eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امشب هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
💝هرشب باماهمراه باشید💝 🕘ساعت 🕘 ♥️رمان های جذاب♥️
😍 سرش را تکان داد و گفت: با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا؟ اینجا کجا؟ همه شروع کردند ب پچ پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی ها خبر ندارند. باور نمیکردند این همه آدم آواره شده باشند و ب خاطر آواره گی پناهنده باغش شده اند. از اینکه ک او اینقدر بی خبر و بی خیال توی باغش بود شروع کردیم ب خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: چرا مسخره ام میکنید؟ چرا ب من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون. خنده روی لبانمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستیم جوابش را بدهیم ک دایی ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: برادر ب خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری ب میوه های تو نداریم. مرد سرش را تکان داد و گفت: آمده اید پنجاه نفری میوه بچنید؟! دیگر چ برای خانواده ام میماند؟ دایی ام دستش را ب طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ ب سختی با دایی دست داد. دایی گفت ک ما از فلان طایفه ایم، روستای گورسفید و آوه زین. مرد کمی آرام شد. دایی ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی ام اثر خودش را کرد. مرد گفت: صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود. لبخندی زد و ب ما خیره شد. دایی ام گفت: میخواهی آوره ها را راه ندی؟ کی باور میکند مردی از ایل کلهر ب آواره ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا ب روستا و ب سختی تا اینجا رسیده ایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن. مرد، کتری و قوری اش را آورد و شروع کرد ب چای ریختن. حلو رفتم و کمکش کردم. کمی ک گذشت، دایی ام شروع کرد ب خواندن مور. مرد صاحب باغ همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچه اش را صدا کرد. زنش هر چ تعارف کرد برویم خانه نرفتیم. با شوخی گفتم: از خانه ات سیر شده ای؟! آن هم با این همه آدم. نزد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: بلند شوید و هر چ دلتان میخواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید. تعارف کردیم ک ن. فقط شب می نشینیم و برمیگردیم. مرد گفت: اگر از میوه ها نچینید.ب خدا خودم را نمیبخشم. بچه ها با خوشحالی از میوه ها میکندند و میخوردند.من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم ک خودش از شاخه ها بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید. تا غروب همان جا ماندیم. ب دایی ام گفتم: خالو بیا برگردیم شیان، آنها شب ها می ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلا تا آنجا نرسیده باشند. دایی ام سر تکان داد و گفت: باشد برمیگردیم. شب دوباره ب مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدم باور نمیکردم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و ب آنحا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده هایی ک توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه ها بوی دود و نان تازه می آمد. ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹
😍 بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: چی شده؟ صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد ک منافقین تا تزدیک کرمانشاه رفته اند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفته اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن ب سرت زده؟ جاده ها هنوز نا امن هستند. کمی ک اوضاع بهتر بشود با هم نیرویم تا پسرت را ببینی. چیزی نگفتم. دایی ام خندید و گفت: راست میگوید. فرنگیس، خواست باشد دوباره آواره دشت و بیابان نشوی. چیزی نگفتم. انها ک از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، ب خودم می پیچیدم. همه نشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سعیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش ب من نبود. خانه ها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را پیش گرفتم. از کنار تپه ب طرف دشت ب راه افتادم. سعی کردم ب سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستات میگفتم. دهانش باز مانده بود و ب من نگاه میکرد. سر جاده ک رسیدم خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم ب دویدن. گه گاه ماشینی از سمت اسلام آباد ب سمت گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی ب سمت اسلام آباد میرفت. صدای هلی کوپترها را بالای سرم میشنیدم. می آمدند و میرفتن. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد.چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ هاشان توی دستشان بود. با التماس گفتم: مرا هم ب اسلام آباد ببرید. تو را بخدا! سوار ک شدم صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی ب راه نگاه کردم. ماشین با سرعت ب راه افتاد. نفربرها و جیبپ های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چ ب اسلام آباد نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد. نزدیک دوراهی سر پل ذهاب ک ب اسلام آباد میرفت، جنازه های زیادی روی زمین افتاده بودند. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سرباز ها ب من نگاه میکردند. یکی شان گفت: اگر میخواهی نگاه نکن. سرت را پایین بینداز. کلاه آهنی اش را ب من داد و گفت: جلوی چشم بچه ات بگیر. سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم ب جاده خیره شدم. رو ب سرباز ها کردم و گفتم: خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن. ادامه دارد... 🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿 • جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام ڪنیم! السَّلاَمُ‌عَلَى وَارِثِ‌الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ‌الْأَوْصِيَاءِ
° یادم نمی رود ڪه همهِ عزتم توئی من پایِ سفره‌ۍ تو شدم محترم ...حُسین‌ع 「♥️」