قرار هر روز پارت بزاریم🤩
به خاطر درخواست هاتونـ😍
بفرمایید اینم پارت امروز👆🏻👆🏻
#پارت_بیستم
🌿| @eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نوزدهم من:عسل چیکار میکن
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_بیستم
برگشتم که دیدم یه پسر
که سرتاپا مشکی بود میخواد یه دستمال بگیره جلو دهنم
ابروهام پرید بالا یه
پوذخند زدم
من: الان می خوایی منو بیهوش کنی
پسره: اره
اومد جلو من اصلا از جام
تکون نخوردم وقتی که خوب رسید
بهم اومد بهم دست بزنه همچین زدم
که صدای فریادش کل اردوگاه
پیچید پسره احمق فکر کرده
منم فقط نگاهش میکنم
بالا سرش وایستاده بودم و با پوذخند نگاهش میکردم صورتش
معلوم نبود
یهو کل چراقا اردوگاه روشن شدو همه اومدن تو حیاط
سلی و بقیه اومدن طرفم
فرمانده: چی شده اینجا چه خبره
پسره هنوز به خودش می پیچید
من: هیچی چیز خاصی نبود فقط این اقا پسر میخواستن منو بیهوش کنن
ابرو های فرمانده رفت بالا با تعجب نگاهم کرد
بعد برگشت طرف پسر و گفت:می خواستی اینو بیهوش کنی
این عمته بی شعور من اسم دارم
پسره که اصلا نمیتونست
حرف بزنه
بی خیال رفتم سمت سالن تمرین
و شروع کردم تمرین کردن
یک ساعتی داشتم تمرین میکردم
سلی اومد طرفم و یه حوله داد بهم
من: سلی ساعت چنده
سلی: یک و نیم
اوووم هنوز وقت هست
حوله دادم به سلی و رفتم طرف
صفحه تیر اندازی
تفنگ خاکستری مو بر داشتم
و شروع کردم
فکر کنم یک ساعتی گذشت
خیلی خسته شده بودم کلی
دویده بودم
برگشتم که برم
که یهو صدا دست زدن اومد
فرمانده همونجور که دست میزد گفت: عالی بود منم به خوبی تو نمیتونم شلیک کنم هدف گیریت عالیه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نوزدهم #خانومہ_شیطونہ_من من: توکه مامان و
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیستم
#خانومہ_شیطونہ_من
باهم از ماشین پیاده شدیم
بابک: باران از کنار من تکون نمیخوری گفته باشم .
من: چشم داداشی
رفتیم داخل بعد سلام و احوال پرسی رو یه مبل دونفره نشستیم
سامان(پسر عمم) اومد و روبه رو ما نشست و شروع کرد با بابک حرف زدن بابکم بی حوصله جوابش و میداد
مامان : بیاید شام
همه بلند شدیم و رفتیم سر میز عمه قیمه درست کرده بود بابک بشقابم و برداشت و برام کشید و گذاشت جلوم داشتم میخوردم که سنگینی نگاهی و روی خودم حس کردم سرمو بلند کردم که دیدم سامان زل زده به من زود سرنو انداختم پایین غذا از گلوم پایین نمیرفت فکر کنم بابک هم متوجه نگاه های سامان به من شده بود که دستاش مشت شده بود آخرم طاقت نیاورد و از سر میز بلند شد و یه تشکر زیر لبی از عمه کرد و آروم به من گفت : باران بلند شو بریم
منم بلند شدم که عمه گفت: توکه چیزی نخوردی باران جان
من: خوردم عمه جون دستتون درد نکنه
رفتم و کنار بابک نشستم
بابک: باران من عصاب ندارم یه بار دیگه اینجوری زل بزنه به تو همچین بزنمش که دیگه جرعت نکنه به کسی نگاه کنه😡
من: آروم باش ... مگه تقصیر منه
بابک پوووف کلافه ای کشید
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱#پارت_نوزدهم 🌿#هرچی_تو_بخوای 💚#رمان_عارفانهــ _... من اگه بخوام ازدواج کنم خوا
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#پارت_بیستم
💚#هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهــ
چشمم به پاهاشون بود....
از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.
گفتم:
_تو حرف نزن.
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.
داد زدم:_ کی؟
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•