#فرنگیس
#پارت_178
سال اول به ما پتو و علاء الدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیز هایی که داده بودند زندگی کنیم.
بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه مان اضافه شد.
گوشت و تخم مرغ مواد خوراکی و پوشیدنی.
یک روز به علی مردان گفتم دلم گرفته میروم خانه پدرم سری میزنم و برمیگردم
خواستم کاری کنم همراهم نیاید گفتم گوساله تنها میماند تو بمان تا برگردم.
اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید راه افتاد. خنده ام گرفته بود. 😅
یاد بچگی های خودم افتادم.
پشت سرش راه افتادم. راه خوب میشناخت گفتم میتوانید تا آوه زین با پای پیاده بیای؟
اخم کرد و گفت آره می آیم.
خواستم دستش را بگیرم تندی دستش را پس کشید دیگر چیزی نگفتم از پیچ روستا که گذشتیم به جاده خاکی رسیدیم مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوتههای ذرت سبز و بلند شده بود. هوا گرم بود و کم کم عرق روی پیشانی ام نشست.
سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت یعنی بغلم کن از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم دستهایش را پشت دور گردنم حلقه کرد.
به چوقا لود آن دوره ها بود نگاه کردم چقدر دوستش داشتم خوشحال بودم جنگ تمام شده بود.
حالا حداقل می توانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می خواست از دشت بروم اما ازمین می ترسیدم.
مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می کرد پای بچه ای بسیاری روی نیم رفته بود.
پدرم گفت کشور خودم است مرا که نمی کشند میروم و برمیگردم.
ساکش را دست گرفت و راه افتاد.
سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم.
یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه می رفتیم.
توی راه پشت خمیده پدرم را که دیدم اشک تو چشمام جمع شد. از آوه زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدیست مرتب سفارش می کردم مواظب خودش باشد.
گفتم با او گر این از جبار این از ستار این اسیما ول کن نرو کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ اگر کسی انگشت های ستار را دیده؟ اگر دست قطع شده جبار نیست؟
پدرم فقط گریه میکرد غروب بود سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می کرد پدرم با بغض گفت خون جمعه روی سنگهای آوه زین است نمیبینی فرنگیس؟
تاگور سفید همراه هم بودیم سر جاده ایستاده و سهیلا را بوسید سوار ماشینش شد و گفت نگران نباش زود برمیگردم.
برایش دست تکان دادم
میدانستم قلب شکسته اش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها می دیدم قلبم تکان میخورد.
اگر بلایی سر پدرم میآمد خودم را نمی بخشیدم چرا گذاشتم که برود؟
ادامه دارد...
#پارت_182😍
#فرنگیس🌹
شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند.
فرماندار گفت: ب امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می آیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما با رهبر عزیز ب صورت ویژه دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.
انگار دنیا را ب من داده بودند. فرمان خندید و گفت: راستی یادم رفت معرفی کنم.
ب روحانی ک همراهش بود اشاره کرد و گفت: ایشان از دفار آقا هستند. برای هماهنگی آمده اند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم ک میشناسی. آقای حسن پور است.
خندیدم و گفتم: بله این آقا را میشناسم. رئیس بنیاد شهید.
سهیلا با شادی جلوی میهمانها چای گذاشت.شرمنده میهمان هایم بودم.
ب نماینده رهبر گفتم: شرمنده تان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید ک پذیرایی من ساده است.
لبخند زد و گفت: خداروشکر. زنده باشی خواهر.
وقتی ب میهمان هایم نگاه میکردم انگار فرشته هایی بودند ک آمده اند بهترین خبر دنیا را ب من بدهند.
خانه ام شلوغ بود. وقتی میخواستن بروند. سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت: دا، من...
سریع ب فرماندار گفتم: دخترم. خواهش میکنم کاری کنید ک بشود دخترم همراهم باشد.
فرماندار سری تکان داد و گفت: باشد. سعی خودمان را میکنیم.
وقتی ک زنگ زدند و گفتند ک سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی
دست هایش را ب هم زد. شماره کارت ملی اش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
شب از خوشی خوابم نمیبرد. سرم را روی بالشت گذاشتم و از پنجره ستاره ها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همه رنج هایم برای رهبر بگویم، از
درد هایی ک روی دلم است. کاش ب اندازه تمام سالهایی ک رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را خواندم. سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم.
گفتم: بلند شوید. باید زود برویم.
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هول هولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت: قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم و وسط آن همه جمعیت، دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد ما چ؟
رحمان هم خندید و گفت: معلوم است دا ما را دوست ندارد.
خندیدم و گفتم: همه تان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم. ولی نمیشود. گویا قرار است نماینده های خانواده شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه ک فقط ما نیستیم.
ادامه دارد...
🌱🌱🌱
#پارت_183😍
#فرنگیس🌹
چفیه هایی را ک آماده کرده بودم، دست بچه ها دادم. یکی از چفیه ها را هم دست گرفتم و ب راه افتادیم.
شهر شلوغ بود. مردم ب طرف استادیوم شهر میرفتند. میخندیدند و شاد بودن. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم.
نزدیک ورزشگاه کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند: فرنگیس از این طرف بیا!
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادرم را گرفت و گفت: بگذار با هم برویم، کمی آرام تر!
اما من هول بودم و تند تند میرفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم.
پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند.
آقای علی شیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلان غرب، آنجا بودند. با آنها سلام و احوال پرسی کردم.
بعد مرا ب جایی بردند ک چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم ک یکی از آنها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلجر نشسته بود و پسرش ویلچر را
جا ب جا میکرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم اینها
خانواده های قهرمانان بزرگ جنگ اند..
یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی ک از روی تپه هلی کوپتر های شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه میکردم.
دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را میداد. احساس کردم ک دیگر تنها نیستم. کنارشان نشستیم. بعد فهمیدیم پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند، و چند نفر از دخترانی ک پدرشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند ک مرتب فیلمبرداری و عکاسی میکردند.
سه نفر از دخترهای گیلان غرب ک هشت نه سالی داشتند. منتظر بودند تا ب آقا خوش آمد بگویند. لباس هایشان را مرتب میکردند و منتظر بودند.
سر و صدای مردم لحضه ای قطع نمیشد. تمام شهر از فریادهای مردم و شعارهایشان میلرزید.
شعار میدادند: جانم فدای رهبر.
چشم هایم را بستم و هزار حرفی را ک تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم.
ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردم ب سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب ک نگاه کردم دیدم رهبرم می آید.
زیر لب گفتم: خوش هاتی.
توی دلم صلوات فرستادم.
ادامه دارد....🌸🌸
🥀🥀