💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
#مطالعه
#پارت_168😍
سرش را تکان داد و گفت: با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا؟ اینجا کجا؟
همه شروع کردند ب پچ پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی ها خبر ندارند. باور نمیکردند این همه آدم آواره شده باشند و ب خاطر آواره گی پناهنده باغش شده اند.
از اینکه ک او اینقدر بی خبر و بی خیال توی باغش بود شروع کردیم ب خندیدن.
وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد.
دوباره گفت: چرا مسخره ام میکنید؟ چرا ب من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.
خنده روی لبانمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستیم جوابش را بدهیم ک دایی ام اشاره کرد کسی حرفی نزند.
جلو رفت و گفت: برادر ب خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری ب میوه های تو نداریم.
مرد سرش را تکان داد و گفت: آمده اید پنجاه نفری میوه بچنید؟! دیگر چ برای خانواده ام میماند؟
دایی ام دستش را ب طرف مرد دراز کرد.
صاحب باغ ب سختی با دایی دست داد.
دایی گفت ک ما از فلان طایفه ایم، روستای گورسفید و آوه زین.
مرد کمی آرام شد. دایی ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند.
شعر دایی ام اثر خودش را کرد.
مرد گفت: صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.
لبخندی زد و ب ما خیره شد. دایی ام گفت: میخواهی آوره ها را راه ندی؟
کی باور میکند مردی از ایل کلهر ب
آواره ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا ب روستا و ب سختی تا اینجا رسیده ایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.
مرد، کتری و قوری اش را آورد و شروع کرد ب چای ریختن. حلو رفتم و کمکش کردم. کمی ک گذشت، دایی ام شروع کرد ب خواندن مور.
مرد صاحب باغ همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچه اش را صدا کرد. زنش هر چ تعارف کرد برویم خانه نرفتیم.
با شوخی گفتم: از خانه ات سیر
شده ای؟! آن هم با این همه آدم.
نزد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: بلند شوید و هر چ دلتان میخواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.
تعارف کردیم ک ن. فقط شب می نشینیم و برمیگردیم. مرد گفت: اگر از میوه ها نچینید.ب خدا خودم را نمیبخشم.
بچه ها با خوشحالی از میوه ها میکندند و میخوردند.من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم ک خودش از شاخه ها بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همان جا ماندیم. ب دایی ام گفتم: خالو بیا برگردیم شیان، آنها شب ها می ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلا تا آنجا نرسیده باشند.
دایی ام سر تکان داد و گفت: باشد برمیگردیم.
شب دوباره ب مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدم باور نمیکردم.
تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و ب آنحا پناهنده شده بودند.
ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
صبح زود، خانواده هایی ک توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه ها بوی دود و نان تازه می آمد.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹
#پارت_169😍
بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: چی شده؟
صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد ک منافقین تا تزدیک کرمانشاه رفته اند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفته اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند.
مادرم مرا نگاه کرد و گفت: ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن ب سرت زده؟ جاده ها هنوز نا امن هستند. کمی ک اوضاع بهتر بشود با هم نیرویم تا پسرت را ببینی.
چیزی نگفتم. دایی ام خندید و گفت: راست میگوید. فرنگیس، خواست باشد دوباره آواره دشت و بیابان نشوی.
چیزی نگفتم. انها ک از دلم خبر نداشتند.
از درد رفتن، ب خودم می پیچیدم.
همه نشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود.
سعیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش ب من نبود.
خانه ها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را پیش گرفتم. از کنار تپه ب طرف دشت ب راه افتادم. سعی کردم ب سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستات میگفتم. دهانش باز مانده بود و ب من نگاه میکرد.
سر جاده ک رسیدم خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم ب دویدن.
گه گاه ماشینی از سمت اسلام آباد ب سمت گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی ب سمت اسلام آباد میرفت.
صدای هلی کوپترها را بالای سرم میشنیدم. می آمدند و میرفتن. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد.چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ هاشان توی دستشان بود.
با التماس گفتم: مرا هم ب اسلام آباد ببرید. تو را بخدا!
سوار ک شدم صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی ب راه نگاه کردم. ماشین با سرعت ب راه افتاد.
نفربرها و جیبپ های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود.
هر چ ب اسلام آباد نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد.
نزدیک دوراهی سر پل ذهاب ک ب اسلام آباد میرفت، جنازه های زیادی روی زمین افتاده بودند. انگار آنجا آخر دنیا بود.
از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سرباز ها ب من نگاه میکردند. یکی شان گفت:
اگر میخواهی نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.
کلاه آهنی اش را ب من داد و گفت: جلوی چشم بچه ات بگیر.
سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم ب جاده خیره شدم. رو ب سرباز ها کردم و گفتم: خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن.
ادامه دارد...
🌷🌷
#السلامعلیڪیاصاحبالزمان 🌼🌿
•
جوابِ سلام، واجب است!
پس بیایید...
هر روز صبح...
به او سلام ڪنیم!
السَّلاَمُعَلَى وَارِثِالْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِالْأَوْصِيَاءِ
#یآحسیݩموݪا°
یادم نمی رود
ڪه همهِ عزتم توئی
من پایِ سفرهۍ
تو شدم محترم ...حُسینع
#ایمهربانترازپدرومادرمحسین
#صبحتون_حسینی「♥️」