eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
399 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #قسمت_24 محمد: _داوود بلند شو باید
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ محمد: چند بار محمد؟ چندبار تا حالا غرورتو شکوندی؟ چندبار التماس کردی؟ الان وقتشه...الان باید ازش بخوای بمونه.بخوای نره... اگه بره دستت به جایی بند نیست. با این افکار داشتم دیوانه میشدم. صندلی ام را نزدیک تر کردم به تختش. _لج کردی استاد؟ بلند شو؛ بس نیست اینهمه خواب؟ داری عوض بی خوابیاتو اینجا در میاری؟ میدونم صدامو میشنوی...حرفای داوود اگه روت اثر نذاشته باشه حرفای من چه ارزشی داره؟ چشمم روی گوشی رسول ثابت ماند برش داشتم. همین که روشنش کردم صفحه موسیقی باز شد. اهنگی که متوقف شده بود را پلی کردم. _برای بار آخرم شده فقط بخند بخند و چشمای قشنگتو به روم ببند بیا به جرمِ عاشقی بکش منو، نرو نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو تورو به جونِ خاطرات خوبون بمون تورو به جون خاطرات تلخمون نرو بیا و راحتم کن از نگاه آدما... نذار بگیره دامنم رو، آه آدما بگو چرا باید بسوزه لحظه های من؟... بغضی که برایم تازگی داشت گلویم را می فشرد. _نمی خوای چشماتو باز کنی نه؟ خب اینطوری مجبور به کاری میشم که نه دوس دارم و نه بعدش میتونم تو چشمای رفیقات نگاه کنم. همیشه حرف دلتو فهمیدم از چشمات. الانم میدونم دردت چیه. شاید اگه اتفاقی که برا زینب خانم افتاده بود برا عطیه میفتاد هیچ وقت نمی تونستم سرپا شم. بهت حق میدم رسول. ولی الان حتی زینب خانمم نمیخواد تو رو تو این حال ببینه. تو رو به روح زینب خانم... شاید بس بود. کسی که بخواهد بماند به هر بهانه ای می ماند. از جایم بلند شدم. با همان پای لنگ از اتاق بیرون آمدم. چند قدمی که دور شدم روی صندلی نشستم. باز هم گوشی ام زنگ خورد. _سلام بفرمایید؟ _سلام مجیدم. _تویی؟...شماره ات ناشناس بود نشناختم. _وقت سرمته "_چه سرمی؟ _موش آزمایشگاهی که نشدی حداقل سرمتو بزن قلبت ضعیف نشه. با خنده گفتم. _اولا قلب من خیال ضعیف شدن نداره؛ بعدشم دارو و سرم همرام نیست. _یه درصد فکر کن حواسم نباشه، عمرا محمد جان. صندوق عقب ماشینو باز کنی شاهکار بنده رو می بینی در ضمن؛ یا داروهاتو می خوری یا من میدونم و تو. قبل سرم یه چیزی بخور ضعف نکنی...خداحافظ _چشممم خدافظ ماشین من که در خیابان ها ول بود. نسخه هم همراهم نبود. پس در نتیجه سرمی در کار نیست. به خیالم لبخندی زدم. _چی میکشه مجید سرم سنگین بود. به دیوار تکیه اش دادم تا بلکه لحظه ای از این عذاب دور شوم. سعید: در زدم و وارد اتاق شدم. _سلام آقای عبدی. _سلام اقا سعید، بیا بشین. _چشم روی صندلی نشستم. _چه خبر از پرونده؟ _تنها خبر جدیدی که دارم اینه که برا شناسایی و مطمئن شدن از سلامت بچه ها میخوان یه سفر شمال تدارک ببینن _پس حواست باشه؛ محمد کجاست؟ _بیمارستان. میگه تا وقتی رسول به هوش نیاد بر نمی گرده فاتح: کم کم داشتم از گشنگی ضعف می کردم که مرضیه خانم به دادم رسید. _آقا فاتح نمی خواید چیزی سفارش بدید؟ _عه راس میگیدا، از بس گشنمه مغزم از کار افتاده. خنده ای کرد و گفت _پس بی زحمت زنگ بزنید. محمد: _اقا... چشم باز کردم. پرستاری مقابلم ایستاده بود _همراه بیمار شمایید؟ _بله چطور؟ _به هوش اومده. انگار قلبم میخواست از جایش کنده شود. _مطمئنید؟ _بله. با پایی که از شدت هیجان قفل شده بود بلند شدم به سمت اتاق رفتم. از پشت شیشه خیره شدم به صورتش. با چشمان مشکی اش نگاهم می کرد. باورم نمیشد. شاید اگر آن باند ها روی سر و صورتش نبود زیبا تر از همیشه در قاب دلم می نشست. و این آغاز یک داستان :)✨ بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16488081921428 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_24 با صدای رسا و پر اشتیاق گفت _دیگه
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نجلا: با چیزی که شنیدم سرم را با شدت به سمتش برگرداندم. _چراااا؟ _تو این مدت مجبورید دوستش داشته باشید و رابطه‌تون رو خوب کنید. نیشخند زدم. _از کی تا حالا نفرت میتونه به عشق تبدیل شه؟ _متاسفانه از همین الان؛ بهتون قول میدم وقتش که برسه خودم دورتون کنم. _گیریم که قبول کنم...اگه ازم در مورد رابطه منو تو پرسید چی بگم؟ انگار از سوال شکه شد. ادامه دادم. _از اونجا که منو میشناسه نمی‌تونیم بگیم خواهرو برادریم. _اگه پرسید شما بگید نامزدیم. منتظر همین جمله بودم. با خنده گفتم _بدم نی...شوهر گیرم اومد. صورتش داشت سرخ میشد. آتش درونش معلوم بود. بدون خداحافظی در را محکم به هم کوبید و رفت... دوباره عکس را برداشتم و نگاهش کردم. _مادرِ خوبی میشی نیلا جون...به امتحانش می‌ارزه گوشی را برداشتم و پیام دادم. _حل شد... محمد: حیا نداشت این دختر. کلی حرف در گلویم مچاله شده بود و این اولین بار بود که خودم را تا این حد کنترل می‌کردم. ساعت، ۹ را نشان می‌داد. به بدنم کش و قوسی دادم و نشستم. خواستم سرم را به به دیوار تکیه دهم که صدایی از بیرونِ خانه به گوشم رسید. دوباره از جایم بلند شدم؛ با چشمان خسته از پنجره نگاهی به باغ انداختم. چشم چرخاندم... کسی میانِ درخت‌های گوشه‌ی باغ در حال قدم زدن بود. شیشه را بالا کشیدم و سرم را نیمه از پنجره بیرون بردم. _مهدی تویی؟؟ جوابی نشنیدم. کفش را به پا کردم و وارد حیاط شدم. باد سرد صورتم را خراش می‌داد. با قدم های کوتاه به سمتس رفتم. کنارِ جایی که نشسته بود یک تابِ دونفره آویزان بود و با بازوی باد در هوا می‌رقصید. هرچه نزدیک می‌شدم صدای وق وقِ مهره های تاب واضح‌تر می‌شد. پشتِ مهدی ایستادم. دستانم را در جیبم جا دادم تا از سرما در امان باشند. _خلوت خوش می‌گذره آقا داماد؟ دستپاچه به صورتش دست کشید و به سمتم برگشت. _تویی محمد؟ جانم؟ کنارش نشستم. _خبریه؟چیزی شده؟ _نه مگه قراره چیزی شده باشه؟ _خیسی چشمات چی؟ برا اونم بهانه داری؟ سرش را پایین گرفت. لبخند ریزی زدم. _پس نگو چیزی نشده. _فقط دلم گرفته بود، همین... دستم را پشت کمرش گذاشتم و سرش را به سرم تکیه دادم. _بچه که بودم شبا بابام منو مریمو می‌نشوند رو پاهاش؛ ستاره هارو نشونمون میداد... از خودش داستان میگفت... آخرین روز حال و هواش فرق داشت. اونموقع من ۱۷ سال بیشتر نداشتم. دستمو گرفت؛ این بار نوبت ماه بود. با انگشت ماهو نشون داد. گفت _میدونی چرا ماه برعکس ستاره ها تنهاست؟ گفتم _شاید چون یه ماه کافیه برا روشنایی شب. خندیدو گفت _ماه تنهاست چون خوبیش به همه‌ی زمین میرسه... نفهمیدم چرا این حرفو زد. ولی یه مدت که گذشت تازه فهمیدم چرا بعضی از آدما تنهان چرا کسی نمی‌تونه تو اوج... ناگهان با صدای شکستن چیزی حرفم نصفه ماند... بہ قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16506230437548 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110