#پارت_146😍
#فرنگیس❤️
وقتی بمباران میشد همه به طرف سنگر کنار چشم میدویدند وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد سنگر میرسید اما مردها می گفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بی پناه باشیم هواپیماها طوری می آمدند و بمباران می کردند و می رفتند که یک نفر زنده نماند اما سنگر چشمه باعث میشد که زنده بمانیم.
دیگر به اینکه هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند عادت کرده بودیم اول هواپیماهای سفید می آمدند توی آسمان چرخ می زدند و می رفتند اینجور وقت ها رو به زنها می کردم و می گفتم خیر به دنبالش است.
یعنی موشک به دنبالش است.
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید موشک میآید.
بعد از هواپیماهای سفید گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند. که غرش میکردند. و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ میریزد. اما بمب خوشه ای می ریختند بیشتر بمب های خوشه ای میانداختند.
بمب هایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد نزدیکه زمین مثل چتر باز میشد و دهها بمب از آن به زمین می ریخت بعد خدا نشناس ها با تیربار شان مردم را تیرباران می کردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم هواپیماها آمدند.
خوب که نگاه کردم. دیدم آن طرف تر را کوبیدند. نزدیکه روستای دیره بود. ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیر ه را شیمیایی کردند و شیون و واویلا بلند شد. بعضی ها فامیلها شان توی روستایی دیره بودند.
روی جاده ماشین ها می آمدند و می رفتند همه می گفتند بمباران شیمیایی شده.
رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید اینجا خطرناک است عجله کنید.
بعد از بمباران دیره همه نگران بودیم که نکند روستای ما هم شیمیایی شود.
مردها میگفتند اگر بمباران شد به کوه بزنید یا هم نزدیک چشمه باشید. تا اگر شیمیایی زدند بتوانید داخل آب بروید.
پیرزنی بود به نام کوکب میری وقتی هواپیما ها می آمدند و ما فرار میکردیم او روی سنگی کنار خانه اش می نشست و تکان نمی خورد.
ما از ترس بمبهای شیمیایی خودمان را توی چشمه می انداختیم
#پارت_147😍
#فرنگیس❤️
وقتی بمباران تمام میشد و برمیگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و ب ما میخندد.
میپرسیدیم: چرا نیومدی توی چشمه؟
میخندید و میگفت: این خلبان ک سوار هواپیماست، هم قطار پسرم هست، و رفیق علی شاه، هر وقت برای بمباران
می آید، میگوید همان جا ک هستی، بنشین و نترس؛ کاری ب تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم انهایی ک ب چشمه میروند را بمباران کنم و بکشم.
بجه ها ک حرف او را میشنیدند باور میکردند و میپرسیدند: راست میگوید؟
آن قدر جدی حرف میزد ک بچه ها نرفش را باور میکردند. من میگفتم: ن شوخی هست.
آنقدر بمباران را مسخره میکرد ک آدم دلش قرص میشد.
او میخواست ب ما بگوید عمر ویت خداست و تصمیم گرفته بود خودش را ب خدا بسپارد.
..........
یکسال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید سر انداخته بود از روی پشت بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم.
رحیم مرا ک دید، خندید و گفت: سلام فرنگیس.
با دست اشاره دادم ک کارش دارم.
از روی نردبان با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید: روی بام چ کار میکنی؟؟
خندیم و گفتم: دارم دیده بانی میدهم، نکند یک وقت عراقی ها غافلگیرمان کنند.
لبخند تلخی زد و گفت: حق داری، آنها خیلی نزدیک اند و ممکن است دوباره غافلگیرمان کنند.
دست برادرم را کشیدم و گفتم: بیا جای بخور بعد برو.
سرش را تکان داد و گفت: نه، تازه چای خوردم. الان از پیش مادر می آیم.
گفتم: یعنی نمیخواهی یک چای خانه خواهرت بخوری؟؟
حالت قهر گرفتم.
خندید و گفت: مثل اینکه تو و مادر میخواهید مرا مثل بشکه کنید، هی ب بهانه چای مرا نگه میدارید.
بعد انگار دلش نرم شد ک گفت: باشد. چند دقیقه میمانم. برو چای بیاور.
رحیم ک نشست، سریع قوری چای را از روی علاءالدین برداشتم. و توی پیاله ریختم و با چند حبه قند آوردم.
چای را دادم دستش و روبه رویش توی حیاط روی زمین نشستم.
پرسیدم: رحیم اخرش چ میشود؟؟ وضعیت نیروهامان چطور است؟؟ ما پیروز میشویم؟
خندید و گفت: ما همین الان هم پیروزیم. مگر نمیبینی چ بلایی سرشان آوردیم؟؟ باورت میشود من هر روز ب سنگر هایشان میروم و پرچم هاشان را برمیدارم و این طرف می آورم.
ادامه دارد...❤️🌸