عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_سیزدهم یه جییییییغ فراا
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهاردهم
وارد اداره شدم و رفتم
سمت بچه ها که تو حیاط اداره
بودن
من: سلام
سلی :سلام بیا بیا بریم که الان
فرماده میاد
همه رفتیم تو قسمتی که
برا تمرین بود
منتظر فرمانده نشسته بودیم
وااااو اینجا چقدر بزرگه
عجب وسایلی
همه چی هرچی که فکر شو
بکنین اینجا هست
فرمانده که اومد گفت که برای سه ماه قرار آموزش ببینیم
«سه ماه بعد»
رفتم پیش بقیه
تو اتاق عملیات تا وقتی که
فرمانده با سلی حرف زدیم
همون روز اول آموزش با
سلینا راد اشناشدم
و باهم دوست شدیم دختره
خوب و قشنگی بود
چشم های مشکی داشت
که خیلی به چهرش میومد
خلاصه فرمانده که اومد گفت
بریم اتاق تجهیزات و لباس
مخصوص و وسایل مورد نیاز برداریم(مثل ، تفنگ، جلیقه و...)
فرمانده: همه سوار ون بشین
همه سوار شدیم و
منو سلی یه طرف و مردا طرف
دیگه
فرمانده هم رفت جلو
قرار بود بریم کوه
من:سلی
سلینا : هووم
من: میگم من خوابم میاد
سلینا : خوب بخواب
من: پس وقتی رسیدیم
بیدارم کن
سلینا : باشه
سرو گذاشتم رو شونه سلی و
خوابیدم
با تکون هایی که ماشین میخورد
از خواب پریدم
سلینا : بیدار شدی
من: هوووم
سلینا : الان دیگه میرسیم
من: اهان
دیگه تا وقتی که ماشین وایسه
حرفی نزدیم
ماشین از حرکت ایستاد
همه اومدیم پایین
واااای چقدر سرده
برف اومده بود و هوا سرد
ولی خوب ما کلی آموزش
دیدیم برایی امروز
فرمانده: خوب بچه ها ما
از امروز مامورتمون شروع
میشه و همه هم آموزش
دیدید و مهارت کافی رو
دارین
پس ما هدفمون نابودی این بانده
ما قول میدیم که به
هدفمون برسیم
همه باهم: قول میدیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_سیزدهم #خانومہ_شیطونہ_من رو صندلی جلوی میز
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهاردهم
#خانومہ_شیطونہ_من
در زدم که یه دختره گفت : بفرمایید صدامو مثل بابک کردم و گفتم: خانم یه لحظه بیاید بیرون
(من صدای بابک و از خودش هم بهتر درمیارم😁)
صدای افتادن چیزی اومد فکر کنم بدجور از بابک حساب میبرن 😁
بعد چند دقیقه یه دختر ریزه میزه که قدش تا شونه من میرسید (فکر کنم بدبخت اونقدر هم ریزه میزه نیست من یکم درازم🤦♀) با سر پایین اومد بیرون و جلوم وایستاد و تند تند شروع کرد به حرف زدن
دختره: سلام ... قـ..قربان ببخشید.. به خـ..خدا وقت نکـ..ردم ... منــ.. من
دیدم بیچاره خیلی ترسیده الان پس میفته
دوباره صدام و مثل بابک کردم و گفتم : بسه خانم فهمیدم میشه سرتون و بگیرید بالا
دختره: چــ..چشم
دختره با ترس و لرز سرش و آورد بالا دیدن من و گرد شدن چشماش همانا نزدیک بود چشاش از کاسه بزنه بیرون فکر کنم از شباهت زیادم به بابک تعجب کرده یه لبخنده گنده بهش زدم که با چشمای ریز شده نگاهم کرد و شمرده شمرده گفت: تو ... الان... منو ... سرکار ... گذاشتی؟
سرمو بالا و پایین کردم که یهو مثل لبو سرخ شد
اوه اوه فکر کنم هرچه زود تر از اینجا فرار کنم بهتر باشه🏃♀
تا برگشتم که فرار کنم با یه چیز محکم برخورد کردم و.......
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱#پارت_سیزدهم 💚 #هرچی_تو_بخوای #رمان_عارفانهــ 🍃 سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت ب
EHGHE FOUR HARFE
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱 #پارت_چهاردهم
💚#هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهــ
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.
محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو #خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.
-یعنی سنگدل شدن؟
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.
-متوجه نمیشم.
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه. همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•