eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسٺویۍ‌ڪہ‌مقصد‌‌🛣 را‌در‌ڪوچ‌مۍ‌بیند از‌ویرانۍ‌لانہ‌نمۍ‌هراسد🌿🕊"°
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 شهید را میشناسید؟ پسر ثروتمندترین مرد ▪️مالک باشگاه یوونتوس ▪️مالک گروه سرمایه‌گذاری اکسو ▪️مالک کارخانجات اتومبیل سازی فیات، فراری، مازراتی، آلفا رومئو، لانچیا، آبارت، اویکو که شیعه میشود و با امام خمینی (ره) دیدار میکند، و توسط ها به شهادت میرسد!
👌 فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨ کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است!! بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!! گفت: چی را برای چی آتش زدم! ✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست، که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم! 💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم. ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
برگے‌ڪہ‌از‌درخت‌مے‌افتد در‌عالم‌تاثیر‌گذار‌است..🍂 چطور‌فڪر‌میڪنید‌گناه‌نڪردن در‌عالم‌بے‌اثر‌باشد..!؟ -علامہ‌طباطبایے-
💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امشب هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
💝هرشب باماهمراه باشید💝 🕘ساعت 🕘 ♥️رمان های جذاب♥️
😍 سرش را تکان داد و گفت: با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا؟ اینجا کجا؟ همه شروع کردند ب پچ پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی ها خبر ندارند. باور نمیکردند این همه آدم آواره شده باشند و ب خاطر آواره گی پناهنده باغش شده اند. از اینکه ک او اینقدر بی خبر و بی خیال توی باغش بود شروع کردیم ب خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: چرا مسخره ام میکنید؟ چرا ب من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون. خنده روی لبانمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستیم جوابش را بدهیم ک دایی ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: برادر ب خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری ب میوه های تو نداریم. مرد سرش را تکان داد و گفت: آمده اید پنجاه نفری میوه بچنید؟! دیگر چ برای خانواده ام میماند؟ دایی ام دستش را ب طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ ب سختی با دایی دست داد. دایی گفت ک ما از فلان طایفه ایم، روستای گورسفید و آوه زین. مرد کمی آرام شد. دایی ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی ام اثر خودش را کرد. مرد گفت: صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود. لبخندی زد و ب ما خیره شد. دایی ام گفت: میخواهی آوره ها را راه ندی؟ کی باور میکند مردی از ایل کلهر ب آواره ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا ب روستا و ب سختی تا اینجا رسیده ایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن. مرد، کتری و قوری اش را آورد و شروع کرد ب چای ریختن. حلو رفتم و کمکش کردم. کمی ک گذشت، دایی ام شروع کرد ب خواندن مور. مرد صاحب باغ همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچه اش را صدا کرد. زنش هر چ تعارف کرد برویم خانه نرفتیم. با شوخی گفتم: از خانه ات سیر شده ای؟! آن هم با این همه آدم. نزد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: بلند شوید و هر چ دلتان میخواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید. تعارف کردیم ک ن. فقط شب می نشینیم و برمیگردیم. مرد گفت: اگر از میوه ها نچینید.ب خدا خودم را نمیبخشم. بچه ها با خوشحالی از میوه ها میکندند و میخوردند.من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم ک خودش از شاخه ها بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید. تا غروب همان جا ماندیم. ب دایی ام گفتم: خالو بیا برگردیم شیان، آنها شب ها می ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلا تا آنجا نرسیده باشند. دایی ام سر تکان داد و گفت: باشد برمیگردیم. شب دوباره ب مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدم باور نمیکردم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و ب آنحا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده هایی ک توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه ها بوی دود و نان تازه می آمد. ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹
😍 بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: چی شده؟ صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد ک منافقین تا تزدیک کرمانشاه رفته اند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفته اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن ب سرت زده؟ جاده ها هنوز نا امن هستند. کمی ک اوضاع بهتر بشود با هم نیرویم تا پسرت را ببینی. چیزی نگفتم. دایی ام خندید و گفت: راست میگوید. فرنگیس، خواست باشد دوباره آواره دشت و بیابان نشوی. چیزی نگفتم. انها ک از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، ب خودم می پیچیدم. همه نشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سعیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش ب من نبود. خانه ها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را پیش گرفتم. از کنار تپه ب طرف دشت ب راه افتادم. سعی کردم ب سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستات میگفتم. دهانش باز مانده بود و ب من نگاه میکرد. سر جاده ک رسیدم خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم ب دویدن. گه گاه ماشینی از سمت اسلام آباد ب سمت گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی ب سمت اسلام آباد میرفت. صدای هلی کوپترها را بالای سرم میشنیدم. می آمدند و میرفتن. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد.چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ هاشان توی دستشان بود. با التماس گفتم: مرا هم ب اسلام آباد ببرید. تو را بخدا! سوار ک شدم صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی ب راه نگاه کردم. ماشین با سرعت ب راه افتاد. نفربرها و جیبپ های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چ ب اسلام آباد نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد. نزدیک دوراهی سر پل ذهاب ک ب اسلام آباد میرفت، جنازه های زیادی روی زمین افتاده بودند. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سرباز ها ب من نگاه میکردند. یکی شان گفت: اگر میخواهی نگاه نکن. سرت را پایین بینداز. کلاه آهنی اش را ب من داد و گفت: جلوی چشم بچه ات بگیر. سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم ب جاده خیره شدم. رو ب سرباز ها کردم و گفتم: خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن. ادامه دارد... 🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا