#پارت_121❤️
#فرنگیس😍
شب بود. آب نداشتیم.
به بچه ها گفتم می روم از چاه آب بیاورم الآن برمیگردم.
دبه آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم.
شب مهتابی بود علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا گفتم فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.
چراغ دستی را برداشتم و رفتم دشت ساکت بود همه جا تاریک بود به چاه که رسیدم دبه آب را پر کردم و برگشتم خانه.
نگاه کردن دیدم خواهرم سیما نیست از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت مگر با تو نیامد وقتی رفتی پشت سرت راه افتاد.
از جا پریدم یعنی سیما پشت سر من آمده بود..
دویدم. هزار تا فکر کردم توی دشت می دویدم فریاد میزدم کجایی سیما؟
همه جا تاریک بود با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود نکند گرگی او را بدرد. او امانت بود.
می دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد می داند که به سمت چشمه رفتم.
توی راه برادر شوهرم قهرمان رو دیدم.
پرسید چی شده بود پرسید چی شده گفتم سیما گمشده.. 🙆🏻♀
تفنگ اش روی دوشش بود رفته بود برای شکار.
نگرانی مرا که دید گفت ناراحت نباش. برویم سمت چشمه حتماً آنجاست.
توی تاریکی شب راه افتادیم سیما را صدا میزدم.
که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام میرود. دویدم طرفش سیما بود. اول که دیدمش زدم زیر گریه از ناراحتی.
با دست به پشتش زدم بعد بغلش کردم و بوسیدمش.
گفتم سیما با من چه کردی نگفتی از ناراحتی میمیرن و گفت ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟
از قهرمان خداحافظی کردیم دست سیما را گرفتم و برگشتم خانه آنقدر ترسیده بودم که احساس می کردم قلبم دارد از حرکت می ایستد.
موقع خواب سیما را کنار خودم خواباندم طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما.
ناراحت شد و پرسید چرا پایم را می بندی؟
گفتم به خاطر این که دیگر جایی نروی. نق می زد و ناراحت بود اما اهمیتی ندادم.
آن شب آنقدر ترسیده بودند که دیگر حاضر نبودم اتفاق بیفتد فردا صبح سیما و جبار را بردن و تحویل مادرم دادم..
#ادامـــهــدارد.....