eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال 1364 بود. ابراهیم 22 سالش بود. عروس را از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زن ها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبت هایی ک همه مردم کشیده بودمد گرفتن عروسی، همه رو دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصه ها کم میکرد. پدرم از خانواده هایی ک عزادار بودند اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم همراه خودمان بردیم و بله را از خانواده عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از 3 ماه تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. میدانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت ها کارت عروسی نبود و با نامه مردم را دعوت میکردیم. ابراهیم همه دوستانش و پاسدار ها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت ها مردم نفسی کشیدند. برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همه اش دعا می‌کردیم هواپیماها نیایند تمام مردم روستا خوشحال بودند گرچه همه داغدار وزخمی بودند. اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همه مردم و فامیل آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس میرفتیم به ابراهیم گفتیم بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم. ابراهیم دنبال عروس نیامد گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس وداماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. عروس را که آوردند همه کل کشیدند و با ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه می کردم و هم می خندیدم.
😍 ❤️ دلم گرفته بود در میان اینهمه عذاداری. حالا می توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده ایم. دلم برای همه کسانی که رفته بودند تنگ شده بود. عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم همه چیز با خیر و خوشی تمام شود. چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد با تعجب پرسیدم به خیر کجا می‌روی؟ خندید و گفت همون جا که باید بروم. مادرم کنار من آمد و گفت ابراهیم برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی. ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد باید بروم. هرچه قدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند قبول نکرد گفت یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانند و برادرهایم توی سنگر ها تنها بمانند؟ بالاخره رفت آن ماهی یکبار می‌آمد و سری می‌زد و می‌رفت می‌گفت تا دشمن در سرزمین ماست ماندن توی خانه ننگ است اسفند سال ۱۳۶۴ بود سالگردجمعه را گرفته بودیم یک سال از رفتن برادرم می‌گذشت خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود. چند نفر از فامیل خانه پدرم بودند آمده بودند برای مراسم فاتحه خوانی در مورد برادرم حرف می زدند استکان ها را از جلو شان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم. همان جا کنار چشم نشستم با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد. کنار چشمه سبزه های ریز و کوچک در آمده بود آن طرف چندتا گل ریز دیدم خیلی قشنگ بود. چند روز به عید مانده بود. اما از سبزه ها و گلهای کنار چشمه می شد حدس زد که عید زودتر آمده است با خودم فکر کردم این سال که عید نداریم.. جمعه رفته این همه درد کشیده ایم این همه شهید داده‌ایم دیگر چه عیدی؟ استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم دم در پدرم را دیدم از جایش را در دست گرفته بود و داشت از خانه می آمد بیرون پرسیدم باوگه می‌روی؟ سرش را تکان داد و گفت گوسفند ها را میبرم بچرند.
😍 ❤️ ب میهمان ها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم. گفتم: تو نرو. گوسفند ها را بده من ببرم بچرانم. سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: نه، نمیخواهم. خودم میروم، میخواهم هوایی عوض کنم. میدانستم میخواهد برود و گوشه ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را تو هوا میچرخاند و آرام کنار گوسفند ها ب زمین میزد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود. پدرم ک رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد ب نان پختن، کنار دستش نشستم و نان ها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچه های توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق نگاهش میکردم. مادرم گفت: برو ب بچه ات برس، خودم نان ها را برمیدارم. خندیدم و گفتم: ن کمکت میکنم. یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکان داد و ابی ب صورتش زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: سیما کجاست؟؟ بلند شدم و سیما را صدا زدم از کوچه با خنده مرید توی خانه و پرسید چی شده؟ مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی دختر. سیما اخم کرد و گفت: داشتم بازی میکردم. دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: من رفتم. میپرید و میرفت. دمپایی هایش این طرف و آن طرف میرفت و صدا میداد. سیما ک رفت مشغول تنیز کردن خانه شدم. جارو را دست گرفتم و روی زیلو را جارو کردم. گرد و خوک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری جلوی دهانم را گرفته بودم. ب مادرم گفتم: عید نزدیک است، کاش این زیلو را میشستیم. مادرم اخم کرد و گفت: خیلی دلم خوش است؟! با چ دلخوشی میخواهی دوده عید بگیری؟؟! گفتم: نگفتن ک دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواعی زیلو را برایت بشورم. دیگر جیزی نگفتم. خاک ها را با خاک انداز جمع کردم و توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه میشدم. دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتا ن ظرف ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. هنه ب سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد توی سرم. مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون و ب سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم ب دویدن. همه از هم میپرسیدند: چ کسی؟؟ و میدویدند. کفش هایم را سرپا انداختم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم.
😍 ❤️ وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما غرق در خون روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما، خونی و تکه تکه شده بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه ها و گل های ریز اطراف از خون سرخ شده بودند. تکه های مینی ک منفجر شده بود روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود فریاد زدم: نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار. مردم پس نشستند. وحشت زده فقط ب سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه ها دید ک چطور نگاهش میکنن. صدای گریه اش بلند تر شد. تکانش دادم و گفتم: سیما آرام باش. ب من نگاه کن. وحشت زده نگاهم کرد. گفتم: چیزی نیست فقط کمی زخمی شدی. الان تو را میبرم دکتر. مردم فریاد میزدند: در راه خدا ماشینی میدا کنید. چند مرد از تپه شروع کردند ب دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط دست هایم را پایین تر اوردم و زیر زانویش را گرفتم، با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: چی شده؟ نالید و گفت: داشتم نماز میخواندم. اصلا نفهمیدم چطور شد تا روی زمین نشست.چیزی ترکید. مین بود، مین. باز هم مین. لعنت بر مین. سیما را بغل کردم و از روی تپه شروع کردم ب دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما قطره قطره روی لباس هایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت توی ده دویدم. ب محض این ک رسیدیم ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: خدایا این چ بلایی بود ک نازل شد. ب پدر و مادرم گفتم: شماها بمانید من با سیما میروم. مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو ب مادر زبان بسته ام کردم و گفتم: مراقب دخترم باش تا برگردم مادرم یقه اش را رو ب آسمان گرفت و نالید و رو ب آسمان فریاد زد: اوو.... این طور نیخواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین ک راه افتاد انگار کوهی را روی شانه هایم گذاشتند. تمام راه توی ماشین بالا و پایین می افتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداری اش میدادم. آرام پرسید: فرنگیس بگو چی شده؟ تو را ب خدا بگو پشتم چی شده. او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم و گفتم: چیزی نیست. لباست یکم خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر. شروع کرد ب گریه کردن. مرتب میگفت: میترسم بهم آمپول بزنند. بغض کرده بود. گفت: ب خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم ک انگار چیزی زیرم ترکید. من هم اشک هایم را گرفت. مرتیب زیر لب دعا میخواندم: خدایا سیما زنده بماند، خدایا زیاد صدمه ندیده باشد، خدایا سیما دختر است ب او رحم کن. انگار جاده انتها نداشت.سر جاده اصلی، کسی ب طرف ماشین میدوید. رحیم بود. نفس نفس میزد. دستش را بلند کرد و سوار شد. ب خواهرش نگاه کرد و گفت: براگم، سیما چ شده؟ برادرت بمیرد چ بر سرت آمده؟؟ چشمش ک ب من افتاد گفت تو کجا بودی؟ مگر نسپردم ک مواظب بچه ها باشی؟؟ فرنگیس بخدا نمیبخشمت.. توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت: چرا گذاشتی ک این خواهر هم برود روی مین؟؟؟ مگر نگفتم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه چهارم است. چرا اجازه دادی برود مراقب گوسفندها باشد؟؟ آفرین فرنگیس دستت درد نکند. چطور گذاشتی سیما برود روی مین؟ داغ بقیه کم نبود؟؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس. ....🌸🌸🌸
😍 ❤️ فریاد زدم: چ کنم... برادر؟ چ کار باید می کردم؟؟ تا کی نگذارم بیرون بروند؟ بعد هم رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟؟ راننده ک از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت: تو رو خدا بس کنید. رحیم بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است ب امید خدا بچه خوب میشود. برادرم دیگر توی راه با من حرف نزد. ناراحت بود و مرتب گریه میکرد. سیما ک دید من و رحیم با هم حرفمان شده. صدای گریه اش بلند تر شده بود. رو ب رحیم گفتم: الان دیگر حرف نزن. بچه میترسد. اگر دلت با کشتن من خنک نیشود این کار را بکن. ب خدا حاضرم مرا بکشی. برادرم صورتش را توی دست هایش قایم کرد. چفیه اش را روی سرش کشید و تا گیلان غرب نالید. وقتی ب درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمیدانست چ باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. ب پرستار دستوری داد. یک سری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو ب من کرد و گفت: بیا کمک...شلوارش را قیچی کن. کنار دکتر ایستادم شلوار سیما تکه تکه شده بود. تکه های لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه میکرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آممولی زد و گفت: حالا باید تا جایی ک راه دارد بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را ب اسلام آباد ببرید. آرام و یواشکی گفت: نمیدانم چ کار میشود کرد. گوش تنش هم کنده شده. استخوانش هم درگیر است. وضعش اصلا خوب نیست. از چشم های دکتر وحشت میبارید. گفتم: تو را بخدا هر کاری لازم است انجام بده. سیما باید زنده بماند. دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را ک دیدم بدنم لرزید. گوشت بدنش تکه تکه شده بود. قسمتی اش هم کنده شده بود. تکه های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بود. صد ها تکه کوچک سیاه رنگ توی بدنش فرو رفته بود. همه بدنش ب سیاهی میزد. دست های سیما را گفتم و دکتر شروع کرد. سیما از درد دست هایم را گاز میگرفت.. وقتی دکتر بخیه میزد، پیشانی اش پر از چین و چروک میشد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب میکشد. بخیه زدنش دو ساعت طول میکشید. سیما هق هق گریه میکرد. من هم اشک میریختم اما نمیخواستم سیما صدای گریه ام را بشنود. دستم از جای دندان های سیما سیاه شده بود. بخیه زدن ک تمام شد. رو ب من کرد و گفت: مثل هور (سبد) او را بخیه کردم. فهمیدم ک میخواهد بگوید بهتر از این نمی توانسته بخیه کند. مردی ب اسم شاکیان از اهالی گیلان غرب توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما کنارم بود و مرتب دلداری ام میداد..
😍 ❤️ وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: اسیب ب استخوان هم رسیده باید او را ب بیمارستان اسلام آباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمیتوانم کاری بکنم. باید نحاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید. در همین وقت آقای شاکیان ک دم در ایستاده بود رو ب ما کرد و گفت: بچه را بردارید تا حرکت کنیم. رحیم دست روی شانه این مرد گذاشت و گفت: خدا از برادری کمت نکند. رفت بیرون ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: من حاضرم بچه را بیاورید. دست زیر تن بدن کوچک لیلا انداختم. بدنش باند میچی شده بود. هق هق میکرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، ب سمت اسلام آباد حرکت کردیم. نمیتوانستم بگذارم ک خواهرم تنها بماند. کوه ها و پیچ های جاده را یکی یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت میزد اما هر چند دقیقه یکبار میپرید و نفسی میکشید. میدانستم یاد وقتی می افتد ک روی مین نشسته. یک لحضه ب یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الان چیکار میکرد؟ چ میخورد؟ در آن لحضات وضعیت خواهرم واجب تر بود. ب اسلام آباد ک رسیدیم پرستارها سریع سیما را از من گرفتند. و ب اتاق عمل بردند. سیما باید عمل میشد. پشت در اتاق عمل ایستادم. بعد کم کم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما مر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را میخواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچه ها را ب من کرده بود. نباید میگذاشتم سیما ب کوه برود، باید خودم میرفتم. اگر خودم کشته میشدم بهتر از این بود ک سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن هن از جمعه، اخر هم سیما.. وقتی ب خودم آمدم سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشمهایش بسته بود.جثه کوچکش روی تخت بزرگ نحیف تر جلوه میکرد. دلم اتش گرفته بود. ادامه دارد....🌷🌷
😍 ❤️ بعد از هفت روز خواهرم به آوه زین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شدیم. همه به استقبال مان آمدند سیما لبخند می‌زد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی سیما را توی خانه روی تشک خواباندم. جبار لیلا و ستار کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه کوچک مرا بغل لیلا گرفتم سرش را می‌چرخاند و دنبال سینه می‌گشت نمی‌دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه. مادرم خندید و گفت دخترت بیشتر آب جوش خورده حلالمان کن فرنگیس. شوهرم که ما رد شد خوشحال بود کنارم نشست و گفت خسته نباشی فرنگیس خدا را شکر که با سیما برگشتی دلمان برایت تنگ شده بود. خندیدم و سهیلا را بغل کردم رحمان توی بغل شوهرم به من خیره شده بود . رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف می‌زدند. به چهره‌های معصوم جبار ستار و سیما نگاه می‌کردم که قربانی مین بودند. دسته جبار انگشت های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهایشان را به سیما نشان می دادند و با لحن کودکانی می‌گفتند ببین دست ما خوب شده ببین دیگر خون می آید. دیگر زخم نیست. توهم خوب میشوی. دلمان زخم است دلمان خوب نمیشود دلمان خون شده وای که هیچ وقت خوب نمی‌شویم. یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده سر چشمه جمع شدند. و همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند چوب و سنگ و خاک آوردند. از رحیم پرسیدم چه خبر است می‌خواهی چه کار کنید؟ لبخندی زد و گفت می‌خواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم. پرسیدم اینجا؟ کنار چشمه؟ یکی از پاسدار هایی که مشغول کار بود گفت برای اینکه کنار چشمه بهتر است تازگی‌ها این خدا نشناس ها بمب شیمیایی می‌اندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاول زا می زنند و باید زود شستشو شود به همین خاطر اینجا بهتر است. اول چاله‌های بزرگ کردند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند سنگر را خوب استتار کردند. طوری که دیده نشود. آخر سر وقتی وارد سنگر شدیم از چیزی که مردها ساخته بودند حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند سنگر جای ۸۰ نفر را داشت و مردم هم می‌توانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم راحت بود. ادامه دارد... 🌸🌸