eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
💝هرشب باماهمراه باشید💝 🕘ساعت 🕘 ♥️رمان های جذاب♥️
😍 ❤️ ب میهمان ها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم. گفتم: تو نرو. گوسفند ها را بده من ببرم بچرانم. سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: نه، نمیخواهم. خودم میروم، میخواهم هوایی عوض کنم. میدانستم میخواهد برود و گوشه ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را تو هوا میچرخاند و آرام کنار گوسفند ها ب زمین میزد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود. پدرم ک رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد ب نان پختن، کنار دستش نشستم و نان ها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچه های توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق نگاهش میکردم. مادرم گفت: برو ب بچه ات برس، خودم نان ها را برمیدارم. خندیدم و گفتم: ن کمکت میکنم. یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکان داد و ابی ب صورتش زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: سیما کجاست؟؟ بلند شدم و سیما را صدا زدم از کوچه با خنده مرید توی خانه و پرسید چی شده؟ مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی دختر. سیما اخم کرد و گفت: داشتم بازی میکردم. دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: من رفتم. میپرید و میرفت. دمپایی هایش این طرف و آن طرف میرفت و صدا میداد. سیما ک رفت مشغول تنیز کردن خانه شدم. جارو را دست گرفتم و روی زیلو را جارو کردم. گرد و خوک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری جلوی دهانم را گرفته بودم. ب مادرم گفتم: عید نزدیک است، کاش این زیلو را میشستیم. مادرم اخم کرد و گفت: خیلی دلم خوش است؟! با چ دلخوشی میخواهی دوده عید بگیری؟؟! گفتم: نگفتن ک دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواعی زیلو را برایت بشورم. دیگر جیزی نگفتم. خاک ها را با خاک انداز جمع کردم و توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه میشدم. دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتا ن ظرف ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. هنه ب سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد توی سرم. مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون و ب سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم ب دویدن. همه از هم میپرسیدند: چ کسی؟؟ و میدویدند. کفش هایم را سرپا انداختم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم.
😍 ❤️ وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما غرق در خون روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما، خونی و تکه تکه شده بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه ها و گل های ریز اطراف از خون سرخ شده بودند. تکه های مینی ک منفجر شده بود روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود فریاد زدم: نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار. مردم پس نشستند. وحشت زده فقط ب سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه ها دید ک چطور نگاهش میکنن. صدای گریه اش بلند تر شد. تکانش دادم و گفتم: سیما آرام باش. ب من نگاه کن. وحشت زده نگاهم کرد. گفتم: چیزی نیست فقط کمی زخمی شدی. الان تو را میبرم دکتر. مردم فریاد میزدند: در راه خدا ماشینی میدا کنید. چند مرد از تپه شروع کردند ب دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط دست هایم را پایین تر اوردم و زیر زانویش را گرفتم، با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: چی شده؟ نالید و گفت: داشتم نماز میخواندم. اصلا نفهمیدم چطور شد تا روی زمین نشست.چیزی ترکید. مین بود، مین. باز هم مین. لعنت بر مین. سیما را بغل کردم و از روی تپه شروع کردم ب دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما قطره قطره روی لباس هایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت توی ده دویدم. ب محض این ک رسیدیم ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: خدایا این چ بلایی بود ک نازل شد. ب پدر و مادرم گفتم: شماها بمانید من با سیما میروم. مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو ب مادر زبان بسته ام کردم و گفتم: مراقب دخترم باش تا برگردم مادرم یقه اش را رو ب آسمان گرفت و نالید و رو ب آسمان فریاد زد: اوو.... این طور نیخواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین ک راه افتاد انگار کوهی را روی شانه هایم گذاشتند. تمام راه توی ماشین بالا و پایین می افتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداری اش میدادم. آرام پرسید: فرنگیس بگو چی شده؟ تو را ب خدا بگو پشتم چی شده. او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم و گفتم: چیزی نیست. لباست یکم خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر. شروع کرد ب گریه کردن. مرتب میگفت: میترسم بهم آمپول بزنند. بغض کرده بود. گفت: ب خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم ک انگار چیزی زیرم ترکید. من هم اشک هایم را گرفت. مرتیب زیر لب دعا میخواندم: خدایا سیما زنده بماند، خدایا زیاد صدمه ندیده باشد، خدایا سیما دختر است ب او رحم کن. انگار جاده انتها نداشت.سر جاده اصلی، کسی ب طرف ماشین میدوید. رحیم بود. نفس نفس میزد. دستش را بلند کرد و سوار شد. ب خواهرش نگاه کرد و گفت: براگم، سیما چ شده؟ برادرت بمیرد چ بر سرت آمده؟؟ چشمش ک ب من افتاد گفت تو کجا بودی؟ مگر نسپردم ک مواظب بچه ها باشی؟؟ فرنگیس بخدا نمیبخشمت.. توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت: چرا گذاشتی ک این خواهر هم برود روی مین؟؟؟ مگر نگفتم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه چهارم است. چرا اجازه دادی برود مراقب گوسفندها باشد؟؟ آفرین فرنگیس دستت درد نکند. چطور گذاشتی سیما برود روی مین؟ داغ بقیه کم نبود؟؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس. ....🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💎روزِمان را با سَلام بَر چهارده مَعْصوم آغاز می‌کنیم💎 🍁الْسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اَللّه صل الله 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَاَلْمؤمِنین 🍁السَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَةُ اَلزَهْراءُ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُسَینَ بنَ عَلیٍ سَیدَ اَلشُهَداءِ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلیَّ بنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعابِدینَ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍ نِ اَلباقِرُ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَعْفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ نِ اَلصادِقُ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا مُوسَی بنَ جَعْفَرٍ نِ اَلکاظِمُ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یاعَلیَّ بنَ‌مُوسَی‌اَلرِضَا اَلمُرتَضی 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدٍ بنَ عَلیٍ نِ اَلجَوادُ 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلیَّ بنَ مُحَمَّد نِ اَلهادی 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بنَ عَلیٍ نِ اَلعَسْکَری 🍁السَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقیَةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمان وَ رَحْمَةَ اَللّهِ وَ بَرَکاتِهِ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله: هر کس بخشی از کار مسلمانان را بر عهده گیرد و در کار آن‌ها مانند کار خود دلسوزی نکند، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد. کنزالعمال حدیث 14654 *┄┅┅═ 🇮🇷 💎 🇮🇷═┅┅┄
🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللَّهِ كَلِمَهِ الْمُعْتَصِمِينَ وَ مَقَالَهِ الْمُتَحَرِّزِينَ 🌸و أَعُوذُ بِاللَّهِ تَعَالَي مِنْ جَوْرِ الْجَائِرِينَ وَ كَيْدِ الْحَاسِدِينَ وَ بَغْيِ الظَّالِمِينَ وَ أَحْمَدُهُ فَوْقَ حَمْدِ الْحَامِدِينَ 🌸اللَّهُمَّ أَنْتَ الْوَاحِدُ بِلاَ شَرِيكٍ وَ الْمَلِكُ بِلاَ تَمْلِيكٍ 🌸لاَ تُضَادُّ فِي حُكْمِكَ وَ لاَ تُنَازَعُ فِي مُلْكِكَ 🌸أسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَي مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ 🌸و أَنْ تُوزِعَنِي مِنْ شُكْرِ نُعْمَاكَ مَا تَبْلُغُ بِي غَايَهَ رِضَاكَ 🌸و أَنْ تُعِينَنِي عَلَي طَاعَتِكَ وَ لُزُومِ عِبَادَتِكَ وَ اسْتِحْقَاقِ مَثُوبَتِكَ بِلُطْفِ عِنَايَتِكَ 🌸و تَرْحَمَنِي بِصَدِّي عَنْ مَعَاصِيكَ مَا أَحْيَيْتَنِي وَ تُوَفِّقَنِي لِمَا يَنْفَعُنِي مَا أَبْقَيْتَنِي 🌸و أَنْ تَشْرَحَ بِكِتَابِكَ صَدْرِي وَ تَحُطَّ بِتِلاَوَتِهِ وِزْرِي 🌸و تَمْنَحَنِي السَّلاَمَهَ فِي دِينِي وَ نَفْسِي وَ لاَ تُوحِشَ بِي أَهْلَ أُنْسِي 🌸و تُتِمَّ إِحْسَانَكَ فِيمَا بَقِيَ مِنْ عُمْرِي كَمَا أَحْسَنْتَ فِيمَا مَضَي مِنْهُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
🌹 زیارت مختصر (صلّی اللّه علیه و آله) در روز : السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خِیَرَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صِفْوَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِینَ اللهِ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ نَصَحْتَ لِأُمَّتِکَ وَ جَاهَدْتَ فِی سَبِیلِ رَبِّکَ وَ عَبَدْتَهُ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَجَزَاکَ اللهُ یَا رَسُولَ اللهِ أَفْضَلَ مَا جَزَى نَبِیّا عَنْ أُمَّتِهِ اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَ آلِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ.