#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نهم فاطمه و علی بیست روز میشه که وسط غذا، آب نخوردن. تمام
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣
قسمت دهم
مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت:
_ بچه ها چشماتون بسته س؟
بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه.
میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه.
مادر سعید گوشی رو برداشت.
بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت:
_ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟
سعید جواب داد:
_ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم.
مامان در جواب گفت:
_ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید.
_ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. #کرونا با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده.
_ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون.
_ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار.
ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد.
رو به سعید گفت:
_ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟
_ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟
معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته.
مریم پرسید:
_ تلفنی با کی صحبت می کردی؟
_ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟
صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید.
مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد:
_ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟
_ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟
سعید لبخندی زد و گفت:
_ برو خیالت راحت باشه.
مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد.
_ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا
بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت:
_اخ کن بابا، اخ کن ... .
لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته.
میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد.
سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#دانستنی خانم های عزیز قبل از اینکه اقدام به بارداری کنید رحم رو گرم کنید اگر بعد از آن متوجه بارد
#دانستنی
🔴 پاکسازی بدن با #تعریق
♻️ یکی از روش های پیشگیری (حفظ صحت) و نیز درمانی، تعریق است و دفع عرق برای سلامتی ضروری است که متاسفانه امروزه به
علت #کاهش_فعالیت های جسمی، این استفراغ طبیعی به خوبی انجام نمی شود.
♻ تعریق بر دو نوع می باشد:
1- تعریق طبیعی، مانند فعالیت بدنی، استفاده از گرمابه.
2- تعریق با استفاده از دارو.
باید توجه داشت که در حال تندرستی ایجاد تعریق پیشگیرانه از طریق دارو، #زیان_آور است.
در حالی که #ورزش با گرم کردن درون و #گداختن_فضولات باعث دفع طبیعی آنها از طریق تعریق میشود.
تعریق یکی از بهترین روشهای عمومی جهت پیشگیری و درمان #کرونا یا آنفلوآنزاست.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
💚 قسمت چهاردهم #ماجرای_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ فاطمه و علی بیست روز میشه که وسط غذا، آب نخوردن.
💚 #ماجرای_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣
قسمت پانزدهم
مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت:
_ بچه ها چشماتون بسته س؟
بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه.
میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه.
مادر سعید گوشی رو برداشت.
بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت:
_ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟
سعید جواب داد:
_ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم.
مامان در جواب گفت:
_ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید.
_ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. #کرونا با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده.
_ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون.
_ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار.
ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد.
رو به سعید گفت:
_ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟
_ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟
معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته.
مریم پرسید:
_ تلفنی با کی صحبت می کردی؟
_ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟
صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید.
مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد:
_ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟
_ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟
سعید لبخندی زد و گفت:
_ برو خیالت راحت باشه.
مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد.
_ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا
بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت:
_اخ کن بابا، اخ کن ... .
لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته.
میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد.
سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#داستان خانه مریم و سعید 🔹 قسمت ٩ 💚 قسمت نهم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ فاطمه و علی بیست روز
#داستان خانه مریم و سعید
🔹 قسمت ١٠
مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت:
_ بچه ها چشماتون بسته س؟
بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه.
میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه.
مادر سعید گوشی رو برداشت.
بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت:
_ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟
سعید جواب داد:
_ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم.
مامان در جواب گفت:
_ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید.
_ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. #کرونا با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده.
_ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون.
_ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار.
ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد.
رو به سعید گفت:
_ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟
_ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟
معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته.
مریم پرسید:
_ تلفنی با کی صحبت می کردی؟
_ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟
صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید.
مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد:
_ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟
_ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟
سعید لبخندی زد و گفت:
_ برو خیالت راحت باشه.
مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد.
_ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا
بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت:
_اخ کن بابا، اخ کن ... .
لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته.
میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد.
سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد...
❤️ ادامه دارد...
✍ نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─