#پارت_136😍
#فرنگیس❤️
آن شب ما را با خودشان ب اسلام اباد بردند. شب ب خانه برادر شوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود ولی نمبخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت 6 صبح تحمل کردم. ساعت 6 صبح ک حالم بد شد.
کنار همان کوهی بودیم ک خانه ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم ک رحمان را بدنیا اوردم. اما الان زود بود. بچه ام باید مدتی دیگر ب دنیا می آمد.
وقتی درد امانم را برید. فهمیدم بچه ام دارد زودتر ب دنیا می آید لرز شدید داشتم.
علیمردان را بیدار کردم. و گفتم برو دنبال کمک بچه ام دارد دنیا می آید.
شوهرم رفت دنبال توران. همین ک توران رسید بچه ب دنیا آمد. توران ک رحمان را ب دنیا آورد بود، سهیلا را هم ب دنیا آورد! بچه را توی پارچه ای پیچیدند و من از حال رفتم.
چشمهایم را ک باز کردم توی بیمارستان بودم. چشم هایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم.
چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. ارام پرسیدم: کی اینجاست؟
هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: بخواب فرنگیس، دیگر بس است.این همه خودت را اذیت کردی.
گفتم: من کجا هستم؟
گفت: توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب.
اما خواب ب چشمانم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم.
مادرشوهرم بود. روی تخت روبه رویی من. با خودم گفتم او اینجا چیکار میکند؟چیزی یادم نمی آمد. سعی کردم ب مغزم فشار بیاورم.
دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر.......
همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم ک باز کردم. مادرشوهرم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: خدا نکند حالت بد باشد، قوی باش، زن.
بعد شروع کرد ب قسم دادن من و حرف زدن: تو را بخدا خودت را عذاب نده، چه شده فرنگیس؟؟ حال بچه ات ک خداروشکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.
وقتی با این راحتی و شادی حرف میزد مطمن شدم از مرگ قهرمان خبر ندارد.
هم عروسم توران هم با اشاره ابرو ب من فهماند ک هنوز از مرگ قهرمان خبر ندارد.
وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت. سرم را پایین انداختم.بغضم را خوردم و گفتم: چیزی نیست. ناراحتم ک بچه ام کنارم نیست.
هم عروسم با لبخند گفت: ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم ب او شیر میدهم.
دکتر ک آمد سری تکان داد و گفت: لازم بود این همه بجنگی؟؟ این همه کار سخت؟؟ چرا اینهمه ب خو ت فشار آوردی؟ داشتی میمردی.
ارام گفتم: چ کنم دکتر؟ مجبور بودم..