قسمت سی و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین
سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو
می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می
کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ
کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و
زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
قسمت چهلم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خون و ناموس
آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم
توی بیمارستان تا کمک …
بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از
جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
مات و مبهوت بودم …
– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه
سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند
دقیقه دیگه سقوط می کنه …
یهو به خودم اومدم …
– علی … علی هنوز اونجاست …
و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث
کوتاهی کرد …
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح
مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
اومد سمتم و در رو نگهداشت …
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از
خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه …
یا علی گفت و … در رو بست …
با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 69 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز
بازنگشت …
جهت شادی ارواح طیبه شهدا … صلوات
💠🔹آیت الله بهـــجت (ره)
با اینکه میدانیم امام زمان عــج
#واسطهی بین ما و خـداست
مـع ذلڪ به فکر او نیستیم.
ای کاش میدانستیم که احتیاج
او به ما و #دعـای ما بـرای او
به نفـع خود ماست وگرنه قرب و
منزلت او در نزد خدا معلوم است.
📗در محضـر بهـجت جلد۲ صفحه۲۷۷
╔═.🍃.══════╗
@alamatha
╚══════.🍃.═╝
http://eitaa.com/joinchat/3103653888C83153c787a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دزد به این باحالی ندیده بودم 😂
😊 @de_bekhand ☺️
آیت الله اقا مجتبی تهرانی... 🍃سرآمد هر شری بی حیاییست
#کانال_عارفین
@Arefin
#اگر_دعا_نکنم_که_مسلمان_نیستم❗️
🍃یکی دوهفته آخر بود. یک نفر به آیه الله بهجت ره گفت:آقا، مردم خیلی گرفتارند، هم داخل کشور و هم جاهای دیگر... دعایی بکنید. چهره در هم کشیدند و با ناراحتی گفتند: اگر دعا نکنم که مسلمان نیستم
#کانال_عارفین
@Arefin
#حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
🍃تشخیص این که حق آیا پوشیده شده یا نه، نیاز به شعور دینی دارد و شعور دینی هم محتاج به تقوا است. برای مصون ماندن در برابر اضلال و اغوای شیاطین، باید شعور دینی را به وسیلۀ تقوا کسب کرد! آن هم تقوای واقعی
#کانال_عارفین
@Arefin
#حاج_اسماعیل_دولابی:
🍃مومن جزایی جز قرب خدا قبول نمی کند. او همهٔ زمین و آسمان و بهشت را گردش می کند، ولی فقط طالب قرب است.
#کانال_عارفین
@Arefin
اربابهای #مدرن
چه کسی گفته عصر بردهداری تمام شده است؟
اگر در گذشته، بردهها فقط در اسارت یک نفر بودند، من و تو اسیر هزاران نفر و هزاران چیز هستیم.
وقتی از پارهشدن لباسمان، گریان میشویم؛
وقتی با دزدیدهشدن فرش خانهمان، کمرمان خم میشود؛
وقتی با از دستدادن فرزندمان، دیوانه میشویم؛
وقتی در همه چیز دنبال مُد روز هستیم؛
یعنی ما بردۀ لباس، فرش، فرزند و مد هستیم. فقط اسارت ما به شکل مدرن است؛ مدرن و پنهان.
برای همین کمتر کسی به اسارت خودش پی میبرد.
برگرفته از بحث #روحیه_ولایی
@Lotfiiazar