eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
798 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه خ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ ‌بعد اینکه یکم نشستم بلند شدم و رفتم اتاق فاطمه و اماده شدم وسایلی که همراهم بود و برداشتم و رفتم بیرون و با فاطمه خدافظی کردم فاطمه: کجاااا باران من: دیگه میرم بیشتر از این مزاحم نمیشم فقط خواستم ببینمت و خدافظی کنم ازت اخه معلوم نیست که زنـ..... بقیه حرفم و خوردم فاطمه با پریشونی گفت: چی داری میگی باران کجا میخوای بری دیوونه من: هیجا نگران نباش بغلش کردم و بعد اینکه قشنگ عطر تنش و ذخیره کردم ازش جدا شدم و سر به زیر از اقا رضا خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون و تو پیاره رو شروع کردم به راه رفتن فکرم رفت سمت وقتی که بهوش اومده بودم از بابک درباره اون دختره پرسیدم که گفت خوبه و به خانوادش برش گردوندن چقدر اون لحظه خوشحال شدم ماموریت اول و تموم کردم و سرهنگ به قولش عمل کرد و منو استخدام کرد الان دیگه یه خانم پلیس بودم به سرهنگ گفته بودم که چند وقتی و میخوام به کارام برسم بعد بیام اداره و کارم و شروع کنم و اونم قبول کرد حالا نوبت ماموریت دوم بود با دوست دایی عماد حرف زدم و گفتم خودم اون پرونده و ادامه میدم و تمومش میکنم حتی اگه به قیمت جونم هم باشه اونم اولش مخالفت کرد اما وقتی صدای ضبط شده دایی و شنید قبول کرد ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
جسمش را فدا کرد، اما روحش را نه؛ سردار سلیمانی را می گویم. همان که از ترس هیبتش، دشمن به او در دل سیاهی شب حمله کرد. آری جرات می خواهد که رو در رو مقابل سردار بزرگ ایران بایستی. دشـمن آنقدر حقیر بود که تو را در آن موقع به شهادت رسانده...🥀🕊 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز پـنـجـشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوباره‌آقاچشمانم‌به‌دراست‌و‌چشم‌به‌راه‌ آمدن‌شما‌ دوباره‌انتظار‌و‌دوباره‌این‌دل‌شده‌تنگ‌شما •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهادٺ‌بہ‌آسماݧ‌رفٺن‌نیسٺ بہ‌خودآمدݧ‌اسٺ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨ خداهمیشہ‌آنلاینہ... ڪافیہ... دݪٺ‌روبہ‌روزرسانۍڪنۍ🖥‌‌! اون‌موقـ؏مۍ‌بینۍ‌ڪہ‌درتڪ‌تڪ ݪحظاٺ‌ڪنارٺ‌بودھ👀• وهسٺ‌وخواهدبود... اگردید؎خط‌هاشلوغہ‌وحس‌میڪنۍ جوابۍ‌نمیاد...📞 ازپسۅردخدایاپناهم‌بدھ‌استفاده‌ڪنꔷ‌ꔷ! خدابہ‌این‌پسوردحساسہ‌وبہ‌سرعٺ‌نور جواب‌میدھ! گاهۍڪہ‌حس‌میکنیم‌ارٺباط‌قطع‌شده❌ مشڪݪ‌ازمخاطب‌نیسٺ دݪ‌ماویروسیہ!» •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز جـمـعـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ساعتم‌راجلو‌میڪشم شایدڪمے بـــہ‌آمـدنــتـــــ نزدیڪترشوم😔 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونیدچیہ‌یہ‌روزۍ‌پرنده‌ها‌بہ‌حال‌ما‌ غبطہ‌می‌خورن‌روزۍ‌ڪہ‌بے‌باݪ‌پرواز‌ میڪنیم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من ‌بعد اینکه یک
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ رفتم خونه و وقتی وارد شدم همه روی مبلا نشسته بودن و تلوزیون نگاه میکردن بابک انگار خیلی خوشحال بود اروم اروم رفتم و از پشت سرش دستامو انداختم دور گردنش بازوشو محکم گاز گرفتم که صدای فریادش بلند شد با یه حرکت منو سر و ته کشید تو بغلش هرچی دست و پا زدم ولم نکرد نامرد صدای خنده مامان و بابا و صدای ذوق زده باراد بلند شد هر وقت که ما دعوا میکردیم با ذوق نگاهمون میکرد بابک: حالا دیگه منو گاز میگیری اره؟ من: اووم اخ که چه کیفی داد بابک: باشه باشه وایسا تا یه کیفی نشونت بدم و تو یه حرکت شونه ام و گاز گرفت هرکار کردم ول نکرد دیگه اشکم در اومده بور من: خیلی نامردی ... اخ بابککککک مامان: بابک ولش کن کشتی بچه و بعد اینکه خوب گازم گرفت ولم کرد و منو از سرو تهی در اورد حس میکردم اون قسمتی که گاز گرفته کنده شده و جاش داره خون میاد تا اومدم از رو پای بابک بلند شم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و جایی و که گاز گرفته بود و بوس کرد بابک: اوووخ چه چسبید من: دارم برات بابک: منتظرم قربان خندیدم و بلند شدم رفتم اتاقم تا لباسام و عوض کنم یه دست لباس برداشتم و رفتم جلو ایینه پیرهنمو در اوردم زیرش یه تاپ پوشیده بودم جای گاز بابک کبود و خون مرده شده بود نوچ نوچی کردم و مشغول پوشیدن لباسام شدم بعد اینکه کارم تموم شد رفتم بیرون و کنار بابک نشستم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_ششم #خانومہ_شیطونہ_من رفتم خونه و وق
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ که بابا برگشت طرفم و جدی گفت: داره برات خاستگار میاد پس شب هیجا نمیری من: ولی بابا من شبـ.... بابا: همینی که گفتم پوفی کشیدم این اخلاق بابا و منو بابک هم به ارث برده بودیم وقتی جدی میشدیم و یه حرفی میزدیم دیگه هیچکس نمیتونست از اون حرف برمون گردونه سرمو بردم دم گوش بابک و گفتم :چیه اقا خیلی خوشحالی خبریه؟ بابک هم مثل خودم گفت: اووم اره من: چه خبری؟ بابک : خودت میفهمی کلافه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم قبل اینکه در و ببندم به بابک که پشت سرم بود گفتم: میخوام بخوابم فعلا بیدارم نکنید بابک: باش با نفس نفس از خواب بیدار شدم فکرم مشغول اون خوابی بود که دیدم خیلی برام عجیب بود یه صلوات فرستادم و با توکل به خدا بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم که دیدم نیم ساعت دیگه مهمونا میان رفتم و یه دوش گرفتم بعد اینکه اومدم بیرون یه دست لباس سورمه ای پوشیدم و بعد سر کردن چادرم رفتم بیرون که همین لحظه صدای زنگ بلند شد بابک رفت تا در و باز کنه منم رفتم تو آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم با شنیدن صدای کسی که اصلا فکرشم نمیکردم امشب بشنوم شکه شدم نه یعنی خاستگارم ......... ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
نائب زیاره همه مقبره شهید محمود رضا بیضاێی🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز شـنـبـه🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من که بابا برگش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ نه یعنی خاستگارم اقا محمدرضاست هنوز تو بهت بودم که با صدای مامان که میگفت: باران دخترم چایی بیار چایی های و که ریخته بودم و برداشتم و رفتم بیرون همون جور که سرم پایین بود یه سلام دسته جمعی دادم و از بابا شروع کردم وقتی به اقا محمدرضا رسیدیم سرمو انداختم پایین وقتی چاییش و برداشت سینی و گذاشتم روی میز و کنار مامان نشستم و مشغول بازی با گوشه چادرم شدم نمیدونم چقدر و چه طور گذشت اما با صدای بابا که میگفت برین حیاط و باهم حرف بزنید به خودم اومدم و بلند شدم و راه افتادم طرف حیاط که اقامحمدرضا هم دنبالم اومد روی صندلی نشستم که اقا محمد رضا هم روی صندلی جلوی من نشست هر دو ساکت بودیم و انگار قصد شکستن این سکوت و هم نداشتیم بعد چند دقیقه اقا محمدرضا شروع کرد به حرف زدن وقتی حرفاش تموم شد رفتم تو فکر نمیدونم چقدر تو فکر حرفاش بودم ولی با صداش به خودم اومدم آقامحمدرضا : باران خانم شما حرفی ندارید؟ من: نه بریم داخل تصمیمم و گرفته بودم وقتی با هم وارد شدیم نگاه همه و روی خودمون حس کردم خانم ابرهیمی گفت: دهنمونو شیرین کنیم دخترم؟ سرمو با خجالت انداختم پایین که گفت: سکوت علامت رضایته و پشت بند حرفش همه صلوات فرستادن بابک بلند شد و اومد طرف منو اقا محمد رضا و اروم جوری که فقط ما بشنویم گفت: ایول ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من نه یعنی خاستگ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ که خندمون گرفت اقای ابراهیمی رو به بابا کرد و گفت: خب اگه اجازه بدید بین این دوتا جوون یه صیغه محرمیت بخونیم بابا هم رضایت خودشو اعلام کرد منو اقا محمدرضا روی یه مبل دونفره با فاصله نشستیم و اقای ابراهیمی شروع کرد و ما به هم محرم شدیم نمیدونم یه حس عجیب و غریبی داشتم بغض بد موقعی بیخ گلوم و گرفته بود و ولکن هم نبود بعد اینکه حلقه هارو دست هم کردیم از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم تو اتاقم و اماده شدم و بعد سر کردن چادرم از اتاق خارج شدم همه با دیدنم تعجب کردن بابک پرسید: کجا؟ من همونجور که سرم و مینداختم پایین با بغض لب زدم : گلزار بابک که فهمید حالم خوب نیست فقط سری تکون داد اقا محمد رضا بلند شد و گفت:پس منم میام من: نه اگه میشه تنها برم اقامحمدرضا: باشه بعد خدافظی رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت گلزار توی راه یه دسته گل و گلاب هم گرفتم وقتی به گلزار رسیدیم توجه ام به جمعیت زیاد جلب شد ماشین و پارک کردم و پیاده شدم وقتی که رفتم جلو تر شهدای گمنام و دیدم که داشتن تشییعشون میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام جاری شد رفتم جلو تر و کنار مزار دایی عماد نشستم توجه ام به خانومی جلب شد که یه مداحی گذاشته بود و از ته دل اشک میریخت بی اختیار با شنیدن مداحی سرعت اشکام بیشتر شد سرمو گذاشتم روی مزار و از ته دل گریه کردم (°°°جانم مادرم سلام سلام عشق مادر مرد زندگیم خوبم تو خوبی؟ ولی اتیش گرفت بعد تو زندگیم اخے قلبم دیگه تموم شد دلخوشیم چشمام به راهته هنوز بگو پلاڪ گردنت ڪو پیروهنو عطر تنت ڪو یادتہ لحظہ جدایے بگو ڪہ قول آخرت ڪو یہ نامہ و پلاڪ و سربند مرحم دلتگے ها میشہ تو ڪوچہ ای ڪہ شد به نامت میپیچہ بوۍ گل همیشہ°°°) ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
خدایا‌میدونم‌ڪہ‌خیلے‌بدم‌ولایق‌شهادت‌ نیستم‌‌ولے‌خدایا‌ڪمڪم‌ڪن‌‌‌‌و‌توۍ‌این‌راه‌تنهام‌نزار •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
درجوار بی بی حضرت معصومه(س) به یادرفقای: شهید بابک نوری هریس خودسازی برای ظهور عشق چهارحرفه مجاهددمشق شهیدمشلب ترنم باران خوشتیپ آسمانی شهید ابراهیم هادی در محضر شهدا و همه عزیزانی که دلتنگ بودند(:
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز یـڪـشـنـبہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
415.4K