عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_عارفانهــ 🌱 #هرچی_تو_بخوای 💚#پارت_هفتاد_وهشتم بهم گفت: _دوست محسن ک
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهــ
💚 #هرچی_تو_بخوای
🌱#پارت_هفتاد_ونهم
دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...
کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.خدا دعای دوم منو مستجاب کرده.
بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد.
دومین سالگرد امین شد....
هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده.
فکرهای مختلفی اومد تو سرم....
شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.
شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.
وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما...
اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.
قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت:
_زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.
با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.گفتم:
_باز هم #زمان نیاز دارم.
بابا گفت باشه و رفت.
تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.
مهمان ها رسیده بودن...
اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.
صحبت خاستگاری شد...
#اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم.
تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.
تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....
جا خوردم.گفتم:
_بله
همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم.
مادروحید گفت:
_داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.
بعد خندید.
از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت:
_زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟
با خودم گفتم الان وقت خوبیه...
برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:
_فعلا نه.
پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت:
_دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.
مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن...
بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود. نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده.
بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم
که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد.
تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت.
-بله
-آقای موحد؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-سلام
-سلام،امرتون؟
ادامه دارد....
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•