عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پانزدهم بعد از اینکه تو
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_شانزدهم
سلی: اوووویی دختر حواصت
کجاست
من:هاااا همینجا
با پوذخند گفت: اره منم گوشام
درازه
من: خب بابا هالا چیکارم داشتی
سلی: فرمانده گفت یکم
استراحت کنیدکه قرار عصر بریم منطقه و برسی کنیم
من:باشه پس من میخوابم بیدارم کن
[آرمان]
جلال : ببین عصر قرار یه محموله برسه
رئیس گفت خودت میدونی که چیکار کنی
من: اره
بدون توجه به جلال برگرشتم و
رفتم حیاط پس قرار عصر یه
محموله برسه🤨
همینجوری که قدم میزدم فکر میکردم
از حیاط زدم بیرون و رفتم سمت
بالایی کوه
برف اومده بود و سخت بود بالا رفتن از کوه
وقتی رسیدم نگاه کردم دیدم یه عقاب بالایی کوه دور میزد
یه پوذخند اومد رو لبم
(عقاب کوهستان)
نیم ساعتی میشد که همینجوری وایستاده بودم اومدم برم
از کوه پایین که یهو یه دختر
از پایین اومد
بیاد بالا که یهو سنگ زیر پاش
لیز خورد میخواستم بگیرمش که دیر شد
ولی دختره در همون حالت
دوتا پشتک زد و رو دو پاش
ایستاد
ابروهام خود به خود پرید بالا
یه لحظه دختره سرش آورد بالا
و نگاهم کرد چه چشایی
داشت یه دختر چشم رنگی بود چشاش خیلی قشنگ بود
حجاب داشت
تعجب کردم این کیه یکی از
مردم اینجا نیست چون روستا
تا اینجا خیلی فاصله داره
دختره سرش برگردوند و بدون
توجه به من از کنارم رد شد و
رفت
مشکوک بود
معلوم بود مهارت رزمی داره چون
هرکسی نمیتونه اونجوری
پشتک بزنه اونم در حال
افتادن
باید بفهمم اینجا چه خبره
[زینب]
از خواب پریدم نفس نفس
میزدم
دست کشیدم به صورتم وای خدا
این چه خوابی بود من دیدم 😥
به نگاه به سلی انداختم که دیدم خوابه
بلند شدم و وضو گرفتم
تنها راه آروم شدنم نماز خوندن بود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پانزدهم #خانومہ_شیطونہ_من نزدیک بود پخش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_شانزدهم
#خانومہ_شیطونہ_من
دوست بابک هم تشریف دارن 😒
بابک: بیا اینجا ببینم
آروم مثل بچه ها خوب رفتم طرفش
من: جونم داداش
بابک اولش چپ چپ نگاهم کرد بعد به لب تاپی که جلوش بود اشاره کرد به صفحه لب تاپ نگاه کردم که چشمام شد قد توپ یا خداااا اینکه منم ..همون موقعه ای که داشتم اون دخترا و سرکار میزاشتم زیر چشمی به بابک که قرمز شده بود نگاه کردم یا جد سادات الان منو میکشه تو همین فکرا بودم که یهو صدای قهقهه بابک بلند شد با چشا گرد نگاهش کردم بریده بریده گفت:عجب...مارموزی...تو...چه...خوب...
صدا...منو...درآوردی 🤣🤣
من: پس چی من حرف ندارم😌ولی بابک تو با این بدبختا چیکا کردی که انقدر ازت میترسن؟🤨
بابک: هیچی
دوست بابک: اره جون خودت هیچی اینجا که میایی همچین اخمات توهمه و جدی هستی که بعضی وقتا منم ازت میترسم
بابک: محمدرضا خودت که از من بدتری
به بقیه کل کلشون گوش ندادم و ...
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
EHGHE FOUR HARFE ─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌿#پارت_پانزدهم 🌱#هرچی_تو_بخوای 💚 #رمان_عارفانهــ -مثلا من دلم
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_شانزدهم
🌱#هرچی_تو_بخوای
🌿 #رمان_عارفانهــ
-چی گفت؟
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.
-با احترام گفت؟
-آره.بیا خودت ببین.
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟
-باشه.
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....
✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!
-از کی شنیدی؟
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.
هر دومون خندیدیم...
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•