eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
403 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_103 با دیدن صورت ترسیده‌ام دستش را سریع از م
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ انسان موجود عجیبیست... تا وقتی داراست قدر دارایی‌اش را نمی‌داند؛ وقتی از دست داد حسرت می‌خورد، و وقتی دوباره همان را به او باز گردانند یادش می‌رود که چگونه برای به دست آوردنش زمین و زمان را التماس می‌کرد. مریم: اتفاقاتی در حال رخ دادن بود که ذهن از تفسیرشان عاجز می‌ماند! مثلا همین حالا که روحِ مهدی... نه! خودِ مهدی با لبخند مقابلم ایستاده بود. شکسته، لاغر‌ و درمانده‌! هم خوشحال بودم هم دلم می‌خواست از عصبانیت خرخره‌اش را بجوم. محمد حیدر دستس را پشت کمرم گذاشت و قبل از پیش داوری، مرا به داخلِ اتاق هدایت کرد. در را که بست چند قدم از او فاصله گرفتم. _اینجا چه خبره داداش؟؟؟ اینهمه وقت منو فریب دادین؟؟؟ اگه اون آدم مهدیه...پس... پس کسی که خاکش کردیم کیه؟ حسین: تنگی نفس هر دقیقه ریه‌ام را بیشتر درگیر می‌کرد. با آن پای لنگ جمعیتِ نچندان زیاد را کنار می‌زدم و می‌دویدم. به عماد که رسیدم از عصبانیت نمی‌دانستم باید چه بگویم. هم نگران بودم هم کلافه از بی‌احتیاطی‌اش. سرش دقیقا مقابلِ لوله‌ی اسلحه بود. مونا جاودان از پشت یقه‌اش را به سمت خودش کشید و اسلحه را زیر گلویش گذاشت. _عُددد ~برید عقبببب~ درحالی که دستم را روی سینه‌ام فشار می‌دادم گفتم. _اسلحه‌تونو بذارید کنار. اخم کرد و اسلحه را بیشتر به گلویش چسباند. دستم را به حالت تسلیم بالا آوردم. _خانم مهسا جاودانی...این کار فقط به ضررتون تموم میشه. چند نفر از ماشین سیاه رنگی که گوشه‌ی جاده پارک شده بود پیاده شدند. همه مسلح به سلاح های گرم بودند. یک چشمم به عماد بود، چشم دیگرم دوخته به آمبولانسی که به سرعت نزدیک می‌شد و حواسم به کلتِ پشت کمرِ جعفر. تنها نقطه‌ی مثبت این بود که عماد خوب از زبانِ ناشنوایان سر در می‌آورد. چشمانم را آرام باز و بسته کردم و درحالی که با مونا حرف می‌زدم دو دستم را پایین آوردم. عماد با حرکتم بالافاصله نشست و من بعد از کش رفتنِ کلت، به سمتش هجوم آوردم. ........ ابونیوان بالاخره از برادرش جان کند. بله...عابد؛ برادرِ ابونیوان بود. عابد را به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کردند. صندلیِ عقب ماشین نشستم و پایم را دراز کردم. درحالی‌که از درد پاهایم بی حس شده بود به عباس گفتم. _نمی‌فهمم چرا بعدِ اینهمه سرمایه‌گذاری روی احمدرضا به همین راحتی حذفش کردن! طبق معمول با خنثی ترین حالت ممکن گفت _چندتا حالت وجود داره. یک؛ تا همینجا بهش نیاز داشتن و از قبل مرگش برنامه ریزی شده بود. دو؛ متوجه شدن که احمدرضا تحت نظره. سه؛ احمدرضا چیزی رو متوجه شده بود که نباید... ابونیوان درحالی که سعی داشت لحظات سخت چند دقیقه پیش را از ذهنش پاک کند گفت _الان مونا جاودان کجاست؟ چطور پیداش کنیم؟ با لبخند دستانم را بهم زدم و با چهره‌ی سرخوش گفتم. _به من میگن کمیللل... جعفر جان زحمت بکش موقعیت ردیاب بنده رو فعال کن. چند ثانیه ای طول کشید تا حرفم را تحلیل کند. بعد آرام آرام جوِ بینمان گرم تر شد. البته گرم تر از هوای خرما پزانِ عراق نه! سعی می‌کردم از این فرصت کوتاهِ استراحت، بیشترین بهره‌ی ممکن را ببرم که یک تماس از تهران دلشوره‌ای به جانم انداخت! _(هادی-پ.ن) یکی از دوستانِ نزدیکم بود که در اداره‌ی پزشکی قانونی مشغول به کار بود. جواب ندادم. تا اینکه پیام داد. _حسین کارم واجبه. بردار گوشی رو. کارِ واجبِ هادی یعنی یک جسد که روی تختِ کالبد گشایی روی دستش مانده. یا مجهول الهویه است یا علت مرگش مشخص نیست...به بقیه‌ی احتمالات نمی‌خواهم و نمی‌توانم فکر کنم... پ.ن: «همه چیز را ترک کرده ام، فقط با روح سر و کار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد می سازم و فقط خدای بزرگ را پرستش میکنم.» شهید مصطفی چمران. ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•