرمیت بین آنها همیشگی هست
ــــــــــــــــــــــــــــ
#احکام_محرمیت
✳️
🌺✳️
✳️🌺✳️🌺
i #اللهم_صلّ_علی_فاطمه_و_ابیها
قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : روزهای التهاب
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی
نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه
اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…
پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون
وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن
امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …
همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …
قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی،
نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون
طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه
ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی
تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع
شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا
داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که
از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن
دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می
کرد …
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم
… دنبالم اومد توی آشپزخونه … چرا اینقدر گرفته ای؟ -
حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش… خنده اش گرفت … این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - … – علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته
…رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم …
– راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ
بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن … – اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …
قدیما ...فیزیوتراپی...کرسی بود.
قدیما... سونوگرافی و غربالگری...تجربه مادر بزرگها بود
قدیما... زمستون ژاکت و کلاه و دستکش، دست بافت مادر بود
قدیما ...چای با سماور بود
قدیما ... غذای ساده ،اشکنه و آش رشته و دور همی بود...
قدیما..
خواب زیر پشه بند و روی پشت بام بود
قدیما ...کسی زمستون خیار و هندونه و سردی نمی خورد
قدیما... زیره و رازیانه و روغن حیوانی وشیره و عسل بود
قدیما ...رنگ موی سفیدمادر حنا بود ...
قدیما ...پولها زیر فرش بود
قدیما...صبح زود صدای بلند نماز خواندن پدر بزرگ بود
قدیما...قصه گو و آموزگار پدر بزرگ و مادر بزرگ بود
قدیما ...کمتر کسی رنگ چشمهای پدر را دیده بود
قدیما...هفت سنگ بود و لی لی و توپ دو لایه
قدیما ...رفیق بود و رفاقت و دلتنگی
قدیما ...زمستون زمستون بود تابستون تابستون...
یهویی اومد و همه چیز عوض شد ...
👇👇👇
@Ailpour
💟 بہشت عاشقانہ💟
#حضرت_مادر
قسمت پنجم
هنگامی که حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) پس از جریان سقیفه، به بستر بيمارى افتاد، زنان مهاجرين و انصار براى عيادت به خدمت ایشان رسيده و گفتند: «شب را چگونه صبح کردى اى دختر پيامبر؟» حضرت نيز پس از حمد الهى و صلوات بر پدرش فرمود:
«أَصْبَحْتُ وَاللَّهِ عَائِفَةً لِدُنْيَاكُنَّ، قَالِيَةً لِرِجَالِكُنَّ، لَفَظْتُهُمْ بَعْدَ أَنْ عَجَمْتُهُمْ وَ سَئِمْتُهُمْ بَعْدَ أَنْ سَبَرْتُهُمْ...»
به خدا سوگند، در حالى شب را به صبح رساندم كه از دنياى شما ناراضى و از مردانتان بيزارم؛ آنان را پس از امتحان، دور انداختم و پس از مشاهدۀ نيات سوء و رفتارهاى ناهنجارشان، از آنان كنارهگيرى کردم!
در اين خطبه، مخاطب حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) زنان هستند. گویی ايشان میخواستند نشان دهند که اگر مردان به راه خطا رفتند، اگر به #ولايت پشت کردند و علی(علیهالسلام) را تنها گذاشتند، اگر اعتقادشان سقيفهای شد، تقصیر زنانشان هم بود.
#فاطمیه
برگرفته از #بیانات_استاد_لطفی_آذر
@Lotfiiazar
هدایت شده از عارفین
#این_مقامات_تمام_میشود.
فکر قیامت باشید.
🍃آنهایی که در اریکهٔ قدرت های بزرگ بودند ، بعد از چند روز تمام شد.
آنهایی هم که به درویشی و قناعت زندگی کردند ، آنها هم تمام شد.
این امور تمام می شود. آن چیزی که هست ، ما در حضور حقّ تعالی هستیم و ثبت است در نامهٔ اعمال ما همهٔ امور ، همهٔ خلجانات نفسانی و ما باید فکر آن جا باشیم.
#کانال_عارفین
@Arefin