eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
883 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_48 محمد: _آقای رادان نادری، اتهام
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _مهرداد یه نگا بنداز به ردیاب دقیق بگو کجاست؟ _الان؛ تو حیاط بیمارستان سپهر _بیمارستان سپهر...ببینم خانم امینی کدوم بیمارستان بستریه؟ _همون بیمارستان، اتاق ۷۰۶ با عجله اسلحه‌ را از روی میز برداشتم _من میرم توام چند نفر بفرست اونجا دویدم سمت خروج. قطعا هدفش نجلا بود؛ ولی چرا؟ سوار ماشین اداره شدم و در عرض دو دقیقه مقابل بیمارستان نگه داشتم. هرچه در توان داشتم دویدم. نباید دیر میشد... زیر نگاه پرستار و پرسنل نفس زنان قدم برداشتم ... _اتاق ۷۰۴ _اتاق ۷۰۶ خودشه با آرنج به در کوبیدم و بازش کردم نجلا: با سردی چیزی روی گردنم چشم باز کردم. چندبار پلک زدم تا صورت فرد مقابلم را ببینم. اسلحه ای را که زیر گردنم گذاشته بود کنار زدم _سهیل تویی؟ _به به سلام. با خنده اخم نمایشی کرد. _اخی چقدر حیف شد صورتت...فکر نکنم اگه محمد جونت بود بازم پات وای میستاد. _حوصلتو ندارم...دهنتو ببند. روی صندلی نشست. _نیومدم که حرف بزنم اومدم... با کوبیده شدن در به دیوار حرفش نصفه ماند. سرم را برگرداندم. باورم نمیشد... محمد زنده بود. نفس زنان گفت _سهیل اسلحه‌تو بیار پایین... شکه به محمدی خیره بودم که با فکر اینکه کشته بودمش عذاب می‌کشیدم. نیشخند سهیل هم که هیچ. چنگ انداختم به سینه... تنگی نفس امانم را بریده بود. میان دعوای آن دو گفتم. _اسپری...منو...بدهههه محمد: _سهیل اسلحه‌تو بیار پایین...کاریش نداشته باش _نیلا و رادانو آزاد کن... _مگه دست منه؟؟؟ اسلحه را مسلح کرد. _اونقدر منگ نیستم که ندونم میتونی... +اسپری...منو...بدهههه تازه متوجه امینی شدم که نفسش تنگ شده بود. نگاهم افتاد به اسپری...سریع قاپیدم. _اونو بیارش پایین حرف بزنیم. اسپری رو بزار بدمش به نجلا اسلحه را کمی پایین آورد و درست مقابلم شلیک کرد. _یه قدم بیای جلو، هزینه‌اش مرگته _خیله خب بگیرش پرت کردم سمتش. برش داشت و داد دست نجلا نگاهم را از امینی برداشتم. _چی میخوای؟ _گفتم که...نیلا و رادانو آزاد کن. دست به سرم کشیدم. نگاهی به دستش کردم که در هوا آزاد بود... ناخودآگاه شلیک کردم به دستش. اسلحه افتاد. با ناله دستش را فشار داد. دندان هایش را به هم فشرد و گفت. _میکشمت چاقویی را از جورابش بیرون کشید... بہ قلـــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: _ جانم سعید؟ با استرس گفت _کجایید آقا؟؟؟ همه جا دنبالتون گشتم؟ _مگه اتفاقی افتاده ؟ من اومدم دنبال رسول... _شما با ارامش برونید با آخرین سرعت بیاید که اقای عبدی کارتون داره. چپ چپ به گوشی نگاه کردم _خیله خب فعلا که تو باید آرامشتو حفظ کنی. نیم ساعته اونجام قطع کردم و نگه داشتم مقابل در. زنگ آیفون را زدم. از اینکه تنها مانده بود نگران بودم. _بفرمایید داخل آقا.. _رسول سریع بیا پایین کار... با درد سینه ناخودآگاه جمله ام ناتمام ماند. روی زمین نشستم. چند دقیقه بعد رسول بیرون آمد _محمد خوبی؟ چیشد یه دفعه؟ به سختی بلند شدم. _چیزی نیست. دوباره سرممو فراموش کردم _ای بابا چرا آخه... _رسول یه کار مهم داریم بشین تو ماشین. دست به سینه گفت _یعنی الان درد نداری حالتم خوبه؟؟ _من الان عالی‌ام _خب پس بزارید من بشینم پشت فرمون کلافه گفتم _دکتر بهت چی گفته _دکتر فرمود رانندگی بدون رخصت بنده ناجایز است. _مرحبا نشستم روی صندلی راننده و استارت زدم. بعد نشستن رسول حرکت کردیم. میانه راه چیزی یادم افتاد... _رسول؟ سرش را برگرداند سمتم _جانم آقا؟ _تو ۵۰ تومن واریزی زدی؟ سرش را تکان داد _اوم _اونوقت چرا؟ _به خاطر طلبی که داشتم...میدونم تو این مدت چقدر خرج کردید برا عمل و داروهام _دلیل نمیشه که... _آقا محمد جسارتا من میدونم پول لازمید ولی خب چراشو نمیدونم. برا یه بارم شده بزارید لطفتونو جبران کنم _من نمیتونم قبول کنم _میدونم اقا میدونم چقدر یه‌دنده‌اید ولی خب اینم میدونم که اونقدررر این پول براتون مهم هست که حاضر شدید موتور خودتون رو بفروشید _هنوز نفروختم استاد. ماششین را داخل ساختمان پارک کردم. _پیاده شو رسول _سرم تو ماشینه؟ _آره صندوق عقب _شما برید بالا منم میام ................ _سعید فیلمو پخش کن با ثانیه به ثانیه که میگذشت چشمانم درشت تر میشد. فیلم درگیری دیشب بود که منتشر شده بود... با عنوان دروغین نفوذ به خانه‌ی یکی از ماموران اطلاعات ایران آقای عبدی عصبی گفت. _نگاه کن... یه بی فکری کل سازمان اطلاعاتو داره میبره به....لا اله الا الله واقعاااا همچین خطایی از تو بعید بود. سرم را تا حد ممکن پایین انداختم. _محمد...الان مردم فقط اون چیزی رو باور میکنن که می‌بینن اون چیزی رو باور میکنن که براشون روایت میشه نه واقعیت ها با دست نمایشگر را نشان داد. _مثل همین داستانای جذاب... دزد میشه قهرمان قهرمان میشه خائن. بعیدم نیست پس فردا بیان دستگیرت کنن به جرم خیانت یا همدستی تمام وجودم آتش بود. با صدای محکم گفتم _درستش میکنم...به غلط کردن میندازمشونننن... _قبل اون یه نگا به اون دوربیناتون بندازید ببینید کی فیلم گرفته بعد رفتن آقای عبدی پشت میز نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم. _آقا محمد حالتون خوبه؟ پ.ن: چشم ها چیزی رامی‌بینند که دوست دارند نه چیزی که حقیقتا هستند! و این ابتدای ویرانی است... بہ قلـــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یہ ڪنج از حرم... بـــهم جــــا بـده... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
🌿 ‹ خود را به دست باد سپرده و سرخوش ادامه بده!🕊🍃🌬 ›
هدایت شده از جان فدائیان رهبر❤
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا میتوانیم نشر دهید @iranzamingirls جان فدائیان رهبر ❤️
✨'قصّہ اسارت'✨ ظهر نیمهٔ تیر ماه ۶۷، خودرو ناشناخته‌ای وارد اردوگـاه شـد. ده دقیقه بعد، حسن میرزایی، افسر شجاع ایرانی را صدا کردند. میرزایی را زن ادارهٔ استخبارات بغداد بردند. یک ماه و نیم بعد، دوستش به اردوگاه آمد. پیراهن حسن را با خود آورده بود. گفتیم:"خودش کجاست"؟ گفت:"او را در حالی دیدم که ناله می‌کرد به من گفت، به اردوگاه که رفتی بگو"حسن با افتخار جـان داد". ایـن را کـه گـفت بـعثی ها سـر رسیدند و او را بردند. چند روز بعد، فقط توانستم پیراهنش را با خـود بیاورم. ✿بعداً عراقی‌ها اعلام کردند: "بیماری صرع داشت. عملش کردیم؛ اما بی فایده بود". میرزایی سالم ترین اسیر اردوگاه بود. مجبور بودیم بسـوزیم و بـر درد جانکاه جدایی و مظلومیت او بسازیم. حسن میرزایی، ۲۶ مرداد ۶۷ روحش آزاد شـد؛ درست روزی کـه دو سال بعدش، اسرا جسمشان آزاده شد.
‹🌿♥️› هنگامی که زندگی به شما صد دلیل برای گریه کردن می دهد به زندگی نشان دهید که هزار دلیل برای لبخند زدن دارید:) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
زندگی همچون بادکنکی است در دستان‌کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد.🎈 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
به تعداد آدمهای روی کرهٔ زمین، تفاوت فکر و نگرش وجود دارد! پس این را بپذیر کسی که تفکرش باتو متفاوت است، دشمنت نیست؛ انسان دیگریست! به جای دشمنی میتواند مکمل تو باشد⁦⁦✿. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دوست دارم غرق رویاے تو باشم😄💚 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨