eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلـایہ‌تسبیح‌بردارے! هۍقربوݩ‌صدقش‌برےˇˇ تاخوابت‌ببرھ ♡ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••بندت‌فدات‌بشہ‌آخدا 🌿
💐💐🌻💐💐🌻💐💐🌻💐💐 بیا کمی رها شویم از دردهای امروز، نگرانی های فردا و غم های دیروز...🍃
برای لذت بردن از زندگی منتظر اتفاقات خارق العاده ای نباشیم. گاهی یه جای دنج با یه فنجان چای میتونه نهایت خوشبختی باشه..... آرامش از درون آدم میاد دنبالش جای دیگه نگرد... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
تو دنیا ۷۷۵۳۷۳۸۳۹۲۲ آدم وجود داره آفرین همینجوری که به اعداد توجه نکردی به حرفاشونم توجه نکن🤍 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ داخل سوله جا نبود. افسر و پاسدار و بسیجی و سرباز، همه خـود را سرباز معرفی می‌کردند. شبها عراقی ها بعضی را چشـم بسـته مـی‌بردند بـه عـنوان پاسدار شکنجه می‌کردند. بعداً فـهمیدیم یک نفر خـودش را بـه یک پاکت سیگار فروخته بود و به دشمن اطلاعات می‌داد. هر کاری می‌کردند تا ما را ذلیل کـنند و در هـم بشکـنند. یک روز سروان عراقی با تکبر آمد تو سلول و گفت:"اگـر شـما مسـلمانید و شرف دارید، هر کس پاسدار است خودش را معرفی کند". سعید بلند شد. سینه‌اش را جلو انداخت و گفت:"من سعید هسـتم و افتخار می‌کنم که پاسدار جمهوری اسلامی هستم". همگی سرهامان را بالا گرفتیم. چند لحظه بعد که در را به روی ما بسـتند، اسلحه را بـر شـقیقهٔ سعید گذاشتند و او وسط راهروی باریک بر زمین افتاد. سعید به ما درس عزت داد. عـراقـی ها ذلیلانه و شکست خورده رفتند.
زینبے مے مانم... چہ اسیرم ڪنند... چہ سیلے بزنند... چہ در بازار بگرداند و چہ در مجلس شراب میهمانم ڪنند...💔 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
🥑☘️ آرامش یعنی همین که تو بی هیچ قید و شرطی خدا رو داری ...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_46 مریم: حتی فکر نبودنش داشت دیوانه
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: وارد اتاق بازجویی شدم. پرونده و خودکارم را روی میز گذاشتم و پشتش نشستم. انگشتانم را روی سرم گذاشتم و به پشتیِ صندلی تکیه دادم. بعد نفس گرفتن گفتم _خانم مهرداد مجرمو بیارید... _چشم. بعد چند دقیقه در باز شد. نیلا وارد شد. نزدیک که شد با نیشخند به یک حرکت خودکار را برداشت و کوبید روی دستم که روی میز بود. خانم مهرداد میخواست از پشت بگیردش که گفتم. _نیاز نیست. بزار بشینه _ولی دستتون... با نگاه تندی که کردم ساکت شد. همزمان با نشستن نیلا، خودکار را از گوشت دستم بیرون کشیدم و انداختم زمین بی توجه به خونی که از میز چکه میکرد شروع کردم به بازجویی. _اسم... _خیلی با جرئتی داماد عزیزم. _اسمتون خانم... _همون روز باید یه گلوله تو مغزت خالی میکردم. با همان دست زخمی روی میز کوبیدم. _سوال منووو جواب بده. دست به سینه تکیه داد. نیلا شهباز فرزند مهرداد ساکن تهران _شغل؟ _نمیشه گغت شغل. با زبان تلخش گفت _ کشتن امثال تو. ادم فروشی .قاچاقچی. خرید و فروش مواد. هزار جور زهرمار دیگه _یادت رفت بگی تروریستی... _چطوره تو بنویسی من امضا کنم اقا داماد؟ کلافه نفسم را بیرون دادم. کاغذی را که گوشه‌اش از خون دستم لکه برداشته بود به سمتش گرفتم. _همه چیو بنویس. دلیل اسیب رسوندن به دخترت فراموش نشه. نجلا: با تردید آیینه‌ای را که روی پایم بود برداشتم و مقابل صورتم گرفتم. آرام چشمانم را باز کردم. دست به سمت طرف راست صورتم بردم. اولین قطره اشکم با شوریِ تمام پوست تکه تکه ام را سوزاند و پایین افتاد. _هنوزم قشنگه هنوزممم قشنگهههه هنوزمممم نجلاااا قشنگهههه در عرض چند ثانیه زمین پر شد از خورده‌های آیینه. نفس نفس میزدم و با دستان باند پیچی شده به ملحفه چنگ میزدم. تمام وجودم شده بود صدا. جیغ میزدم تا خالی شوم از درد؛ تا جا باز کنم برای کینه برای مشت زدن به صورت مادر بیرحمم... _آرووووم باش دست پرستار سینه‌ام را به سمت تخت هل میداد. _بهش آرامبخش تزریق کنید. _نههههه بزاریددد بیدار باشم... قسمتون میدممم... با سوزنی که به سرم زدند ارام ارام صدایم در گلو خفه شد و چشمانم روی هم رفت. علی: _رضا اون پرونده جدیدارو بده من قبلیا تموم شد... با تعجب گفت _همشو تموم کردی؟ مطمئنی؟ _اره دیگه؛ بده _نمیدم برو سر وقت فرمانده ات... فک کنم اگه یکم دیگه لجبازی کنه باید دستشو از مچ قطع کنن. _یعنی چی قطع کنن؟ _انگار تو یکی از این بازجوییا طرف زده دستشو سوراخ کرده. الانم لجش گرفته نه دستشو میزاره بخیه بزنن نه میزاره یکی دیگه از متهمای دیگه بازجویی کنه. _مجرم...نه متهم. _حالا همون...مجرم الان اتاق بازجوییه؟ سرش را پایین گرفت و درحالی که امضا میکرد گفت. _اره... به سمت در رفتم. انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت. _راستی علی...نتونستید سهیلو پیدا کنید؟ چپ چپ نگاهش کردم و با ته خنده گفتم _تو جیبمه، قایمش کردم محمد دستش بهش نرسه. ....... وارد اتاق کنترل شدم. _چه خبر بچه‌ها؟ فرزاد گفت _افتضاح... دستش را داخل جیبم کرد و یک مشت تخمه برداشت. _واقعا که تماشاییه به شیشه نگاه کردم و لب زدم. _مخصوصا وقتی بخواد شما دوتا دونه رو خاک کنه، انقدر کیف میدهههه که نگو. صادق هم دست داخل جیب چپم کرد و تخمه برداشت. هر دو درحالی که با صدا تخمه می‌خوردند حواس به محمد داده بودند. حسی در من خوشحال بود از وضعیت محمد از سردرگمی‌اش... از کلافگی‌اش. اما... _من میرم تو. _مگه از جونت سیر شدی؟ بہ‌قـلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/794604 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
مثلـایہ‌تسبیح‌بردارے! هۍقربوݩ‌صدقش‌برےˇˇ تاخوابت‌ببرھ ♡ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••بندت‌فدات‌بشہ‌آخدا 🌿
زیبایے‌هارا ببین... فقط یڪ جفت چشم مےخواهد... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
استارت زدیم برای کار جهادی بعدی به عشق امام حسین(ع)😄🖤 حمایتمون کنید ولو با نشر پوستر یا واریز حتی پنج هزار تومن ، کمتر از یک هفته وقت داریم . یا علی :)🌿 _گروه‌معتبرهست‌بنده‌ازاعضای‌گروه‌جهادی‌هستم
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین در قلب‌ها ریشہ ڪرده♥ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨