✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_2
با صدای باز شدن در،کامیار با برف شادی به سمتم هجوم آورد و چهره ام را هنرمندانه به گند کشید.
و حالا نوبت جشن پتو بود، که قبل از من تدارک دیده بودند.
من در حالی که هنوز در شک به یک جا خیره شده بودم، با اولین ضربه پتو که از طرف علی بود مشتم را بر سرش حواله کردم.
به در تکیه دادم ، سعی کردم نفسم را که به شماره افتاده بود برگردانم که با در و دیوارِ اتاق مواجه شدم.
_ای بابا
کل دیوار های اتاق، پر بود از نوار های تزئیینی و یک پارچه بزرگ که رویش با خط خرچنگ قورباغه ای که معلوم بود خط مهدی است، نوشته شده بود.
_محمد جان سالگرد درجا زدنت در درجه سرگردی ،مبارک باد.
و بدتر از آن، این بود که سرهنگ قبل از من آنجا بود و داشت با این سه گلوله نمک، به قیافه باباقوری من می خندید.
همه این ها فقط در چند دقیقه تمام شد.
حالا نوبت من بود که حالشان را بگیرم.
بعد از اتمام این مراسم مسخره، این سه بزرگوار را به ضربات پتو، میهمان کردم و در حالی که هر کدام گوشه ای التماس می کردند سیر کتکشان زدم.
مهدی گوشه ای کز کرده بود
_ جان مادرت ول کن محمد ،غلط کردم.
_ بابا محمد ول کن تو رو جان جدت، له شدم.
و علی بیچاره،که دیگه نایی براش نمانده بود با معصومیت خاصی می خواند.
_اگر بار گران، بودیم و رفتیم.
اگر نامهربان، بودیم و رفتیم.
لحظه ای دلم به حالشان سوخت ولی از رو نرفتم.
فریاد زدم..
_از کی تا حالا تو اداره سازمان از این بچه بازیا راه می ندازن؟
بعد از دقایقی،آنها را کادو پیچ شده تحویل سرهنگ دادم.
چند قدم عقب رفتم. درحالی که انگشت اشاره ام را به سمتشان، گرفته بودم گفتم:
_برادرای مجاهد،دفعه آخرتون باشه از این جور دورهمی ها برگذار می کنید.
و با نیشخند ادامه دادم.
_درضمن. باز هم تو ماموریت با بنده همراهید.خودتونو آماده کنید .
من منتظر یه اشتباهم که گزارش بنویسم.
در حال خروج از اتاق، چهره سرهنگ را دیدم که از شدت خنده قرمز شده بود.
نزدیک به پایان ساعات کاری بود.
اما باید قبل از رفتن با خانم نجلا امینی تماس می گرفتم تا برای عملیات هماهنگ کنم .
به قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16465671332218
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab