✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_آخر
عطیه:
_خانم...اون اسلحه رو بدید به من.
سرم را ناگهانی به سمتش برگرداندم
_چرا؟؟؟ بقیه میتونن زندگیمو نابود کنن من نمیتونم قصاص بخوام؟؟؟
_اینجا دادگاه نیست...انشاءالله به وقتش...
نیشخندی زدم که حس کردم تا جگرش جلز و ولز کرد.
اسلحه را روی زمین انداختم و با عجله از او دور شدم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بنشینم.
دوباره همان دو نفر از بازوهایم گرفتند و کمک کردند به سمت آمبولانس بروم.
روی تختش دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
_خانم سرگیجه و حالت تهوع دارید؟
بدون باز کردن چشمانم گفتم
_مهم نیست فقط منو از اینجا ببرید...
رسول:
آرام پرسیدم
_عطیه خانم چیشد؟
_با آمبولانس رفت...
آقا محمدو دارن میارن...
بلند شدم و به سمتش رفتم.
پارچه را بدون آنکه کنار بزنم نگاهش کردم.
دستش را فشردم و گفتم
_اینبار کار خودتو کردی؛ از تو گلایه ندارم...
از خودم گلایه دارم که چرا ادعا میکردم اگه نباشی میمیرم ولی حالا...
با صدای داوود چشم از محمد برداشتم...
داخل آمبولانس گذاشتند و بردند.
_رسول...
خودش را در آغوشم رها کرد.
_دیدی تو یه سال چقدر داغ دیدم داوود؟
زینب...بابام...حالا هم محمد
کمرم را نوازش کرد.
خودش هم به گریه افتاده بود.
خودش را از من جدا کرد.
_فرشید و فاتح؟
_اونارم منتقل کردن بیمارستان
دست داخل جیبم گذاشتم.
_میرم جایی...نگران نشید.
_پیاده؟
_خب آره
_مگه دکتر...
شانه بالا انداختم و گفتم
_بیخیال من خوبم.
فعلا...
.........
_لعنت به هرچی دلبستگیه...
چند روز بعد:
عطیه:
_دوتا خبر خوب دارم واست...
_خبر بهتر از اینکه قراره مرخص شم؟
_صبر کن
چند ثانیه نکشید که چرخ تخت کوچکی با همراهیِ پرستار وارد اتاق شد
مهتاب از پرستار تشکر کرد و تخت را کنارم گذاشت
_عمه قربونت بره که عین یه تیکه ماهی
بغلش کرد و در آغوشم گذاشت.
با ذوق نگاهش کردم و بوی بهشتیِ تنش را استشمام کردم.
_راستی دکترش گفت حالش خیلی خوبه
دست به سینه ایستاد و گفت
_خبر دوممو نمیخوای بشنوی؟
لبخند بی رنگی زدم
_چیشده؟
_جواب آزمایشات اومده... انگار خدا بهت نظر کرده که بعدِ محمد یکی رو هدیه کرده بهت
متعجب گفتم
_چی میگی مهتاب درست حرف بزن ببینم چیشده؟
زیپ کیفش را باز کرد و تکه کاغذی را مقابلم گرفت.
ماهورا را آرام روی تخت گذاشتم و کاغذ را باز کردم.
شروع کردم به خواندنش.
باورم نمیشد
_مبارکه عزیزم
_یعنی...
سعید:
عکس چاپ شده اش را گذاشتم روی یکی از میزها طوری که از هر جهت دیده شود.
بعد آن اتفاق بیشتر از هرکس من مقصر دیده میشدم؛ منی که شاید اگر دستور درست میدادم...
به سمت اتاق آقای عبدی رفتم.
با دیدنم از پشت شیشه سرش را تکان داد. داخل شدم و گوشه ای ایستادم
_کاری داشتید باهام؟
_با آقای شهیدی برید برا بازجوییِ دوباره؛
فقط...
از جایش بلند شد و کتش را درآورد.
زود تمومش کنید که به مراسم هفتم محمد برسیم...
از اتاق بیرون آمدیم و به سمت اتاق بازجویی رفتیم.
مثل همیشه آقای شهیدی ذکری زیر لب گفت و وارد اتاق شد.
۱۵ دقیقه نشده بود که بیرون آمد و با لبخندِ رضایت بخشی پرونده را روی میز گذاشت.
سرم را به چپ و راست حرکت داد و گفت
_فکر نمیکردم بعد سه بار بازجویی اطلاعات بده...حالا با چیزایی که این گفته هم میشه اسکات رایان رو انداخت تو تور هم ویکتوریا رو دادگاهی کرد.
هماهنگ کن منتقلش کنن سازمان
_چشم
........
پرونده را روی میز گذاشتم و صاف به نشانهی احترام ایستادم.
محکم گفتم
_پروندهی هیفا با موفقیت و شهادت چند نفر از اصلی ترین اعضای گروه بسته شد...
......
۷ سال بعد...
عطیه:
_محمد مرتضی؛ بدو درو بازکن.
با قدمهای کوچکش به سمت در دوید و بازش کرد.
آقا رسول، همسر و دوقلوهایش با سر و صدا وارد حیاط شدند.
محمد مرتضی دست دوقلوها را گرفت و به سمت حوض رفت.
_عطیه جون مهمون نمیخوای؟
با خنده چادر سفیدم را از روی نرده برداشتم و سرم کردم.
_مهمون بهتر از شما کی باشه؟ بفرمایید تو؛ عزیز پاهاش درد میکنه نتونست بیاد.
آقا فرشید و ستاره با تک دخترشان، آقا فاتح و مرضیه و آقا داوود و سعید به همراه خواهرشان آمده بودند.
بعد از شام و مراسم تولدِ محمد مرتضی بدرقهشان کردم و جا انداختم
همزمان محمد مرتضی و ماهورا را صدا کردم.
_مامان میشه یکم دیگه بازی کنم؟
_نه مامان جان؛ آبجی فردا مدرسه داره دیر بخوابه نمیتونه بره نوشتن یاد بگیره
_نوشتن چطوریه؟
دست روی موهای موجی و حالت دارش کشیدم و کنارم خواباندمش.
_دلت میخواد فردا بگم؟
چشمان خستهاش را روی هم گذاشت
_بله
کمی که گذشت خوابید.
ماهورا در حالی که کتابش را داخل کیفش میگذاشت با بیحالی گفت
_من دلم نمیخواد فردا برم مدرسه
_برا چی دخترم؟
_ فردا معلم میخواد حرف بزنه...گفتن هم بابا هم مامان بیان مدرسه؛ کاش بابایی بود.
اونموقع بچهها مسخرهام نمیکردن.
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_107 محمد: _جریان چیه سرگرد؟ قرار بود رابطِ ن
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_آخر
حسین:
_سوریه چرا؟
لبخند زد.
_از اولم قرار بود کارش که تموم شد بره.
نگران نباش.
یکی از فرماندههای عراقی برا بازدید اومده بود؛ نتونست بیاد ایران
چند دقیقه بعد، از اتاق بیرون رفت.
چهرهی بابا ابراهیم نگران بود.
سعی کردم نگاهم را بدزدم اما سنگینی نگاهش شرمندهام میکرد.
از اینکه بابت اتفاقی که برایم افتاده خانوادهام زجر میکشیدند اذیت میشدم.
با پخش شدن صدای مادرم در فضای اتاق سرم را به سمت بابا برگرداندم.
_الو ابراهیم...حسین برگشت؟
حالش خوبه؟
حس کردم بغض، الان است که وجودم را از بین ببرد..
قبل از آنکه بابا حرفی بزند جواب دادم.
_سلام مامان جان خوبییی؟
بابا با خنده گوشی را دستم داد و از اتاق بیرون رفت.
_قربونت برم حسین جان؛ برگشتی؟؟
_خدانکنه عزیزم... آره الان تهرانم.
یکم مریض شدم برا همین نیومدم خونه.
......
_بعد از ترخیص، داروهات رو مرتب مصرف کن و هر روز برا چکاپ بیا بیمارستان.
درضمن از ماسک فیلتر دار و دستکش هم استفاده کن.
هرگونه تماس با مواد شیمیایی حتی صابون و مایع ممنوعه.
_بله...چشم.
بعد از امضا کردن برگهی ترخیص، وسایلم را جمع کردم.
از بیمارستان خارج شدیم.
به محض رسیدن، خطاب به بابا گفتم.
_اگه اشکالی نداره شما تنها برید داخل. من جایی کار دارم سریع برمیگردم.
ناچار قبول کرد.
مقابل پزشکی قانونی پارک کردم.
شمارهی هادی را گرفتم.
_سلام حسین... خوبی؟
_سلام هادی. کجایی؟
_جای همیشگی.
درحالی که دکمه ی آسانسور را فشار میدادم گفتم
_بیام اتاق کالبد شکافی؟
_آره بیا منتظرم.
طولی نکشید که رسیدم...
وحشتناک ترین و بی روح ترین اتاقی که در عمرم دیده بودم.
هادی با لبخندی تصنعی به سمتم آمد.
با دیدن ماسک و دستکش گفت
_خوبی؟
_آره خوبم
جسد اینجاست؟
سر تکان داد و در اتاق را باز کرد.
چهره دوستانم که زمانی از خانوادهام به من نزدیک تر بودند مقابلم رژه میرفتند.
آنها هم همینجا تایید هویت شدند.
آنها را هم از همینجا راهیِ آرامگاهشان کردند.
حالا نوبت یک تایید هویت دیگر بود...
پارچه را که از صورتش کنار زد اصلا قابل تشخیص نبود!
کل بدنش به شکل دردناکی سوخته بود!
_پاهاش سالمه؟
_تنها جایی که سوختگی نداره کف پاشه.
و همزمان پارچه را کنار زد.
با دیدن خالِ کف پایش، روی زمین زانو زدم.
چشمانم را محکم بستم.
نفسم به شماره افتاده بود و ریهام میسوخت.
هادی دستش را روی شانه ام گذاشت.
_خودشه؟
اشک از گوشهی چشمم پایین آمد.
🌱"ما لا يمكنُ أن يُقال؛ سينهمرُ دمعاً"
آنچه نمیتوان گفت؛ به صورت اشک جاری میشود...
یک سال بعد..
حسین:
چند ساعت بیشتر به روزهای آخرِ سال نمانده بود.
عماد سفرهی هفت سین را بین دو مزار گذاشت.
از ویلچر پایین آمدم و کنارشان نشستم.
عباس تنها به فاصلهی یک ماه بعد از تشییع مرتضی از بینمان رفت.
تنگ ماهی را گوشهای گذاشتم و خیره شدم به آرامگاهِ بهترین دوستانم...
مرتضی و عباس...
اینجا با کسانی که خاک هنوز از خونشان تر بود عهدی بستم.
با کسانی که تنها یک پردهی نازک با آنها فاصله داشتم.
عهدی با عطرِ نمردن!
راوی:
پروندهی نادر به دست سرگرد نوابی بسته شد.
نادر و زیر دستانش به جرم قاچاق مواد مخدر، قتل و آدم ربایی به اعدام محکوم شدند.
اما مهدی،
زندگی اش بعد از آزاد شدن از زندان به روال سابق برگشت.
همه چیز خوب بود.
مریم و مهدی...
محمد حیدر و نورا...
نجلا...
کامیار...
تنها کسی که جای زخمِ عمیقِ فراق اذیتش میکرد حسین بود.
آری...
حسین!
پ.ن:جای تقويم به در خيرهام امروز كه عيد
لحظهی بودن توست، نه آغازِ بهار✨🕊
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•