eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچه 👶 بودم. زنی به اسم فاطمه که از دوستان بود، آمد و با خنده گفت:خواب خوشگلی دیده ام. با خنده گفتم: خوب برایم تعریف کن.. گفت فرنگیس توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار. دست از کار کشیدند و به فاطمه نگاه کردم می خندید و نگاهم می کرد گفتم چشم فاطمه اگر خوابت درست باشد و خدا به من که پسری بدهد من اسمش را رحمان می گذارم. به یاد نذری که کرده بودم افتادم با خودم گفتم به امید خدا نظرم را هم به جا می‌آورم هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلام‌آباد را بمباران می کردند به محض اینکه هواپیماها می‌آمدند زیر تخته سنگی پناه می گرفتم و وقتی می رفتند به اتاق برمی گشتم. وفتی شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت توی شهرداری کار ثابت پیدا کرده ام.. با خوشحالی گفتند خدایا شکر انگار قدم بچه مان مبارک است. حالا هم خانه داریم هم کارتو درست شد و هم خدا به ما یک بچه خوب و سالم خواهد داد. شب بود زودتر از همیشه دراز کشیدم چشمم به سقف بود و خوابم نمی بود دل درد داشتم و می‌دانستم بچه می خواهد به دنیا بیاید اما صبر کردم با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود بعد علیمردان را خبر کنم.. نیمه شب بود که درد زایمان به سراغم آمد درد امانم را بریده بود علی مردان را بیدار کردند و گفتم برو ماما را خبر کن. وقتش است.. شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت ساعت چهار صبح است مواظب خودت باش الان برمیگردم. با عجله رفت و زن پسر عموی ند توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد ویک زن دیگر هم همراهشان بود نمی‌دانم چطوری توی تاریکی از کوه بالا آمده بودند. نفس نفس زنان و با عجله وارد شدند که گفتند هول نکنید من خوبم. لباس بچه 👶 آنجاست. آب گرم روی چراغ است و تیغ هم اینجاست. توی دست من... زن با تعجب به من نگاه کردند مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده می‌کرد گفت نکند خودت میخواستی تنهایی بچه ات را به دنیا بیاوری؟؟ گفتم اگر لازم بود این کار را هم میکردم. نزدیکه صبح نزدیکه بچه به دنیا آمد وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید گریه کردم بچه ام صحیح و سالم در دل کوه در اتاق که متعلق به خودمان بود به دنیا آمد.. پسر گلم رحمان به دنیا آمد.. 😍 نشستم و نگاهش کردم وقتی او را بغلم دادند انگار دنیا را بهم دادند همه سختی های زندگی را از یاد بردم. لباس هایی که برایش دوخته بودم تنش کردم بعد هم چشمهایم هایش را سورمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند... صبح بود و رحمان مثل پنجه آفتاب می درخشید شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت مبارک است. ✨ فاطمه اول صبح آمد و بچه را توی بغل من دید خندید و پرسید خودش است رحمان؟؟ گفتم آره رحمان است . خوشحال شد و صورتم را بوسید. ...🌹🌸
😍 ❤️ پدرم را با آن وضع و و ناراحتی که دیدم شل شدم روی زمین نشستم. اشک می ریختم و می گفتم: باوگه چرا نمی گذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده پای لیلای بیچاره سیاه شده. رو به زنها کردم و گفتم دلتان میخواهد پای بچه هایتان اینطوری سیاه و کبود شود؟ از چه می ترسید؟ یکی از زنها جلو آمد و گفت اشکال ندارد میتونی بروی و اورا بکشی. اما عیب است. آبرویمان می رود او توی این روستا غریب است. او از شهر می آید. برای ما زشت است. با ناراحتی فریا زدم به خدا دفعه دیگر دست روی بچه ای بلند کند خودم ادبش میکنم. زنها 👩 سعی کردند آرامم کنند یکی شان گفت ناراحت نباش. به او خبر رسیده مطمئن باش دیگر جرئت نمی کند دست روی کسی بلند کند. اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم دیدم معلم با عجله به سمت جاده می دوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه می‌کرد فریاد زدم معلم خدانشناس نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچه هامون روی مین می‌رود و تکه تکه می شود؟ تودیگر نکن. تو که دشمن نیستی پای بچه‌های ما را سیاه نکن. پدرم سرم را بغل کرد و بوسید اشک های پدرم روی سرم می ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم و با وازلین پاهای سیاهش را چرب کردن. برای اینکه آرامش کنم آرام در گوشش گفتم اگر دفعه دیگر فقط یکبار دیگر اذیتت کرد به من بگو خودم میکشمش. لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم هنوز که هنوز است داغ پاهای لیلا روی دلم است... ...
😍 ❤️ یکی از خانواده ی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و مطایفه ها برای مراسم به گور سفید آمده بودند.ده شلوغ بود.همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم.حدود دویست ها ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند. وقتی جنازه را خاک کردیم،به طرف آبادی برگشتیم.من زود تر به منزل صاحب عزا رسیدم.دم در ایستادم.رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم.ماشین ها به طرف خانه می آمدند.قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده. یک ماشین نیسان وانت که عده ی زیادی رویش نشسته بودند.به سمت خانه ی صاحب عزا می آمد.زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند.بیشتری ها زن بودند. ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یک دفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد.تایر ماشین روی مین ضد تانک رفته بود. نگاه کردم؛تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند.توی آسمان بودند تکه تکه بودند.وانت نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت .مردم توی هوا،مثل گردبار چرخ می خردند و روی زمین می افتادند. باورم نمی شد زنی با اسم حمیده و دخترش کافیه که جوان بود،توی هوا داشتند چرخ می خوردند.چیزی را که می دیدم،نمی توانستم باور کنم.انگار با گردباد بود که می آمد و مردم توی آن چرخ می خوردند. به صورتم کوبیم و دویدم،چند نفر شهید شده بودند.رفتم سراغ زن هایی که زخمی بودند. همگی روی زمین افتاده بودند اما به می کردند. مردم همه به طرفشان می دویدند. بین آن ها خیلی ها را شناختم. اول از همه،ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم.پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود.تکه های بدن آدم ها این طرف و آن طرف افتاده بود تا آن موقع چنین صحنه ای ندیده بودیم . دختری بود که دستش قطع شده بود.وقتی او را بلند کردم،دستش به کناری افتاد.زن ها کنار دیوار بودند و جیغ می کشیدند .می خواستم زخمی ها را بگذارم توی ماشین.طوری زخمی بودند که نمی شد بلندشان کرد. ترسیده به جاده ،خیلی از زخمی ها فوت کردند. زخمی ها را رساندند شهر تا معاینه شوند.وباز هم مراسم عزا داری و خاکسپاری شروع شد.تمام روستا سیاه پوش شده بود.ریحان یک ماه بیمارستان بود.پاهایش به شدت آسیب دیده بود.تکه های مین در در بدنش فرو رفته بودند.او را با بدن زخمی بر گرداندند ..🌻💝
❤️ 😍 شب بود. آب نداشتیم. به بچه ها گفتم می روم از چاه آب بیاورم الآن برمیگردم. دبه آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا گفتم فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر. چراغ دستی را برداشتم و رفتم دشت ساکت بود همه جا تاریک بود به چاه که رسیدم دبه آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه کردن دیدم خواهرم سیما نیست از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت مگر با تو نیامد وقتی رفتی پشت سرت راه افتاد. از جا پریدم یعنی سیما پشت سر من آمده بود.. دویدم. هزار تا فکر کردم توی دشت می دویدم فریاد میزدم کجایی سیما؟ همه جا تاریک بود با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود نکند گرگی او را بدرد. او امانت بود. می دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد می داند که به سمت چشمه رفتم. توی راه برادر شوهرم قهرمان رو دیدم. پرسید چی شده بود پرسید چی شده گفتم سیما گمشده.. 🙆🏻‍♀ تفنگ اش روی دوشش بود رفته بود برای شکار. نگرانی مرا که دید گفت ناراحت نباش. برویم سمت چشمه حتماً آنجاست. توی تاریکی شب راه افتادیم سیما را صدا میزدم. که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام می‌رود. دویدم طرفش سیما بود. اول که دیدمش زدم زیر گریه از ناراحتی. با دست به پشتش زدم بعد بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم سیما با من چه کردی نگفتی از ناراحتی میمیرن و گفت ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟ از قهرمان خداحافظی کردیم دست سیما را گرفتم و برگشتم خانه آنقدر ترسیده بودم که احساس می کردم قلبم دارد از حرکت می ایستد. موقع خواب سیما را کنار خودم خواباندم طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما. ناراحت شد و پرسید چرا پایم را می بندی؟ گفتم به خاطر این که دیگر جایی نروی. نق می زد و ناراحت بود اما اهمیتی ندادم. آن شب آنقدر ترسیده بودند که دیگر حاضر نبودم اتفاق بیفتد فردا صبح سیما و جبار را بردن و تحویل مادرم دادم.. .....
😍 ❤️ برادرهایم که گریه های مرا دیدند روی زمین نشستند و های های گریه کردند. بعد دوتایی جلو آمده اند دستم را گرفتند و دلداری ام ‌دادندمرتب می‌گفتند چیزی نیست نگران نباش. وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم. فهمیدم دستش چه شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود دندان هایش شکسته بود تمام بدنش پر از ترکش بود ترکش‌های سیاه توی بدنش دلم را به درد می آورد. جبار بی هوش بود. پرستار ها مرتب می آمدند و می رفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت خواهرم ناراحت نباش وقتی عمل بشود و خوب کشد می شود برایش دست مصنوعی گذاشت. پرستار که اینها را گفت قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود بوسیدم و گریه کردم سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم خدایا جبار به هوش بیاید خدایا کمکمان کن. سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد و ناراحت بودند و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده‌ای دارد بدون دست بدون دندان با این همه زخم در بدن..... پرستار ها می آمدند و دلداری مان می دادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم درد انگشت های کوچکت به جانم.. درد دستت به جانم.. درد مظلومیتت به جانم.. فدای تک تک گوشت تنت که زخمی است.. فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده... وقتی برایش می‌خواندم و ناله میکردم برادرهایم از خشم چشم هاشان کاسه خون می شد.. به آنها می‌گفتم اگر انتقام انگشت‌های برادرتان را نگیرید صدام به ما خواهد خندید. برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند سعی می‌کنند همه مین ها را جمع کنند. سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم نگهبانان بیرون می کردند. می‌رفتم دم در کنار دیوار می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند نگاه میکردم. بعد آنقدر به نگهبان التماس می‌کردم تا دوباره راهم. دهد. ...💐🌹🏵
😍 ❤️ یک روز بعد از ظهر هواپیماهای عراقی روی آسمان دور می‌زدند. چهار بچه با نامهای اکبر فتاحی جهانگیر فریدونی سلمان فریدونی، صیاد فریدونی یکی اهل دیر که اسمش مجتبی بود رفته بودند کنار روستا بازی. یک دفعه صدای انفجار بلند شد همه سراسیمه از خانه هایشان بیرون آمدند. اصلاً نمی‌دانستیم انفجار از چیست جلو همه شان افتاده بودند روی هم. فردی بود به اسم حسین فتاحی پدر اکبر فتاحی بود دلش نیامد برود جلو بچه اش را ببیند. می ترسیدبه من گفت فرنگیس دردت قبر پدرم. برو ببین اکبرم چه شده. جلو رفتم و دیدم همه این بچه‌ها شهید شدند. بی اختیار شروع کردم به شیون و با دست صورتم را می خراشید نم. پدرش فهمید پسرش شهید شده. وشروع به شیون و گریه و زاری کرد. منظره وحشتناکی بود. بچه ها روی زمین افتاده بودند و تکان نمی خوردند. سر تا با خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و دایم حشمت هم زود رسیدند. هیچ کس جرأت نداشت جلو برود. همه همان دور و بر ایستاده بودند. می دانستیم اینجا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شدجلو برود. بعضی زن ها با نگرانی گفتند حواست باشد معلوم است آنجا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی. عصبانی شده بود با ناراحتی گفت از این بچه ها که عزیز تر نیستم. رحیم آرام پا در میدان مین گذاشت. دور ایستاده بودیم و دعا می کردیم. همه ساکت بودیم بچه ها افتاده بودند روی زمین. هر قدمی که برمی داشت ما میمردیم زنده می‌شدیم. اولین بچه را که روی کول گرفتن صدای جیغ و فریاد همه بلند شد بچه ها را یکی یکی آورد. هیچکس جرأت نمی گرد که پا به میدان مین بگذارد اما برادرم جلو رفت. خانواده فریدونی ناله و فریاد می کردند وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت نفسی کشید. بچه هایی که روی مین رفته بودند همه فامیل بودند. پسردایی و پسر عمو و پسر عمه. مادر شان می گفت رفته اند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند.. ولی هرگز برنگشتند.. آمبولانس ها آمدند. بچه‌ها را روی آمبولانسها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه گریه و ناله می‌کردند. صبح روز بعد هر ۵ تا بچه را در روستای گورسفید خاک کردند. همه‌شان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند پسر عمو بودند. پدر سلیمان فریدونی اسیر بود بعد از چند سال که برگشت روله روله می‌کرد و احوال پسرش را می‌پرسید. وقتی فهمید پسر شهید شده تمام خاک روستا را روی سرش کرد. داغ پشت داع شیون پشت شیون. لباس سیاه تنها رنگ لباسمان شده بود. وقتی صدای انفجار می‌آمد یعنی یک نفر دیگر هم روی مین رفته. دلمان با صدای انفجار می ترکید و نمی دانستیم که این بار نوبت چه کسی است. ...✅🏵🌹
😍 ❤️ نوزاد را دادم دست قهرمان بعد خندیدم و گفتم مبارک باشه. چه پسری.. زیر بمباران به دنیا آمد. قهرمان از دیدن زن و بچه اشک سالم بودند خوشحال بود نمیدانستیم هواپیماها می‌روند چرخ می‌زنند و دوباره برمی‌گردد. روستا امن نبود قهرمان گفت باید به سمت کوه برویم دوباره هواپیماها بر می‌گردد. ریحان نالید و گفت من نمی‌توانم خودتان بروید. قهرمان گفت کولت می کنم. نوزاد را بغل من داد. شوهرم رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب کورمال کورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق زد از تاریکی می ترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود. صدای زوزه سگ ها توی دشت پیچیده بود بچه قهرمان را رو به رحمان گرفتند و گفتم سلام پسر عمو.. همان با تعجب به بچه کوچک نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت. فرنگ ممنون. همه اهل ده به سمت کوه می رفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود ریحان بیچاره را به هر سختی که بود به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند و چرا بغلش دادم و گفتم مواظبش باش. با چند زن دیگر زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم. توی کوه سریع زیرسری برای ریحان درست کردم و توی را که روی دوش یکی از زنها بود زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم چاره ای نیست باید اینجا دراز بکشی. ریحان چیزی نگفت می‌دانست جاری ندارد خودم که کنارش نشستم و از او چشم بر نداشتم بعد گفتم نمی شود قیماق درست کرد. چیزی که تقویتت کند. الان یک چای برایت درست می‌کنم. وقتی صدای هواپیماها خوابید توی دل یکی از صحره ها آتش درست کردیم و کتری را روی آن گذاشتیم. وقتی چای درست شد سریع آتش را خاموش کردم. چای را جرعه جرعه ریحان دادند ریحانه بیچاره چشمش را باز کرد نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت یاد زمانی افتادم که زنی زنی بچه ای به دنیا می آورد. چقدر استراحت می کند. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچه تازه به دنیا آمده اش مجبور بود توی کوه روی سنگهای سخت بخوابد. ریحان آرام گفت. حالا چیکار کنم.؟ به نظرت آل بچه را نمی برد؟ خندیدم و گفتم آل جرات ندارد به من نزدیک شود نگران نباش خدا هم توهم بچه ات را حفظ می‌کند ما کنارت هستیم. عقیده داشتیم که بچه تازه به دنیا آمده تا وقتی چهل روزش نشده نباید او را از خانه بیرون ببرند اما توی دل شب مجبور شده بودیم بچه تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم ریحان می ترسید و نگران بود اما وقتی قیافه خونسرد مرا دید کمی آرام شد. نصف شب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد بچه را کنارش خواباندم. ...💜💖🌸
😍 ❤️ علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می رفت تمام غم دنیا روی دلم بود. انگار چیزی داشت از درون شکمم را پاره می‌کرد احساس میکردم حال خوبی ندارم باید تا بعد از مراسم چیزی نمی گفتم. یک دفعه غرش هواپیما ها بلند شد. به آسمان نگاه کردم هواپیماها در آسمان بودند و مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم هواپیماها شروع کردند به بمباران اما مردم توی سنگر بودند بعد از مدتی هواپیماها رفتند کنار چشمه گورسفید جمع شدیم برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت باید سریع قبرها را بکنیم صدامی ها دوباره می آیند باید عزیزانمان را خواب کنیم زود باشید. رحیم مشغول کندن قبر شد.20 نفر کناره قبر ایستاده بودند و گریه می کردند این بار که صدای هواپیماها آمد همه آن ۲۰ نفر به طرف قبری که رحیم می‌کند هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می دیدم شوکه شدم فریاد زدم بیایید بیرون الان رحیم خفه میشود اما همه می‌ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می آمد. فریاد می زد خفه شدم. وحشتناک بود قبر شده بود جان پناه هواپیماها بمب نمی انداختند فقط تیراندازی می کردند. هواپیماها که رفتند جماعت از سوی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود آن روز نه نفر را خاک کردیم هواپیما ها مرتب می‌آمدندو بمب می‌انداختند و می رفتند ما قبر می کندیم و گریه می کردیم و خاک می کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازه ها را خاک کردند. می خواستیم مراسم بگیریم اما با وجود هواپیماها فایده نداشت نتوانستیم فاتحه بگیریم ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواست این هرکس خودش فاتحه بدهد شوهرم با صدای بلند گفت خدا پدر و مادرتان را بیامرزد قهرمان شهید شد و رفت برایش فاتح بدهید راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد. با دلی پر از غم کمی روی خاک ها نشستم و گریه کردم قهرمان مثل برادرم بود مردم همه دوستش داشتند دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت علی مردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود آرام گفتم کاکه قهرمان حلالم نکن. چقدر فاتحه اش مظلومانه و غریبانه بود. اثر خاک قهرمان به خانه رفتم اما حالم خوب نبود دل درد امانم را بریده بود نبات داغ درست کردم و خوردم شاید حالم بهتر شود اما بدتر شد تمام بدنم عرق میکرد سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم: چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام. اینطور درد دارم. شب بود. اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان می گفتند اینجا خطرناک است بیایید با ما به اسلام آباد برویم حالم را که دیدند پرسیدند چی شده گفتم چیزی نیست دل درد دارم. زن پسر عمویم تو را نگفت نکند بچه ات می‌خواهد دنیا بیاید. گفتم نه. هنوز دو ماه مانده. دوران گفت ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید. 🏵🌹🎗
😍 ❤️ دکتر عینکی بود. ورقه ای دستش گرفت و گفت: خدا ب تو و بچه ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه ات دو ماه زودتر ب دنیا آمده، چون تکان خورده ای. هر کس جای تو بود با این همه سختی تحمل نمیکرد.برایت داروهای تقویتی مینویسم ک بخوری.. دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه ها و فامیل مواظب بچه ام بودند و هم عروسم بچه ام را شیر میداد. خودش هم بچه کوچک داشت. توی این مدت، از چشم های مادر شوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: روله، از قهرمان چ خبر؟؟ توی این مدت این پسر ی سری به این مادر بیچاره نزده. وقتی این حرف را زد دستم را ب شکمم گرفتم و وانمود کردم ک درد دارم..بنا کردم به آه و ناله. علیمردان ک بیرون اتاق بود. تندی وارد شد و پرسید: چی شده فرنگیس؟؟ اشک میریختم، ولی گفتم: هیچی، ولی تو را ب خدا من را از این جا ببر. زودتر ببر. بعد آرام، طوری ک فقط خودش بشنود ادامه دادم: نمیخواهم بیشار از این شرمنده مادرت باشم. نمیخواهم بیشتر از این ب او دروغ بگویم.. حالم بد بود. از یک طرف برای بچه ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم ک شهید شده بود، و از سوی دیگر مادر شوهرم توی اتاق کنار من بستری بود. حالش اصلا خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده ای ب او نگوییم. وقتی دکتر گفت میتوانم بروم، انگار دنیا را ب من داده اند. افتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی ب بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت های لخت توی حیاط، انگتر خیلی قشنگ تر از قبل شده بودند. چند نفر تک و توک از توی حیاط رد میشدند. رویم را برگرداندم، مادرشوهرم لبخند زد و گفت: رفتی بیرون حواست ب بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری ب خانه من بزن. گفتم: چشم. ب امید خدا شما هم برمیگردید و می آیید کمک من. مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: فعلا ک جای ترکش ها چرک کرده، ولی ب امید خدا می آیم. دلم میخواهد نوه ام را زودتر ببینم. لباس هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه داروها رو از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادرش را بوسید، دلم گرفت. دستش را گرفتم. همان دستی ک روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم: مادر تو تاج سر مایی. عزیز مایی. زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم. هم عروسم ک کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت: حالا تو برو. من میمانم با مادر برمیگردم. مادرشوهرم 40 شب در بیمارستان ماند. بعد او را ب خانه برادرش بردند. برادرش ب سختی و ب مرور، ماجرا را ب او گفت... .....🌷🌷🌷
😍 ❤️ وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما غرق در خون روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما، خونی و تکه تکه شده بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه ها و گل های ریز اطراف از خون سرخ شده بودند. تکه های مینی ک منفجر شده بود روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود فریاد زدم: نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار. مردم پس نشستند. وحشت زده فقط ب سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه ها دید ک چطور نگاهش میکنن. صدای گریه اش بلند تر شد. تکانش دادم و گفتم: سیما آرام باش. ب من نگاه کن. وحشت زده نگاهم کرد. گفتم: چیزی نیست فقط کمی زخمی شدی. الان تو را میبرم دکتر. مردم فریاد میزدند: در راه خدا ماشینی میدا کنید. چند مرد از تپه شروع کردند ب دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط دست هایم را پایین تر اوردم و زیر زانویش را گرفتم، با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: چی شده؟ نالید و گفت: داشتم نماز میخواندم. اصلا نفهمیدم چطور شد تا روی زمین نشست.چیزی ترکید. مین بود، مین. باز هم مین. لعنت بر مین. سیما را بغل کردم و از روی تپه شروع کردم ب دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما قطره قطره روی لباس هایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت توی ده دویدم. ب محض این ک رسیدیم ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: خدایا این چ بلایی بود ک نازل شد. ب پدر و مادرم گفتم: شماها بمانید من با سیما میروم. مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو ب مادر زبان بسته ام کردم و گفتم: مراقب دخترم باش تا برگردم مادرم یقه اش را رو ب آسمان گرفت و نالید و رو ب آسمان فریاد زد: اوو.... این طور نیخواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین ک راه افتاد انگار کوهی را روی شانه هایم گذاشتند. تمام راه توی ماشین بالا و پایین می افتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداری اش میدادم. آرام پرسید: فرنگیس بگو چی شده؟ تو را ب خدا بگو پشتم چی شده. او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم و گفتم: چیزی نیست. لباست یکم خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر. شروع کرد ب گریه کردن. مرتب میگفت: میترسم بهم آمپول بزنند. بغض کرده بود. گفت: ب خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم ک انگار چیزی زیرم ترکید. من هم اشک هایم را گرفت. مرتیب زیر لب دعا میخواندم: خدایا سیما زنده بماند، خدایا زیاد صدمه ندیده باشد، خدایا سیما دختر است ب او رحم کن. انگار جاده انتها نداشت.سر جاده اصلی، کسی ب طرف ماشین میدوید. رحیم بود. نفس نفس میزد. دستش را بلند کرد و سوار شد. ب خواهرش نگاه کرد و گفت: براگم، سیما چ شده؟ برادرت بمیرد چ بر سرت آمده؟؟ چشمش ک ب من افتاد گفت تو کجا بودی؟ مگر نسپردم ک مواظب بچه ها باشی؟؟ فرنگیس بخدا نمیبخشمت.. توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت: چرا گذاشتی ک این خواهر هم برود روی مین؟؟؟ مگر نگفتم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه چهارم است. چرا اجازه دادی برود مراقب گوسفندها باشد؟؟ آفرین فرنگیس دستت درد نکند. چطور گذاشتی سیما برود روی مین؟ داغ بقیه کم نبود؟؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس. ....🌸🌸🌸