eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ فصل نهم قهرمان حدادی مرد شجاع و با غیرتی بود. آهنگری می کرد شکار هم می رفت تفنگ هم می ساخت. اوایل ازدواجمان من هم کمکش می‌کردم کنار دستش می نشستم و هر وسیله‌ای که می‌خواست به دستش می دادم. تمام وسایل را دور خودش می چید و با وسایل آهنگری قدیمی چوب قنداق و لوله تفنگ را درست می کرد. آن روز مثل همیشه توی کوه بودیم بمباران‌ها زیاد شده بود و همه مردم رفته بودند توی کوه‌های آوه زین و گور سفید. ایم بمباران فقط شبها به خانه برمی گشتیم. هوا که رو به تاریکی می رفت با زنها و بچه های دیگر رو به آوه زین و گور سفید می آمدیم. همین که وارد خانه ام شدم بتو هایی را که به پنجره زده بودم پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمه برنج را هم میزدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد بریده بریده گفت فرنگیس، برس ریحان درد دارد. فکر کنم بچه مان دارد دنیا می آید. علی مردان دست قهرمان را گرفت و گفت ناراحت نباش. فرنگیس برو کمکش. به خانه قهرمان رفتم. ریحان درد داشت زن دیگری هم از همسایه ها کنارش نشسته بود. دست ریحان رو گرفتم و با لبخند گفتم نگران نباش، به امید خدا بچه ات سالم به دنیا می آید. هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد هواپیماها داشتن چهار طرفه روستا را بمباران می کردند مردم جیغ می زدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید می‌دویدند. ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو و قهرمان گفتن سود باشید ماشین پیدا کن باید ریحان را به شهر برسانیم. برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت . توی دوره ریحان پیچیدم وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد فرنگیس ریحان را بیاور. رفته بود و مینی‌بوسی را که مال همسایه روبرویی بود آورد زیربغل ریحان را گرفتم و گفتم ریحان باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچه ات آسیب ببیند غیرت داشته باش. بیچاره ریحان با آن حالش پا به پای من می آمد. زیر بغلش را گرفته بودم از درد داد می زد و می دوید. توی مینی بوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی بوس درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچه اش دارد دنیا می آید دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می آوردیم. به راننده گفتم نمیخواهد راه بیفتی. مردها را پیاده کردیم وبا زن همسایه زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمیاب به صورتش پاشیدم از بالا صدای هواپیما می آید توی دلم انگار طبل می‌کوبیدند برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچه ریحان را به دنیا بیاورم. زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی ترسم. همه اش می گفتم ریحان چیزی نیست. همان جا بچه را به هر سختی که بود به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود ونه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی بوس چشم چشم را نمی دید همه جا تاریک بود و تنها چیزی که بود و به من کمک کرد یک کارد میوه خوری بود که با آن ناف بچه را بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران می کردند. هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم ممکن بود هواپیماها مینی‌بوس را بمباران کنند مجبور بودیم چراغ روشن کنیم چشممان به زور میدید. ولی بچه به دنیا آمد. سعی کردم بخندم. گفتم: ریحان خدا بهت پسر داد.. کمک هم به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چاره ای نبود توی مینی‌بوس نشستیم به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش می‌دادیم تا بمباران تمام شود کم کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند. وقتی همه جا ساکت شد سرم را از پنجره مینی‌بوس بیرون بردم چند جای زمین توی آتش می سوخت با کمک زن همسایه ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانه اش بردیم.
😍 ❤️ نوزاد را دادم دست قهرمان بعد خندیدم و گفتم مبارک باشه. چه پسری.. زیر بمباران به دنیا آمد. قهرمان از دیدن زن و بچه اشک سالم بودند خوشحال بود نمیدانستیم هواپیماها می‌روند چرخ می‌زنند و دوباره برمی‌گردد. روستا امن نبود قهرمان گفت باید به سمت کوه برویم دوباره هواپیماها بر می‌گردد. ریحان نالید و گفت من نمی‌توانم خودتان بروید. قهرمان گفت کولت می کنم. نوزاد را بغل من داد. شوهرم رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب کورمال کورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق زد از تاریکی می ترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود. صدای زوزه سگ ها توی دشت پیچیده بود بچه قهرمان را رو به رحمان گرفتند و گفتم سلام پسر عمو.. همان با تعجب به بچه کوچک نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت. فرنگ ممنون. همه اهل ده به سمت کوه می رفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود ریحان بیچاره را به هر سختی که بود به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند و چرا بغلش دادم و گفتم مواظبش باش. با چند زن دیگر زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم. توی کوه سریع زیرسری برای ریحان درست کردم و توی را که روی دوش یکی از زنها بود زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم چاره ای نیست باید اینجا دراز بکشی. ریحان چیزی نگفت می‌دانست جاری ندارد خودم که کنارش نشستم و از او چشم بر نداشتم بعد گفتم نمی شود قیماق درست کرد. چیزی که تقویتت کند. الان یک چای برایت درست می‌کنم. وقتی صدای هواپیماها خوابید توی دل یکی از صحره ها آتش درست کردیم و کتری را روی آن گذاشتیم. وقتی چای درست شد سریع آتش را خاموش کردم. چای را جرعه جرعه ریحان دادند ریحانه بیچاره چشمش را باز کرد نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت یاد زمانی افتادم که زنی زنی بچه ای به دنیا می آورد. چقدر استراحت می کند. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچه تازه به دنیا آمده اش مجبور بود توی کوه روی سنگهای سخت بخوابد. ریحان آرام گفت. حالا چیکار کنم.؟ به نظرت آل بچه را نمی برد؟ خندیدم و گفتم آل جرات ندارد به من نزدیک شود نگران نباش خدا هم توهم بچه ات را حفظ می‌کند ما کنارت هستیم. عقیده داشتیم که بچه تازه به دنیا آمده تا وقتی چهل روزش نشده نباید او را از خانه بیرون ببرند اما توی دل شب مجبور شده بودیم بچه تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم ریحان می ترسید و نگران بود اما وقتی قیافه خونسرد مرا دید کمی آرام شد. نصف شب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد بچه را کنارش خواباندم. ...💜💖🌸
😍 ❤️ علیمردان من را نگاه میکرد و می گریست. دو تا بچه را بغل کرده بود و روی خاک ها نشسته بود. و داشت صورت خودش را میکند. خودش را کاملا باخته بود. دل دردم شدید تر شده بود. میدانستم حال خوبی ندارم. چاره ای نبود. باید زخمی ها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم. و توی پتو گذاشتم. باید او را ب بیمارستان میرساندیم. ب سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می آمد. از پشت سر، صدای همسایمان رضا را شنیدم. ب سرش زد و گفت: فرنگیس چی شده؟؟ کمک میخواهی؟؟ گفتم: فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین. برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی ها را ب بیمارستان برساند. ب جز قهرمان یکی دو تا از زخمی ها را توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم. چند تا پتو دور زخمی ها پیچیدیم و ب سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم. کمی جلوتر بلند ب راننده گفتم: بایست. باورم نمیشد. مادر شوهرم گوشه ای روی زمین افتاده باشد.از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم سنگ و شیشه و خار ب پایم رفت. اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آنقدر زیاد بود ک مرای بالا و پایین می افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. ب راننده گفتم: آرام تر برادر...!! حق داشت باید زودتر ب بیمارستان میرسیدیم. نزدیک گردنه تق و توق، چشم های قهرمان بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم: کاکه قهرمان... چند بار صدایش زدم. اما فایده نداشت. برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم هایش را بست شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریبا بی حال بود.هوش و حواسش سر جایش نبود. نخواستم طوری شیون کنم ک چیزی بفهمد. از بغض و درد دلم داشت میترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم ب بیمارستان میبردم. چ کسی میتوانست باور کند؟؟ یاد خنده های شب قبلمان افتادم. حرف های قهرمان و خوابش.... ماشین ب سرعت حرکت نیکرد و ن بی حال شدم. راننده مرتب ب پشت سرش نگاه میکرد. با ناراحتی پرسید: چی شده؟ با بغض و ناله گفتم: چیزی نیست برادر. آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه ام بودی. تو بودی ک تبر را برایم ساختی. تبری ک از تو برایم ب یادگار مانده است. حیف این دست ها. این دست ها ک تبر را ساخته اند. قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه میکردم و آرام با خودم حرف میزدم. دلم میخواست موهایم را میکندم. با خودم گفتم بگذار دیدار ماد و فرزند ب قیامت نیفتد. رسم داشتیم ک هر کس میمرد دست مادرش را روی سینه اش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بی هوش. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه قهرمان گذاشتم تا دیدارشان ب قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا ب بیمارستان رسیدیم. برادر شوهرم را ک پس آوردند همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمیه زیادی داده بود.و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه میکردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند....
😍 ❤️ علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می رفت تمام غم دنیا روی دلم بود. انگار چیزی داشت از درون شکمم را پاره می‌کرد احساس میکردم حال خوبی ندارم باید تا بعد از مراسم چیزی نمی گفتم. یک دفعه غرش هواپیما ها بلند شد. به آسمان نگاه کردم هواپیماها در آسمان بودند و مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم هواپیماها شروع کردند به بمباران اما مردم توی سنگر بودند بعد از مدتی هواپیماها رفتند کنار چشمه گورسفید جمع شدیم برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت باید سریع قبرها را بکنیم صدامی ها دوباره می آیند باید عزیزانمان را خواب کنیم زود باشید. رحیم مشغول کندن قبر شد.20 نفر کناره قبر ایستاده بودند و گریه می کردند این بار که صدای هواپیماها آمد همه آن ۲۰ نفر به طرف قبری که رحیم می‌کند هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می دیدم شوکه شدم فریاد زدم بیایید بیرون الان رحیم خفه میشود اما همه می‌ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می آمد. فریاد می زد خفه شدم. وحشتناک بود قبر شده بود جان پناه هواپیماها بمب نمی انداختند فقط تیراندازی می کردند. هواپیماها که رفتند جماعت از سوی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود آن روز نه نفر را خاک کردیم هواپیما ها مرتب می‌آمدندو بمب می‌انداختند و می رفتند ما قبر می کندیم و گریه می کردیم و خاک می کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازه ها را خاک کردند. می خواستیم مراسم بگیریم اما با وجود هواپیماها فایده نداشت نتوانستیم فاتحه بگیریم ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواست این هرکس خودش فاتحه بدهد شوهرم با صدای بلند گفت خدا پدر و مادرتان را بیامرزد قهرمان شهید شد و رفت برایش فاتح بدهید راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد. با دلی پر از غم کمی روی خاک ها نشستم و گریه کردم قهرمان مثل برادرم بود مردم همه دوستش داشتند دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت علی مردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود آرام گفتم کاکه قهرمان حلالم نکن. چقدر فاتحه اش مظلومانه و غریبانه بود. اثر خاک قهرمان به خانه رفتم اما حالم خوب نبود دل درد امانم را بریده بود نبات داغ درست کردم و خوردم شاید حالم بهتر شود اما بدتر شد تمام بدنم عرق میکرد سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم: چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام. اینطور درد دارم. شب بود. اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان می گفتند اینجا خطرناک است بیایید با ما به اسلام آباد برویم حالم را که دیدند پرسیدند چی شده گفتم چیزی نیست دل درد دارم. زن پسر عمویم تو را نگفت نکند بچه ات می‌خواهد دنیا بیاید. گفتم نه. هنوز دو ماه مانده. دوران گفت ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید. 🏵🌹🎗
😍 ❤️ آن شب ما را با خودشان ب اسلام اباد بردند. شب ب خانه برادر شوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود ولی نمبخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت 6 صبح تحمل کردم. ساعت 6 صبح ک حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم ک خانه ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم ک رحمان را بدنیا اوردم. اما الان زود بود. بچه ام باید مدتی دیگر ب دنیا می آمد. وقتی درد امانم را برید. فهمیدم بچه ام دارد زودتر ب دنیا می آید لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم. و گفتم برو دنبال کمک بچه ام دارد دنیا می آید. شوهرم رفت دنبال توران. همین ک توران رسید بچه ب دنیا آمد. توران ک رحمان را ب دنیا آورد بود، سهیلا را هم ب دنیا آورد! بچه را توی پارچه ای پیچیدند و من از حال رفتم. چشمهایم را ک باز کردم توی بیمارستان بودم. چشم هایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. ارام پرسیدم: کی اینجاست؟ هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: بخواب فرنگیس، دیگر بس است.این همه خودت را اذیت کردی. گفتم: من کجا هستم؟ گفت: توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب. اما خواب ب چشمانم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود. روی تخت روبه رویی من. با خودم گفتم او اینجا چیکار میکند؟چیزی یادم نمی آمد. سعی کردم ب مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر....... همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. چشم ک باز کردم. مادرشوهرم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: خدا نکند حالت بد باشد، قوی باش، زن. بعد شروع کرد ب قسم دادن من و حرف زدن: تو را بخدا خودت را عذاب نده، چه شده فرنگیس؟؟ حال بچه ات ک خداروشکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است. وقتی با این راحتی و شادی حرف میزد مطمن شدم از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم عروسم توران هم با اشاره ابرو ب من فهماند ک هنوز از مرگ قهرمان خبر ندارد. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت. سرم را پایین انداختم.بغضم را خوردم و گفتم: چیزی نیست. ناراحتم ک بچه ام کنارم نیست. هم عروسم با لبخند گفت: ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم ب او شیر میدهم. دکتر ک آمد سری تکان داد و گفت: لازم بود این همه بجنگی؟؟ این همه کار سخت؟؟ چرا اینهمه ب خو ت فشار آوردی؟ داشتی میمردی. ارام گفتم: چ کنم دکتر؟ مجبور بودم..
😍 ❤️ دکتر عینکی بود. ورقه ای دستش گرفت و گفت: خدا ب تو و بچه ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه ات دو ماه زودتر ب دنیا آمده، چون تکان خورده ای. هر کس جای تو بود با این همه سختی تحمل نمیکرد.برایت داروهای تقویتی مینویسم ک بخوری.. دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه ها و فامیل مواظب بچه ام بودند و هم عروسم بچه ام را شیر میداد. خودش هم بچه کوچک داشت. توی این مدت، از چشم های مادر شوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: روله، از قهرمان چ خبر؟؟ توی این مدت این پسر ی سری به این مادر بیچاره نزده. وقتی این حرف را زد دستم را ب شکمم گرفتم و وانمود کردم ک درد دارم..بنا کردم به آه و ناله. علیمردان ک بیرون اتاق بود. تندی وارد شد و پرسید: چی شده فرنگیس؟؟ اشک میریختم، ولی گفتم: هیچی، ولی تو را ب خدا من را از این جا ببر. زودتر ببر. بعد آرام، طوری ک فقط خودش بشنود ادامه دادم: نمیخواهم بیشار از این شرمنده مادرت باشم. نمیخواهم بیشتر از این ب او دروغ بگویم.. حالم بد بود. از یک طرف برای بچه ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم ک شهید شده بود، و از سوی دیگر مادر شوهرم توی اتاق کنار من بستری بود. حالش اصلا خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده ای ب او نگوییم. وقتی دکتر گفت میتوانم بروم، انگار دنیا را ب من داده اند. افتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی ب بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت های لخت توی حیاط، انگتر خیلی قشنگ تر از قبل شده بودند. چند نفر تک و توک از توی حیاط رد میشدند. رویم را برگرداندم، مادرشوهرم لبخند زد و گفت: رفتی بیرون حواست ب بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری ب خانه من بزن. گفتم: چشم. ب امید خدا شما هم برمیگردید و می آیید کمک من. مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: فعلا ک جای ترکش ها چرک کرده، ولی ب امید خدا می آیم. دلم میخواهد نوه ام را زودتر ببینم. لباس هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه داروها رو از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادرش را بوسید، دلم گرفت. دستش را گرفتم. همان دستی ک روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم: مادر تو تاج سر مایی. عزیز مایی. زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم. هم عروسم ک کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت: حالا تو برو. من میمانم با مادر برمیگردم. مادرشوهرم 40 شب در بیمارستان ماند. بعد او را ب خانه برادرش بردند. برادرش ب سختی و ب مرور، ماجرا را ب او گفت... .....🌷🌷🌷