از کروناآموختیم...
جوابامر بهمعروفو نهیاز منکر
″ به تو چه ″ نیستــــ...!
آلودگـیِ یک -1- نـــفر !
بـه همه ربط دارد . . !
#بهخودمونبیایم ...🚶🏿♂
خیلےها مےخواهند
اول بہ آسایش و خوشبختے و آرامش برسند
بعد بہ زندگے لبخند بزنند.
ولے نمےدانند تا بہ زندگے لبخند نزنند؛
بہ آسایش و خوشبختے و آرامش نمےرسند…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
انسان بزرگ نمےشود
جز بہ وسیلہے فڪرش،
شریف نمےشود،
جز بہ واسطہے رفتارش،
و قابل احترام نمےگردد
جز بہ سبب اعمال نیڪش…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_19 محمد: _بخواب رو تخت سرم بزنم بی ه
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_20
محمد:
چشم باز کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن کیوان که داشت صبحانه می خورد خمیازه ای کشیدم
_دستت درد نداره؟
آرام شانه ام را تکان دادم
می سوخت اما درد نداشت
_فعلا که نه
لقمه ای در دهان گذاشت و با خنده گفت:
_حالا بزار یکم بگذره...چنان درد میگیره که زمینو چنگ بزنی
_همه این روزا مزه می پرونن
از جایم بلند شدم و کمد را باز کردم
یک پیراهن مشکی از آویز برداشتم
ناگهان کیوان از دستم قاپید
_چقدر سیاه محمد؟...دلت نپوسید از بس تیره پوشیدی؟
دست به سینه ایستادم
_صورتی خوبه؟
نفس عمیقی کشید و مرا کنار زد
_چه خبرههههه
_سلامتی
پیراهن طوسی را به سمتم گرفت.
_بگیرش؛ حداقل از این سیاهه بهتره...یادم باشه دفعه بعد که اومدم برات لباس رنگی بیارم
گوشی ام زنگ خورد
به کیوان اشاره کردم تا برایم بیاورد
سرگرد وحید احمدی بود.
_سلام بله؟
_سلام محمد... یه لوکیشن میفرستم خودتو برسون
_الان تو ماموریتم
_میدونم...با سرهنگ هماهنگ کردم؛ دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه
_حالا کارت چی هست؟
_میخوام از یه بچه بازجویی کنی
_کار من بازجویی نیست.
_ببین تو خوب بلدی حرف بکشی؛ بلند شو بیا...
_باشه میام؛ منتظر باش
همان لباسی را که دست کیوان بود گرفتم و به کمکش پوشیدم
از کشو چند برچسب خالکوبی برداشتم. شاید لازم میشد
داخل کیف اداری ام گذاشتم
_دارم میرم...تو اینجا میمونی؟
_فعلا هستم.
_پس اگه اتفاقی افتاد یه پیام بده
_باشه
یک ورق دارو به سمتم گرفت
_صبحونه هم بخور
_ممنون
پله هارا پایین آمدم
_مهدی دو ساعت بیرون کار دارم؛ آروم بشینید کارتونو بکنید تا بیام
_خیالت تخت داداش
_خانم امینی کجاست؟
_رفت اتاقش
........
یک ربع نکشید.
رسیدم موقعیت
نگاهی به خانه انداختم.
خواستم زنگ ایفون را بزنم که خود به خود باز شد
در را هل دادم و داخل شدم.
_اومدی محمد؟
به عقب برگشتم.
_سلام، کجاست؟
به دری اشاره کرد
_اونقدر جیغ و داد کرد موقع اومدن که بیهوشش کردم.
دستی به صورتم کشیدم.
_به چی باید اعتراف کنه؟
_به قتل
_مگه چند سالشه؟
_فک کنم حدود 20 سال
_عجب
ارام قدم برداشتم سمت در
قفلش را باز کرد.
_اسمش؟
_نمیدونم
_پس تو چی میدونی وحید؟
_سخت نگیر
چشمم خورد به پسری که روی زمین افتاده بود
معلوم بود خودش را به بی هوشی زده
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16477124120188
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
زندگے مثل دوربین است
روے چیزهاے مهم تمرڪز کنید
لحظات خوب را ثبت کنید
زشتے ها را از آن ڪات کنید
و در نهایت اگر چیزے ڪہ مے خواستید از آب درنیامد …
ڪافیست عڪس دیگرے بگیرید!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آخرای ساله
امسالم گذشت
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧَﻔَﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻧَﻔَﺲ ﺍُﻓﺘﺎﺩﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﺍﻻﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻨﺪَﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ «تولد»
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻦ «مرگ»
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧَﻤﻮﻧَﻦ
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯿﺶ ﻣﯽ اﺭﺯﻩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﻩ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣَﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺑﯿﺎین ﻗﺪﺭ ﻫﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ
پروانه به خرس گفت:دوستت دارم…
خرس گفت:هم اکنون میخوام بخوابم،باشه بیدار شم حرف میزنیم…
خرس به خواب زمستانی رفت و هیچ وقت نفهمید که عمر پروانه فقط ۳ روز است…
“هم دیگر را دوست داشته باشیم؛ شاید فردایی نباشد”..
آدمای زنده به گل و محبت نیاز دارن و مرده ها به فاتحه !
ولی ما گاهی برعکس عمل می کنیم !
به مرده ها سر می زنیم و گل میبریم براشون, ولی آسان فاتحه زنده ها رو میخونیم !
گاهی فرصت با هم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
بیائیم سادهترین چیز رو از هم دریغ نکنیم:
“” محبت “”:)
عید رو تبریڪ میگم
سال جدید سرشار از عشق و امید باشه براتون💜
#پلاڪ
امروز روز قشنگے مےشود
اگر هنر اینو داشته باشیم ڪہ قشنگ زندگے کنیم
زیبـــا بنگریم
و نفس بکشیم
و جز زیبایــے نبینیم
چون، اعتقاد بہ خدا زندگے را زیباتر مےکند...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در جاده زندگے مردم زیادی را ملاقات خواهے کرد
بعضے از آن ها با تو همراه مےشوند
و تو باید همراهے آن ها را بپذیرے
و ڪسانے هم هستند که باید آن ها را در همان جایی ڪہ هستند بگذارے
و تنها بہ راهت ادامہ دهے...
سال جدید را درست شروع کنــــــ
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『امام رضا جآنمـ💛』
ٺو مرآ جآݧ و جہآنۍ🙃♥️
چہ ڪنم جآن و جہان را...🙂✨
♥❧ #امامرضایےام
#دختریازتبارزینب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
برای داشتن چشمانی زیبا، با چشمانت خوبی را در دیگران جستجو کن
برای داشتن لب های زیبا با دیگران با مهربانی صحبت کن
و برای داشتن وقار و طمانینه، به گونه ای راه برو که گویا هرگز تنها نبوده ای
تنها نیستی
و تنها نخواهی بود
و این راز خوب ماندن است...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_22 فرشید: ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#قسمت_23
ستاره:
لباس هایم را پوشیدم
آماده، کنار مریم نشستم. لب تابش را روی پایش گذاشته بود
عکس هایی را پشت سرهم نگاه میکرد و هر از گاهی به آنها خیره میشد
_چی داری نگاه می کنی؟
_عکسای پسرم
لبخندی زدم
_پسر داری؟
لب تاب را به سمتم برگرداند
_داشتم...تو هشت ماهگی مریض شد. ببین چه قشنگه...صورتش خیلی شبیه صادقه
دستش را در دستم فشردم
_خیلی پسر نازیه...شنیدم همسرت شهید شده
قطره اشکی که گوشه ی چشمش نشسته بود را پاک کرد و ارام گفت
_تو یه عملیات جلو چشمم شهید شد،. الان که وقت تنگه..بعدا برات تعریف میکنم
با صدای کوبیده شدن در اتاق با شتاب از جایم بلند شدم
متعجب نگاهی به مریم کردم
_شاید آقا فرشیده
_اوم
شال را روی سرم مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم
مقابل در اتاقمان ایستادم و در زدم.
_اجازه هست؟
_جانم؟
در را باز کردم...در حالی که داشت به سرش شانه میزد پرسید
_سشوار کجاست ستاره جان؟
به سمتش رفتم
_عه عه عه...چرا موهات خیسه؟
_خب به خاطر بهانه جنابعالی،بانو...دوتا کوچه رو با موهای خیس دویدم.
_سرما می خوری فرشید، از الان معلومه...صورتت قرمزه
_امشب بخیر بگذره، سرما خوردمم مهم نیس
_از دست تو...برو بالا گریمتو درس کنن
_چشم عزیزم...یه پیامک بدم میرم
سعید:
پله های سایت را یکی دوتا کردم و با عجله بالا آمدم
علی در حالی که از کنارم رد میشد گفت
_عه سعید اومدی...من دیرم شده، کارا رو سپردم به خانم شکوری
دستم را روی شانه اش گذاشتم
_خسته نباشی پهلوون
_قربون شما...فعلا داداش
_به سلامت
به همان دیدار کوتاه بسنده کردم و رفتم سمت میز خانم شکوری
هدفون را گوشش گذاشته بود
نگاهی به صفحه اصلی مانیتور انداختم
تصویری زنده از دوربین و شنود قرار
یک لحظه متوجه حضورم شد
در حالی که هدفون را روی میز میگذاشت بلند شد
_ببخشید متوجه نشدم اومدید
_راحت باشید...تا حالا چیا گفتن؟
_فعلا مقدمه چینی...
محمد:
داوود سر روی پایم گذاشته بود
دست روی شانه اش گذاشتم
ولی انگار نه انگار
ارام تکانش دادم
باز هم جوابی نداد
_داوود...
صدای نفس هایش نشان میداد خواب است
پرستار برای چک وضعیت رسول داخل شد
چند دقیقه بعد دکتر هم به او ملحق شد
نگاه گذرایی به من انداخت
_تغییری نکرده
به نیم رخ داوود خیره شدم
با چه آرامشی خواب بود... حق داشت
از آشوبی که در چند دقیقه دیگر به پا میشد خبر نداشت
_چیکار کنیم آقای حسنی؟
اب دهانم را قورت دادم
سرم را به نشانه منفی تکان دادم
_امکانش هست یه مدت دیگه صبر کنید؟...
_همین الانشم دیره؛ خب فقط چند ساعت...ولی بعید میدونم تغییری تو علائم حیاتیش به وجود بیاد
سرش را با تاسف تکان داد و همراه پرستار از اتاق خارج شد
او چه می دانست...
رسولی که من می شناختم سمج تر از آن بود که دل از شهادت بکند
همانجا با خدا عهد کردم که اگر بهوش بیاید همه را راهی مشهد کنم...شاید این بار هم معجزه کند
داوود خوابش سنگین بود
برعکس همیشه...
نگاهی به ساعتم کردم
یک ربع از 11 گذشته بود و این یعنی شروع کار فرشید
هندزفری را از جیبم در آوردم
به سعید زنگ زدم
_علیک سلام سعید جان رسیدی؟
_سلام اقا محمد؛ بله چند دقیقه ای میشه
_فهمیدی چرا قرار گذاشتن؟
_فک کنم ویکتوریا فاتنو فرستاده که یه خبر بهشون بدن
_و اون خبر؟
_خبر که چه عرض کنم، میخوان بگن اماده باشن برا یه سفر...البته هنوز نگفتن کجا
_خوبه...احتمال زیاد این سفر برا اینه که ازشون مطمئن شن
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16477832341948
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
تونل ها ثابت ڪردند ڪه حتی در دل سنگ هم، راهی برای عبور هست …
ما ڪه ڪمتر از آن ها نیستیم، پس ناامیدی چرا؟...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨