✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_28
°•فلورا•°
حالا تنها کسی که در این دنیا دارم فاتن است.
خونی که روی زمین ریخته بود را با خاک پوشاندم و آتش را خاموش کردم.
پشت فرمان نشستم.
دوباره نگاهم رفت سمت آن چند قبر
با تردید گوشی را برداشتم و دوباره عکس هارا نگاه کردم.
باورم نمیشد...
زود از کوره در رفتم.
آن عکسها اصلا واقعی نبود:/
منی که یک عمر عکس فتوشاپ کرده بودم در آن لحظه نتوانستم فرق حقیقی و جعل را تشخیص دهم.
دنده را عوض کردم و پایم را گذاشتم روی پدال گاز...
اگر دستم به هیفا میرسید خودم آتشش میزدم.
محمد:
_فهمیدی قضیه چیه؟
_خانم شکوری تونست عکسایی رو که رو لب تابِ فلورا بود با هک کردن به دست بیاره.
نتیجه اش شد این عکسایی که رو برده
سرم را بالا گرفتم و به عکس ها خیره شدم.
عرفان با چند زنِ غیر واقعی.
_به خاطر این عکسا یه نفرو کشت...؟
_هنوز مطمئن نیستیم که عرفان به قتل رسیده یا نه...
با پیامی که روی سیستم نمایان شد هدفون را گذاشت روی گوشش.
_جان؟
_....
_شما کاری با اونا نداشته باشیدا...
_....
_باشه
_چیزی شده علی؟
_هیفا رفته ویلا؛ فلورا هم همین الان رسیده...بلایی سر هم نیارن؟
_باهوش تر از این حرفان...
عطیه:
با حرکتِ ناگهانیه چاقو روی دستم میوه از دستم افتاد...
صورتم در هم مچاله شد.
_اخخخ
بار چندم بود که دستم را میبریدم.
به خونی که از زخمِ دستم، داخل سینک چکه میکرد خیره ماندم.
_عه عه عه...دختر چیکار کردی؟
عطیه حواست کجاست؟
سرم را به سمت عزیز برگرداندم.
انگار زبانم قفل شده بود.
عزیز دستمالی روی دستم گذاشت و از کمک کرد بنشینم.
سرش را تکان داد و گفت.
_چیشده؟
_دلشوره دارم...حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته...
_دورت بگردم مادر؛ خب یه زنگ به محمد بزن، باهاش حرف بزنی آروم میگیری
با شنیدن اسم محمد لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست.
با اینکه کل دیشب را خانه بود ولی دلتنگش شده بودم.
چسب نسبتا بزرگی به دستم زدم و رفتم داخل اتاقِ کوچک ماهورا...
خوابیده بود.
همانطور که گوشی بوق میخورد بالای سرش نشستم و دستش را در دستم گرفتم و ارام مالیدم.
دستانش رنگ کبودی داشت.
بدنش سرد بود.
لبخندم محو شد.
نفهمیدم کی گوشی از دستم به زمین افتاد.
بالافاصله او را از زمین برش داشتم و در آغوش گرفتم
بالا پایین تکانش دادم و ارام ضربه زدم به پشتش...
ترسیدم
_ماهورااااا نفس بکش
اشک هایم از هم سبقت میگرفتند و پایین میآمدند.
از جایم بلند شدم.
_عزیزززززز...
رسول:
عکسهایش را ورق میزدم و خاطراتم را مرور میکردم.
عکس ها را نگاه میکردم و حسرت میخوردم.
خاطراتم را مرور میکردم و با چشمانم صورتش را نوازش میکردم.
زیباییاش حالا تنها در چهرهاش خلاصه نشده بود.
صدایش...
نفس کشیدن هایش...
لبخندش...
اشکش...
همه و همه زیبایی داشت.
چه کسی فکر میکرد روزی دلتنگِ گرمای وجودش شوم؟
برعکس همیشه دلم میخواست در بیمارستان بمانم.
از جایی، بودن در بیمارستان مرا یاد خون میانداخت.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و دراز کشیدم.
صدایش درگوشم میپیچید...
*کارے نکنے بـےرسول شم*
لبخند تلخی زدم و آرام گفتم.
_بی رسول نمیمونی...زود میام ورِ دلت
بہ قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16508330159788
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_28
فلورا:
همیشه با لبخندش عذابم میداد.
چشمانش هم که برای خودش جهنمی بود که هرکسی را جرغاله میکرد.
دست بردم سمت کیفم اما یک لحظه چهره ی فاتن مرا طلسم کرد.
اگر دست از پا خطا کنم هیچ چیز برای از دست دادن نخواهم داشت.
_عرفانو ازم گرفتی...یه روز توهم همه دار و ندارتو از دست میدی
بازهم خندید.
چطور می توانست؟
_فک کنم گوش مالی خوبی بود؛ خودت هم خوب میدونی... داشتی گذشته ات رو فراموش میکردی.
من پیشگیری کردم.
نوش دارو قبل از مرگ سهراب
دستم را محکم مشت کردم.
فرو رفتن ناخون هایم را در گوشت دستم به وضوح حس میکردم.
_راستی...حالا که از این همسایه ها اطلاعات کامل داریم بهتره نقشه رو عملی کنیم.
از فردا کارشون شروع میشه.
بر میگردیم تهران.
عکس اون ماموره رو فرستادم برات.
از اونا بخوا پیداش کنن.
کاری جز سکوت بلد نبودم. دیگر از ان دختری که برای بالا دستی اش خط و نشان می کشید خبری نبود.
گرگی در قفس که جز لگد زدن به میله های قفس کاری از دستم بر نمی آمد.
چند ساعت بعد از این اتفاق:
محمد:
خبردار ایستادم.
همانطور که تماس عطیه را رد میکردم گفتم
_آقای عبدی مطمئنم این کار جواب میده.
او هم از جایش بلند شد و مثل همیشه لبخندی سرشار از اعتماد تحویلم داد.
_کار سختیه...ولی اگه جواب بده خیلی از مسئله ها حل میشه.
_تمام سعیم رو میکنم آقا.
_میدونم.
همین که از اتاق بیرون آمدم تلفنم زنگ خورد.
*جانـان*
وصل کردم.
_سلام..ببخشید تو جلسـ...
هول، حرفم را قطع کرد.
_میشه زودتر بیای بیمارستان؟
_چیشده
میخواستم خودم را آرام نشان دهم ولی با اسمی که همراهِ گریه آورد پایم سست شد.
_ماهورا...
_ماهورا چی؟
_نمیدونم...فقط برش داشتم اومدم اینجا؛ محمد خواهش میکنم زود بیا.
من میترسم
_آروم باش الان میام.
برگشتم سمت اتاق اقای عبدی
در زدم.
_بفرما.
_آقای عبدی میشه چند ساعت مرخصی بدید؟
ضروریه
_چرا رنگت پریده محمد؟ اتفاقی افتاده؟
_فعلا مطمئن نیستم عطیه زنگ زده بود.
_انشاءالله که خیره...
نفهمیدم چطور خودم را به بیمارستان رساندم.
فرشید:
جدی جدی خودم هم باورم شده بود که بینمان مشکل پیش آمده.
همین که ستاره و مریم خانم خواستند از خانه قدم به بیرون بگذارند فلورا پیام فرستاد.
_*حرکت فردا صبح ساعت ۶:۴۵ به مقصد تهران*
در جوابش تایپ کردم...
_مشکلی نیست. ما میتونیم از ویلا خارج شیم؟
به ثانیه نکشید که جواب داد.
_تا زمانِ حرکت آزادید.
سرم را بلند کردم تا به نگاههای کنجکاوشان پاسخ دهم.
چشم و ابرویی بالا انداختم.
_مجوز صادر شد بانوانِ گرامی؛ فلافل کنار ساحل، مهمون من
_بهبه آقا فرشید...
عطیه:
_آخه مشکل کجاست خانم دکتر؟
چرا چیزی نمیگید؟
_تو زمان بارداری استرس شدیدی داشتی؟
_بله
_نارس به دنیا اومده؟
_نه
روی کاغذی که دستش بود متنی را نوشت.
_دختر خوشگلت یه مدت تو بخش نوزادان بستری میشه تا تنفسش رو کنترل کنیم و چندتا آزمایش ازش بگیریم.
_چه آزمایشی؟
_آزمایش خون، سیتیاسکنِ مغز و رادیوگرافی
میدانستم دلشورهام از صبح بی دلیل نیست.
روی صندلی نشستم؛ دستم را به چشمانم کشیدم.
قطرات اشک روی صورتم خشک شده بود و تنها سرما بود که در دل اسفند گوشت و خونم را به تسخیر خود در اورده بود.
_عطیه جان یکم از این بخور فشارت نیفته.
قوطی کاغذی آبمیوه را از دستش گرفتم و به دستان چروکیدهاش بوسه زدم.
_حال شما که بهتر از من نیست.
_سلام...
با صدای محمد هردو به جهت مخالف برگشتیم.
بہ قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16513432258268
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_27 محمد: _سرهنگ بچه ها برمی گردن اد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_28
محمد:
قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم.
در زدم و وارد شدم.
خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم.
_هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام.
بدون مخالفت رفت...
حالا من چه باید میکردم؟
چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم.
هیچ چارهای نداشتم.
یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم.
قطعا لو می رفتیم.
یک آن در باز شد...
نجلا:
از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم.
مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم.
_چیکار میکنی؟
_چایی میریزم خانوم.
_بریز من میبرم.
_چشم.
چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم.
_چند نفرن؟
_سه نفر...
سر تکان دادم.
_آها
با اینکه قرار بود بعد مدتها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم.
به سمت مبل های چند نفرهی وسط حال رفتم.
هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند.
بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند.
یک پوشه و چند سی دی داخلش بود.
فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد میشدم، از قصد پایم را به کیف زدم.
کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند.
کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایلها را جمع کنم.
برداشتن فلش راحتتر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم.
نیلا دستم را به طرف خودش کشید.
_عزیزم ولش کن دستتو میبری.
بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد.
شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود.
به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم.
_معذرت میخوام... دستم زخمه؛ الان میام.
کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند.
سمت سرویس بهداشتی رفتم.
فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم.
شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم.
چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمکهای اولیه بود.
محمد:
خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد.
_برو سرویس بهداشتی.
_بله؟
_بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره.
نگاهم روی دستش ماند.
_چیزی شده؟
_نه...
بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم.
وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم.
یک آینه و دو کمد کنارش.
دستم را روی سقف کمد اول کشیدم؛ خبری نبود.
یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم.
برداشتمش.
فلش ریزی به رنگ نقرهای.
گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی.
صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر میرسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده.
سریع برای علی فرستادم.
حالا چه باید میکردم؟
یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمیآمدم و یا میرفتم و سرنوشت را رقم میزدم.
چند دقیقهای وضعیت را سنجیدم.
زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم.
با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم.
در را باز کردم و از آن اتاق نهچندان کوچک بیرون آمدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال.
با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم.
با فاصله کمی از امینی نشستم.
درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم.
اوهم به بهانهی چای از جا بلند شد.
_من میرم ببینم چای چیشد.
_برو نجلا جان.
نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود
نیم خیز شد و کنارم نشست.
دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود.
سعی کردم آرام باشم ولی با جملهای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته...
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/598215
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨