#پارت_135😍
#فرنگیس❤️
علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می رفت تمام غم دنیا روی دلم بود. انگار چیزی داشت از درون شکمم را پاره میکرد احساس میکردم حال خوبی ندارم باید تا بعد از مراسم چیزی نمی گفتم.
یک دفعه غرش هواپیما ها بلند شد. به آسمان نگاه کردم هواپیماها در آسمان بودند و مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم هواپیماها شروع کردند به بمباران اما مردم توی سنگر بودند بعد از مدتی هواپیماها رفتند کنار چشمه گورسفید جمع شدیم برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت باید سریع قبرها را بکنیم صدامی ها دوباره می آیند باید عزیزانمان را خواب کنیم زود باشید.
رحیم مشغول کندن قبر شد.20 نفر کناره قبر ایستاده بودند و گریه می کردند این بار که صدای هواپیماها آمد همه آن ۲۰ نفر به طرف قبری که رحیم میکند هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که می دیدم شوکه شدم فریاد زدم بیایید بیرون الان رحیم خفه میشود
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته می آمد. فریاد می زد خفه شدم.
وحشتناک بود قبر شده بود جان پناه هواپیماها بمب نمی انداختند فقط تیراندازی می کردند.
هواپیماها که رفتند جماعت از سوی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد.
خیلی روز سختی بود آن روز نه نفر را خاک کردیم هواپیما ها مرتب میآمدندو بمب میانداختند و می رفتند ما قبر می کندیم و گریه می کردیم و خاک می کردیم.
برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازه ها را خاک کردند.
می خواستیم مراسم بگیریم اما با وجود هواپیماها فایده نداشت نتوانستیم فاتحه بگیریم ترسیدیم فاتحه بگیریم.
از مردم خواست این هرکس خودش فاتحه بدهد شوهرم با صدای بلند گفت خدا پدر و مادرتان را بیامرزد قهرمان شهید شد و رفت برایش فاتح بدهید راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.
با دلی پر از غم کمی روی خاک ها نشستم و گریه کردم قهرمان مثل برادرم بود مردم همه دوستش داشتند دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت علی مردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود آرام گفتم کاکه قهرمان حلالم نکن.
چقدر فاتحه اش مظلومانه و غریبانه بود.
اثر خاک قهرمان به خانه رفتم اما حالم خوب نبود دل درد امانم را بریده بود نبات داغ درست کردم و خوردم شاید حالم بهتر شود اما بدتر شد تمام بدنم عرق میکرد سعی کردم تحمل کنم.
به خودم گفتم: چون ناراحت شدهام و داغ دیده ام. اینطور درد دارم.
شب بود. اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان می گفتند اینجا خطرناک است بیایید با ما به اسلام آباد برویم حالم را که دیدند پرسیدند چی شده گفتم چیزی نیست دل درد دارم.
زن پسر عمویم تو را نگفت نکند بچه ات میخواهد دنیا بیاید.
گفتم نه. هنوز دو ماه مانده.
دوران گفت ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.
#ادامهـــدارد🏵🌹🎗