عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد #خانومہ_شیطونہ_من نمیدونم کی آمبولا
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هشتاد_یکم
#خانومہ_شیطونہ_من
دو روز گذشت حالم بهتر شده بود دیگه از بیمارستان حالم داشت بهم میخورد
یه نقشه داشتم صبر کردم وقتی شب شد بعد اینکه پرستار اومد و سرمم و چک کرد و رفت بلند شدم لباسام و عوض کردم و از پنجره رفتم بیرون با سرعت یه تاکسی گرفتم و ادرس خونه فاطمه اینا و دادم وقتی رسیدیم پول تاکسی و حساب کردم و رفتم تا اومدم زنگ در و بزنم در باز شد و فاطمه اومد بیرون یهو پریدم جلوش و گفتم پخخخخ
که از ترس یه جیغ خفه کشید رنگش شده بود گچ دیوار
من: سلاااام خواهری خودم
فاطمه : سلام اییییییییی مرض و خواهری از ترس نزدیک بود سکته کنم
من: حالا چیزی نشده
فاطمه: نه په میخواستی چیزی هم بشه
گونش و بوسیدم و گفتم: خوب بابا حالا دعوتم نمیکنی بیام تو ؟
فاطمه: اه چرا بیا تو مگه برا ادم حواس میزاری تو
باهم رفتیم داخل که مامان فاطمه و دیدم بعد سلام و احوال پرسی با فاطمه رفتیم اتاقش روی تخت نشستم و گفتم: راستی کجا داشتی میرفتی؟
فاطمه: هیجا میخواستم برام مغازه
من: اهان
بلند شدم و وضو گرفتم بعد اینکه نمازم و خندم با فاطمه روی تخت دراز کشیدیم تختش یه نفره بود و به زور خودمون و جا داده بودیم هر لحظه امکان داشت بیوفتم
فاطمه: راستی این دوهفته کجا بودی؟
من: بیمارستان
فاطمه با جیغ گفت: چییییییییی
من: جیغ نزن کر شدم هیچی تیر خورده بودم دوهفته بیهوش بودم دیروز بهوش اومدم امروز هم از بیمارستان فرار کردم
فاطمه پوکرفیس نگاهم کرد و گفت: اخه چرا تو انقدر خلی ... کی و دیدی از بیمارستان فرار کنه ؟
من: ندیدم ولی من شروع کردم
ان شاءالله بعد من بقیه هم یاد میگیرن
فاطمه نوچ نوچی کرد و بلند شد گفت میره چیزی بیاره بخوریم
خیلی نگران اقا محمد رضا بودم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
✨اینمیهپارتعیدیتون✨
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️