eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ مادرم میگفت: کاش برویم یکی از شهر های دورتر، مرد ها هم هر کدام حرفی میزدند. مدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند وقتی این حرف ها رو شنیدم، برگشتم و گفتم: محال است من ب شهر دیگری بروم.اگر ب جای دورتر بروم، دستم از خانه ام کوتاه میشود..ماباید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟؟؟ مرد ها هم گفتند: اگر بمیریم بهتر از این است ک از اینجا خیلی دور بشویم.شما زن ها هم باید همین نزدیکی ها باشید.اگرنزدیک باشید ما هم میتوانیم ب شما سر بزنیم.. فتاح رستمی گفت: مردم گیلان غرب دسته دسته شده اند و گروه تشکیل داده اند.گروا عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و... هر دسته یک فرمانده داشت. سر دسته ها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. رو ب مرد فامیل گفتم: پس کاکه، بدان ک ما ب روستامان برمیگردیم. نباید ب شهر دورتر برویم. اگر بمانیم میتوانیم همه بادهم آنها را عفب برانیم.نظامی های ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند ولی ما همه راه ها را خوب میشناسیم. بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد ک با گروه های گیلان غربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند.. یک لحضه ک یاد ان دو برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد.. مرد فامیل دلداری ام داد و گفت:همه را بخدا میسپاریم ب امید خدا همه چیز درست میشود. صبح زود همگی نان وچای خوردیم وتصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر حین جنگ عراقی ها وارد شهر شدند دستشان به ما نرسد. به طرف کوه چله حرکت کردیم. چله جایی نزدیک گیلان غرب است می‌توانستیم آنجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم با پارچه دور کفشم را بستم تا دیرتر پاره شود. دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل کرد. و راه افتادیم. تعدادمون بیشتر شده بود. 0⃣4⃣ نفر بودیم. وقتی به چله رسیدیم دیدم مردم زیادی به آنجا هستند. زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که می‌شناختیم. سلام وعلیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند:فرنگیس شنیدیم دمار از روزگار عراقی ها درآوردی؟دستت درد نکنه» ...❤️🌹
😍 😍 دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی می‌شود دولابی هم زیاد بمباران شد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند که کسی نباید این جا بماند همه باید بروند عقب. چادرها را که جمع می کردیم همه گریه می کردند دوباره با علیمردان سوار ماشین شدیم از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور گواور امن بود در گواهی زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند چادر های زیادی آماده کرده بودند و هر خانواده ای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به من دادند پدر و مادرم و بچه ها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند دلم خوش بود که اقل کم جای آن ها خوب است. کم کم نیروهای کمکی هم آماده و شروع کردند به خانه ساختن. نیروهای جهادی بودند و از استان های دیگر آمده بودند. خانه ها ساخته شدند. خانه هایی ساده مخصوص زمان جنگ. خانه هایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده فقط برای اینکه سر پناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانه ای برای من ساختند یک اتاق دراز داشت ویک اتاق کوچکی با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانه ام را میساختند جلوی خانه مینشستم و با خودم می‌گفتم: فرهنگ این یعنی اینکه جنگ مدتها طول می کشه و حالا حالا ها نباید فکر کنی که به خانه ات برمی‌گردی. آرام آرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت وقتی خانه ها را تحویل خانواده‌ها می‌دادند ما شیون میکردیم. وقتی برای کسی خانه می‌سازند باید خوشحال باشند اما توی گواور این خانه ساختن از مرگ بدتر بود میفهمیدیم حالا حالاها باید از خانه‌هامان دور باشیم دیگر فهمیدین جنگ طول می‌کشد و باید سختی‌های زیادی را تحمل کنیم. ...🌹💟