eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
798 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
نائب زیاره همه مقبره شهید محمود رضا بیضاێی🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز شـنـبـه🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من که بابا برگش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ نه یعنی خاستگارم اقا محمدرضاست هنوز تو بهت بودم که با صدای مامان که میگفت: باران دخترم چایی بیار چایی های و که ریخته بودم و برداشتم و رفتم بیرون همون جور که سرم پایین بود یه سلام دسته جمعی دادم و از بابا شروع کردم وقتی به اقا محمدرضا رسیدیم سرمو انداختم پایین وقتی چاییش و برداشت سینی و گذاشتم روی میز و کنار مامان نشستم و مشغول بازی با گوشه چادرم شدم نمیدونم چقدر و چه طور گذشت اما با صدای بابا که میگفت برین حیاط و باهم حرف بزنید به خودم اومدم و بلند شدم و راه افتادم طرف حیاط که اقامحمدرضا هم دنبالم اومد روی صندلی نشستم که اقا محمد رضا هم روی صندلی جلوی من نشست هر دو ساکت بودیم و انگار قصد شکستن این سکوت و هم نداشتیم بعد چند دقیقه اقا محمدرضا شروع کرد به حرف زدن وقتی حرفاش تموم شد رفتم تو فکر نمیدونم چقدر تو فکر حرفاش بودم ولی با صداش به خودم اومدم آقامحمدرضا : باران خانم شما حرفی ندارید؟ من: نه بریم داخل تصمیمم و گرفته بودم وقتی با هم وارد شدیم نگاه همه و روی خودمون حس کردم خانم ابرهیمی گفت: دهنمونو شیرین کنیم دخترم؟ سرمو با خجالت انداختم پایین که گفت: سکوت علامت رضایته و پشت بند حرفش همه صلوات فرستادن بابک بلند شد و اومد طرف منو اقا محمد رضا و اروم جوری که فقط ما بشنویم گفت: ایول ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من نه یعنی خاستگ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ که خندمون گرفت اقای ابراهیمی رو به بابا کرد و گفت: خب اگه اجازه بدید بین این دوتا جوون یه صیغه محرمیت بخونیم بابا هم رضایت خودشو اعلام کرد منو اقا محمدرضا روی یه مبل دونفره با فاصله نشستیم و اقای ابراهیمی شروع کرد و ما به هم محرم شدیم نمیدونم یه حس عجیب و غریبی داشتم بغض بد موقعی بیخ گلوم و گرفته بود و ولکن هم نبود بعد اینکه حلقه هارو دست هم کردیم از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم تو اتاقم و اماده شدم و بعد سر کردن چادرم از اتاق خارج شدم همه با دیدنم تعجب کردن بابک پرسید: کجا؟ من همونجور که سرم و مینداختم پایین با بغض لب زدم : گلزار بابک که فهمید حالم خوب نیست فقط سری تکون داد اقا محمد رضا بلند شد و گفت:پس منم میام من: نه اگه میشه تنها برم اقامحمدرضا: باشه بعد خدافظی رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت گلزار توی راه یه دسته گل و گلاب هم گرفتم وقتی به گلزار رسیدیم توجه ام به جمعیت زیاد جلب شد ماشین و پارک کردم و پیاده شدم وقتی که رفتم جلو تر شهدای گمنام و دیدم که داشتن تشییعشون میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام جاری شد رفتم جلو تر و کنار مزار دایی عماد نشستم توجه ام به خانومی جلب شد که یه مداحی گذاشته بود و از ته دل اشک میریخت بی اختیار با شنیدن مداحی سرعت اشکام بیشتر شد سرمو گذاشتم روی مزار و از ته دل گریه کردم (°°°جانم مادرم سلام سلام عشق مادر مرد زندگیم خوبم تو خوبی؟ ولی اتیش گرفت بعد تو زندگیم اخے قلبم دیگه تموم شد دلخوشیم چشمام به راهته هنوز بگو پلاڪ گردنت ڪو پیروهنو عطر تنت ڪو یادتہ لحظہ جدایے بگو ڪہ قول آخرت ڪو یہ نامہ و پلاڪ و سربند مرحم دلتگے ها میشہ تو ڪوچہ ای ڪہ شد به نامت میپیچہ بوۍ گل همیشہ°°°) ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
خدایا‌میدونم‌ڪہ‌خیلے‌بدم‌ولایق‌شهادت‌ نیستم‌‌ولے‌خدایا‌ڪمڪم‌ڪن‌‌‌‌و‌توۍ‌این‌راه‌تنهام‌نزار •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
درجوار بی بی حضرت معصومه(س) به یادرفقای: شهید بابک نوری هریس خودسازی برای ظهور عشق چهارحرفه مجاهددمشق شهیدمشلب ترنم باران خوشتیپ آسمانی شهید ابراهیم هادی در محضر شهدا و همه عزیزانی که دلتنگ بودند(:
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز یـڪـشـنـبہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
415.4K
هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
204.5K
هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
الٺمـاس دعای شہــادٺ :)
اون‌روزے‌و‌دارم‌میبینم‌ڪہ‌‌بہ‌قولے‌ڪہ‌بہ‌ خودم‌دادم‌عمل‌کردم‌و‌‌بہ‌اونایے‌ڪہ‌ میگفتن‌دخترا‌و‌چہ‌بہ‌این‌ڪارا‌تو‌از‌سوسڪ‌میترسے‌بعدمیخواے‌تفنگ‌دستت‌بگیری‌‌‌ نشون‌‌میدم‌ڪہ‌من‌همونیم‌ڪہ‌‌اون‌حرفا‌رو‌ بهش‌میزدید...😎 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_نهم #خانومہ_شیطونہ_من که خندمون گرف
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ وقتی به خودم اومدم که گلزار ساکت ساکت بود و صدای اذان از مسجد اونور خیابون میومد یه بار دیگه روی اسم عماد و بوسیدم و بلند شدم خاک چادرم و تکوندم و رفتم مسجدوبعد خوندن نمازم سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف خونه وقتی رسیدم ماشین و بردم تو پارکینگ و وقتی ماشین و پارک کردم پیاده شدم و رفتم داخل وقتی وارد شدم بابک و دیدم که با نگرانی روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود رفتم طرفش و جلوش زانو زدم که باعث شد سرشو بلند کنه و نگاهم کنه با نگرانی گفت: چرا انقدر دیر کردی نمیگی من از نگرانی دیوونه میشم؟ من: ببخشید زمان از دستم در رفت سرمو گذاشتم روی پاشو چشمام و بستم نمیدونم چطور ولی کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد [دانای کل] وقتی با اون حالش از خونه زد بیرون همه دل نگرانش بودن فقط بابک میدونست دلیل این حالش چیه و بقیه همه تعجب کرده بودن محمدرضا هم یه چیزایی حدس میزد ولی مطمئن نبود پنج دقیقه که گذشت به خودش اومد و با سرعت از جاش بلند شد و گفت: منم باید برم ببخشید و از خونه زد بیرون و سوار ماشینش شد یکم که رفت ماشین باران و دید و تا گلزار دنبالش کرد وقتی اون حالش و دید ناخداگاه قلبش مچاله ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود #خانومہ_شیطونہ_من وقتی به خودم اومدم ک
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ شد دلش نمیخواست گریه کردنش و ببینه تا موقعه اذان همونجا وایستاده بود و وقتی خیالش از بابت باران راحت شد با خستگی رفت خونه وقتی رسید همه خواب بود بعد عوض کردن لباساش روی تخت دراز کشید و به این فکر کرد که الان دیگه باران مال اونه الان دیگه محرم اونه قلبش لبریز از عشق شد نمیدونست کی و چطور این دختر ساده و پاک توی قلبش جا باز کرده بود و تمام و قلبش و صاحب شده بود ولی میدونست که اگه نباشه نفس کشیدن براش سخت میشه و برای داشتنش خداروشکر کرد [محمدرضا] صبح‌وقتی‌از‌خواب‌بیدار شدم زود یه دوش گرفتم و اماده شدم قرار بود امروز با باران برای ازمایش بریم بعد اینکه از مامان اینا خدافظی کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف خونه باران اینا وقتی رسیدم زنگ و زدم که بابک با خنده جواب داد گفت : باران الان میاد بعد چند دقیقه در باز شد و باران که خواب آلود بود اومد بیرون وقتی نشست تو ماشین زیر لبی یه سلام گفت و چشاش و بست و خوابید خندم گرفت و بزور جلوی خندم و گرفتم باید هم خواب آلود باشه دیشب و که تا صبح بیدار بود ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16483770569284 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
براۍشهیدشدن،هنرلازم‌است هنر‌رد‌شدن‌از‌سیم‌خاردار‌نفس... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
به یــاد داداش بابڪ در جمڪران🙂..
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز دوشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود_و_یکم #خانومہ_شیطونہ_من شد دلش نمیخواس
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ سرمو تکون دادم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم وقتی به ازمایشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم و برگشتم طرفه باران و اروم صداش زدم من: باران خانم ..... باران انگار نه انگار دارم صداش میزنم بلند تر صداش کردم که یه تکون خورد و دوباره خوابید دیگه داشت حرصم میگرفت ...یه فکر شیطانی اومد تو سرم که باعث شد لبام کش بیاد سرمو بردم نزدیک و ......یه گاز جانانه از لپش گرفتم یهو باران چشماش و باز کرد و جیغ کشید اخ دلم و گرفته بودم و میخندیدم از ماشین پیاده شدم و در طرف باران و باز کردم گفتم: باران خانم افتخار میدن؟ چشم غره ای بهم رفت و پیداه شد چادرش و درست کرد و شونه به شونه هم راه افتادیم و خیلی شلوغ نبود بعد ده دقیقه اسم مارو خوندن باهم رفتیم طرف اتاقا بعد اینکه خون دادم اومدم بیرون که دیدم باران تکیه داده به دیوار و یه پرستاری هم کنارش وایساده و داره یه چیزایی میگه که باران هی سرخ و سرخ تر میشه با تعجب رفتم سمتشون وقتی متوجه من شدن سکوت کردن ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود_و_دوم #خانومہ_شیطونہ_من سرمو تکون دادم
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ من:چیزی شده باران تا اومد چیزی بگه که پرستار گفت: نه فقط داشتم میگفتم باید برید برای ..... نزاشتم ادامه حرفش و بزنه و سریع گفتم: نه نه ما نیازی نداریم خیلی ممنون خدافظ و دست باران و گرفتم و از ازمایشگاه اومدیم بیرون هم من قرمز بودم هم باران پوووفی کشیدم و برگشتم طرف باران و گفتم: حرف بدی هم نزد هااا بریم؟ باران با خشم برگشت سمتم و یه قدم اومد جلو و گفت: دارم برات من: چشم منتظرم خانوووووم نفسشو عصبانی فوت کرد بیرون و رفت سمت باشین اومد در و باز کنه که دید قفله کلافه برگشت سمتم که یه لبخند گنده زدم و قفل و با ریموت باز کردم وقتی سوار شدیم راه افتادم سمت بازار تا موقعه اذان ما در حال گشتن و خرید کردن بودیم حالا خوبه هر دو به شدت از خرید بدمون میومد هاااا ولی خوب مجبور بودیم اگه دست خالی برمیگشتیم هم مامان من هم مامان باران پوسمون و میکندن😐 وقتی که صدای اذان از مسجد بلند شد باهم رفتیم مسجد و نماز خوندیم و بعد خوردن بستنی برگشتیم خونه باران اینا هم شب خونه ما دعوت بودن ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️